مشایی «قُله» است بایدبه اورسید./مشایی «بابیت جدید»است
بنده از زبان آقای احمدی نژاد شنیده ام که ایرانیان هیچ گاه بت نپرستیده اند و همیشه موحد بوده اند و دیگر اینکه ایرانیت از اسلامیت برتر و ریشه دارتر است. یکی از القائاتی که جریان انحرافی بعد از بیداری اسلامی داشت و احمدی نژاد آن را به نقل از مشایی بیان کرد این بود که گفت ما تمدن اسلامی و امت اسلامی نداریم.
* افکار جریان انحرافی عناصری دارد که هنگامی که کنار یکدیگر گذاشته میشود، در حقیقت انقلاب اسلامی را تضعیف میکند و متأسفانه آقای احمدی نژاد بدون توجه به لوازم اینها، آنها را تکرار نموده و نقل میکند.
* مشایی عملاً به موضوع حجاب بی اعتنایی میکند و القای بی اعتنایی دارد و عنوان میکند که این مسایل مهم نیست و مسأله ربا در جامعه از اهمیت بیشتری نسبت به این موضوع برخوردار است.
* آن چیزی که در حرکتهای جریان انحرافی مشاهده میشود، هدفش این است که روحانیت و ولایت فقیه کنار گذاشته شود. آنها در ظاهر بیان میکنند که ما ولایت فقیه را قبول داریم، منتهی ولایت فقیهی را قبول دارند که برای زمان غیبت است و مدعی هستند الان چون ما در قرب ظهور(ظهور صغری) هستیم، به ولایت فقیه نیازی نداریم.
* «مشایی »نقل می کند که من در حالت معنوی که قرار گرفتم یقین کردم که امام زمان میخواهد که احمدی نژاد اسم افراد را در مناظره ها بیاورد.
این در حقیقت همان مفهوم و اصطلاح «بابیت» است که در برابر ولایت فقیه مطرح می شود./۱۷ شهریور ۱۳۹۰خبرآنلاین
*و ۱۰ سال رفتید.
۱۱ سال و نیم شد، چون یک سال و نیم من واحدهایم را در دانشگاه مککیل تمام کردم و هنوز پایاننامهام را ننوشته بودم که برای مرکز اسلامی از من دعوت شد که ما به عنوان توریست رفتیم، بدون این که اثاثیه را ببریم، چون منع میکردند. وقتی آنجا رفتیم، دعوت کار به ما دادند و وکیل گرفتند و ویزای کار از آنجا گرفتیم بعد اثاثیه خودمان را از کانادا دوستان ارسال کردند. آنجا ۱۰ سال بودم. ۷۳ من اعزام به امریکا شدم و به عنوان نماینده حضرت آقا بودم، چون آقای تسخیری نامه معرفی ما را داد که آن زمان مسئول بینالملل آنجا بود، نه اینکه حکم بدهند چون نمیشد حکم بدهند. فقط نوشته بودند ما ایشان را به شما معرفی میکنیم.
*که آنجا یک مدرسه ساختید.
بله.
*از کودکستان تا دبیرستان؟
بله، یک مدلی که ما داشتیم این بود که وضع مدارس پابلیک (عمومی) خیلی بد بود و مردم آنجا میخواستند مدرسهای را تاسیس کنند و توفیق شد، مدرسهای از کودکستان شروع کردیم. کودکستان و سال اول و دوم و سوم بود و سال به سال اینها گسترش مییافتند تا دبیرستان. برخی در رنکینگی که برای مدارس میدادند جزو مدارس اول و دوم ایالت تگزاس ارزیابی میشد. یک سالی هم در یک مسابقه شهرسازی که … میگفتند، مدرسه ما اول شد.
*در سال ۸۴ به ایران آمدید و انتخابات شد و آمدن آقای احمدینژاد به ریاست جمهوری بود. مشاورت ریاست جمهوری را قبول نمیکردید، یا …
من مشورت کردم؛ یعنی مطلبی حضرت استاد به من فرمودند که شما این کار را قبول کنید و من در ابتدا قبول نکردم. ایشان تقریباً هیچ وقت امر و نهی به کسی نمیکنند و به ما هم نمیکردند. الان هم ما را اینطور بار آوردهاند که اگر مشورت کنیم که چکار کنیم نمیگویند شما حتماً این کار را کنید یا نکنید. مسئله را تحلیل میکنند و میگویند این طرف این طور است و ان طرف این طور است و خودتان فکر کنید چه وظیفهای دارید. آن روز ایشان گفتند اگر شما نکنید چه کسی میخواهد انجام دهد؟ ما هم قبول کردیم حتی پیشنویس حکم را ایشان نوشتند و آقای احمدینژاد امضا کردند. من هنوز آن حکم را دارم. چند کار انجام شد. یکی اینکه به زحمت توانستم رئیسجمهور را قانع کنم که در جلسات هیات دولت شرکت کنم.
*یعنی از ابتدا قانع نمیشدید؟
از ابتدا نمیخواستند که من باشم. میرفتم و میگفتند شما نباید بیایید. میگفتم به ایشان بگویید فلانی است و میرفتم. دوباره جلسه بعد اینطور بود و ایشان دستور داد که فلانی را راه بدهید.
*علت چی بود؟
عرض میکنم که کلاً ایشان به این مشاورت بها نمیداد. من فکر میکردم ابتدا که با پیشنویسی که نوشته شد، دست ما را باز میگذارند و اهمیت میدهند ولی اینطور نبود. بودجهای اصلاً برای ما در نظر نمیگرفتند. یک زمانی من تقاضای بودجه کرده بودم مبلغی را با توجه به کل حوزههای علمیه سراسر کشور گفته بودم، خیلی تعجب کردند که این چه چیزی است که شما تقاضا میکنید. ما سرکشی حوزههای علمیه میرفتیم با ما شوخی کردند که شما بیریا هستید ریال هم دارید یا خیر. گفتیم بودجهای نیست و فقط …
*ارتباط آقای احمدینژاد با مراجع را پیشنهاد میدادید؟
ما وظیفه داشتیم این کار را انجام دهیم.
*برخورد ایشان چطور بود؟
تلاش میکردیم. بعضاً ان زمان مخالفتهایی که وجود داشت، یک مخالفتهای طراحی شده بود که با ایشان میشد، تا ذهنیت برای مراجع ایجاد کنند حتی یک زمانی خیلی تلاش کردیم آن ذهنیتها از آقای احمدینژاد درست شود و آمد با مراجع ملاقات کرد. آیتالله فاضل خیلی خوشحال شد. توضیحاتی دادند ولی به محض اینکه این ملاقاتها تمام میشد، دوباره ذهنیت برای آقایان ایجاد میشد. البته خود آقای احمدینژاد هم یک عنایت ویژه نداشت. بعضاً نسبت به شخصیتهای بزرگ روحانی بیتوجهی میشد، حتی شخصیتهایی که با آقای احمدینژاد نزدیک بودند و برای ریاست جمهوری ایشان تلاش کرده بودند. من نمیخواهم مورد این را ذکر کنم ولی بیمهریهایی گاهی اتفاق میافتاد.
در بحث دولت دهم که پیش آمد مسائل بروز بیشتری نسبت به سوگیری در جهت انقلاب یا خلاف جهت انقلاب بود، مسئله مهمتر از این حرفها بود. مثلا مسئله بیداری اسلامی را ایشان بیداری انسانی میگفت. یک مدتی ایشان طرح میکرد اسلام ایرانی! کوروش و منشور کوروش را مطرح میکرد.
*که یک بار شما هم در آن جلسه هم صحبت کردید.
که من در جلسه هیات دولت که کارشناسی را آورده بودند در باره قوم ماد صحبت کرد و اینکه سابقه ایرانیان چه بود. بعد هم در آن جلسه درباره اسلام ایرانیان صحبت میکرد. من اجازه خواستم و اجازه ندادند. دوباره اجازه خواستم و در نهایت بدون اجازه صحبت کردم و گفتم این چیزی که شما بیان میکنید اسلام ایرانی عقبه تمام کشورهای اسلامی را از ما قطع میکند؛ چون در مصر با اسلام ایرانی چه ارتباطی میتواند برقرار کند. در عراق با اسلامی که شما میگویید، ما محصور در خود میشویم. کجا حضرت امام در ادبیات خود اسلام ایرانی مطرح کردند؟ همواره از اسلام بیان کردند. در کجا حضرت آقا در ادبیات خودش ایران بوده است؟
خلاصه اهانت مانندی کردند که شما بی اجازه صحبت کردید و فکر میکنید طلبه هستید هر حرفی میتوانید بزنید. تنفس دادند و بعد از تنفس، ایشان گفت این مسئلهای که مطرح شد بررسی کردیم در صحیفه نور حضرت امام مثلاً «اسلام» این تعداد گفته و «ایران» بیشتر گفته است. باز من فضولی کردم و گفتم جناب رئیسجمهور اگر امام صد مرتبه «ایران» بگویند ولی یک بار بگویند ایران فدای اسلام، آن وقت تکلیف چیست؟ این یک بار ترجیح بر صد بار ندارد؟ این چه حرفی است که بیان میکنید!
*یک جایی گفته بودید یکی از آقایانی که آن زمان وزیر نبود و بعداً وزیر شد، گفته من مطالعه کردم چهرههای ماندگار ایران قبل از اسلام اصلاً وجود نداشتند ان چنانی که باید ماندگار شوند.
بله.
*چه کسی بود؟
فکر کنم مسئول فعلی انرژی هستهای آقای صالحی، بودند که این حرف را بیان کردند. گفت من بررسی کردم این طور بوده و در چهرههای قبلی چنین بود. فکر کنم ایشان بود.
*در جایی هم گفتید ایشان در جلسه گفتند آن بنده خدا قله است و باید به قله نزدیک شویم.
بله؛ یک جلسهای ایشان گفت، البته من چند بار از ایشان شنیدم که انسانهای کامل ۲۰ سال آینده را میبینند و فلان و بهمان! در جلسه بعد ایشان گفتند آقای مشایی قله است و ما باید به سمت قله حرکت کنیم. جلساتی که با ایشان داشتند ۸ ساعت، ۷ ساعت، ۵ ساعت، ۶ ساعت بود. جلساتی که همه تلفنها قطع بود.
یعنی یک حالت شیفتگی نسبت به ایشان ایجاد شده بود و حرف هیچ کسی را در برابر ایشان قبول نمیکرد. الان هم همینطور است و هیچ فرقی نکرده است. تا جایی که ما اطلاع داریم تفاوتی حاصل نشده است. یک نکتهای که وجود داشت حضرت آیتالله مصباح خطر جدی احساس میکردند، این بود که این گاهی میگوید من میدانم امام زمان (عج) چه چیزی میخواهد؛ این را القا میکند.
*آیتالله مصباح چنین چیزی را …
شنیده بودند ایشان گاهی در حالتی فرو میرود و میگوید امام زمان چنین میخواهد و امام زمان چنان میخواهد. آیتالله مصباح فرمودند اگر این درست باشد، این «بابیت جدید» است و باید جلوی این بایستیم و ایستادند. جلوی این مسئله ایستاد. سمینار و همایش گرفت. درباره مسئله «بابیت جدید» صحبت کرد. افکار ایشان را نقد کرد. درباره فرماسونری جدید همایش گرفتیم.
*یعنی با این احساس خطر ایشان …
بله. با این احساس خطر و مخصوصاً درباره بررسی افکار این فرد! میخواهم بگویم مسئله قدری جنبه فکری و انحراف ذهنی بود وگرنه انصاف را نباید از دست داد. جنبه مدیریت اجرایی آقای احمدینژاد حرف نداشت، یعنی شاید بتوان گفت در همه مدیران اجرایی که بودهاند از ابتدای انقلاب تا حالا، قویتر از ایشان نبوده است. در مسئله مسکن مهر خیلیها خانهدار شدند. قدری رونق اقتصادی ایجاد شد. حرفی درباره اینها نداریم. برخی میگویند خدماتی که ارائه کرده است، ما روی خدمات حرفی نداریم.
مهمان برنامه این هفته(۶ دی ۱۳۹۸) دستخط حجتالاسلام والمسلمین دکتر ناصر سقای بیریا بودند. ایشان دکترای خودش را از بوستون آمریکا گرفته است و عضو شورای مرکزی جبهه پایداری است. از شاگردان برجسته حضرت آیتالله بهجت (ره) و آیتالله مصباح یزدی بوده است. در دولتهای نهم و دهم، سمت مشاوره رئیسجمهور در امور روحانیت را برعهده داشته است و ریاست دفتر جامع مدرسین حوزه علمیه قم هم مدتی برعهده ایشان بوده و هم اکنون هم به عنوان یکی از اعضای هیات علمی موسسه پژوهشی و علمی امام خمینی (ره) فعالیت میکند و فعالیتهای سیاسی و اجتماعی خود را ادامه میدهد.
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:باب کیست؟
علی محمد شیرازی که به «باب» معروف است در محرم سال ۱۲۳۵ قمری در شهر شیراز به دنیا آمد. وی که از خانواده تجار بود، پدر خود را هنگام طفولیت از دست داد و تحت تکفل دایی اش قرار گرفت. برای تحصیل علم به مکتب خانه ملایی به نام «شیخ عابد» رفت که از پیروان و شاگردان مکتب شیخیه بود. بنابر نقل مورخان بهائی، علی محمد به همراه دایی اش به بندر بوشهر رفته و از سن پانزده سالگی به شغل تجارت مشغول شد.
علی محمد از همان دوران نوجوانی دارای شخصیتی غیرعادی بود. به همین سبب به کارهای عجیب و مضحک دست می زد. برخی مورخان بهائی نقل می کنند: او در بوشهر در طول روز ساعاتی را برروی بام رفته و برای مدتی به آفتاب سوزان خیره می شد. همانند مرتاضانی که در خیال تسخیر خورشید و ماه هستند اما جز اختلال فکری شان حاصلی ندارد.
باب، پس از تلمذ شش ساله در مکتب «شیخ عابد» – از پیروان شیخیه – به خاطر دلبستگی به این مکتب، در سال ۱۲۵۷ قمری برای تکمیل معلومات خود به کربلا رفت و در درس سید کاظم رشتی، شاگرد و جانشین شیخ احمد احسایی – رهبر فرقه شیخیه – حضور یافت و برای مدتی شاگرد وی شد.
البته بابی ها و بهائیان از آنجا که باب را دارای علم لدنّی می دانند، داستان هایی ساخته اند و حضور باب را در درس سید کاظم رشتی، نوعی ظاهر نمایی مصلحتی می دانند. نمونه ای از این داستان سرایی ها در دیانت بهائی، از این قرار است:
در موقع زیارت کربلا حضرت باب، سید کاظم رشتی را ملاقات فرمودند و در این ملاقات سید کاظم چنان احترامی برای حضرتش قائل شد و آن چنان ذوق و شوقی از خود بروز داد که معمولاً برای هیچ کس مجری نمی داشت و موجب حیرت فوق العاده شاگردان وی می شد.
تا سید باب به محضر سید رشتی ورود فرمودند با این که حضرت «باب» جوانی بود بیست و چهار ساله و سید رشتی مردی پنجاه ساله، این تاجری محقر و آن عالمی موقر، درس را احترماً له، موقوف نمود و توجه تلامیذ را به صحبت حضرت باب معطوف فرمود و در حین صحبت چنان احترامات فائقه و تکریمات لائقه از مورود نسبت به وارد ظاهر می شد که همگی در شگفت و حیرت افتادند… و غرض سید کاظم رشتی از این مسائل و اذکار آن بود که به طلاب بفهماند حضرت «باب»، قائم موعود و مهدی منتظر است.
سید کاظم رشتی بر مبنای اعتقادات شیخیه و بینش خودش در مورد مهدی موعود (عج) و اعلام ظهور نزدیک باب، سخن ها گفته و در بین شاگردانش موضوع بابیت را کاملاً آماده کرده بود. او در حضور مریدانش اعلام می کرد که به زودی «رکن رابع» یا همان باب امام زمان ظهور خواهد کرد.
در همین بین، سید کاظم مرد و قبل از آنکه کسی از مریدانش اعلام جانشینی نماید، علی محمد شیرازی خود را جانشین او معرفی کرد. سال ۱۲۶۰ قمری ( پنجم جمادی الاولی) ادعای بابیت را با این شعار که «من رکن رابع و باب امام زمان هستم و هرکس اعتقادی به او دارد باید ابتدا با من بیعت کند» اعلام کرد. هم زمان برخی از شاگردان سید کاظم رشتی مدعی جانشینی وی شدند و هر کدام پیروانی را دور خود جمع نمودند.
ج) ادعای مهدویت
علی محمد شیرازی که خود را باب امام زمان معرفی کرده بود با کمال تعجب مدعی مهدویت شد و خود را امام زمان مهدی موعود (عج) خواند. او چنین اعلام کرد:
من همان قائم موعودی هستم که هزار سال منتظر او هستید. نام مرا در اذان و اقامه داخل کنید و بگویید اشهد ان علی محمداً بقیه الله.
بهائیان معتقدند که علی محمد باب ادعای مهدویت را در مکه کنار خانه خدا و در میان زائرین اعلان کرده است.
این نقل، منحصر در کتاب های تاریخی بابی ها و بهائیان است و هیچ مورخ دیگری این ماجرا را تأیید نکرده است و هیچ شاهدی بر این نقل وجود ندارد. اگر چنین ماجرایی حقیقت می داشت لااقل عده ی محدودی از حضار باید آن را بازگو می کردند. یا این که در منابع تاریخی ذکر و در جهان اسلام منعکس می شد، در صورتی که هیچ منبع موثقی این دروغ بهائیان را تأیید نکرده است.
صبحی مهتدی از نزدیکان و کاتبان خصوصی عباس افندی – رهبر دوم بهائیان – در این زمینه می نویسد:
« در سال ۱۲۲۰ خورشیدی که به او سید علی محمد می گفتند و بازرگان زاده بود از شیراز برخاست و خود را برگزیده ی پیشوای دوازدهمین شیعیان خوانده و در این زمینه سخن ها برزبان راند و سرانجام بی پرده گفت: من همان کسی هستم که شما چشم به راه او هستید و پیشوای دوازدهمین شماست».[
***
باب پیش از سحر اول محرم سال ۱۲۳۵ هجری قمری در محله بازار مرغ شیراز به دنیا آمد. پدرش محمدرضا پسر میرزا ابوالفیح و مادرش فاطمه بیگم بودند. پدر باب که بزاز بود و در محله بازار وکیل شیراز حجره داشت، در نخستین سالهای زندگی باب وفات کرد. بعد از فوت پدرش در خانه دائیش علی محمد که وصی پدرش نیز بود بزرگ شد.
تحصیلات
دائیش او را در ۵ یا ۶ سالگی برای یادگیری مقدمات فارسی به مکتبخانهای در قهوه اولیا فرستاد. معلم مکتب محمد نام داشت اما نزد مردم به «شیخ عابد» مشهور بود. شیخ عابد معلم آغازین وی شیخی بود. باب بعد از ۶ یا ۷ سالی تحصیل در یک مکتب خانه محلی، در سن پانزده سالگی تجارت خانوادگی را پی گرفت. او در این زمان به همراه داییش به بوشهر رفت.
علیمحمد باب مدتی در بوشهر شاگرد تجارتخانه دائیش بود. تقریباً ۲۰ ساله بود که جهت زیارت به عراق سفر کرد و نزدیک ۱ سال (۱۸۳۹-۱۸۴۰) را در آنجا و اکثرا در کربلا گذراند و در آن مدت به طور منظم در کلاسهای سید کاظم رشتی پیشوای مکتب شیخیه شرکت کرد. وی کمی بعد به اصرار خانوادهاش به شیراز برگشت. باب دست کم در دو جا در آثارش از او با عنوان معلمی، یاد می کند.
باب و حرکت شیخیه
در سال ۱۷۹۰ در ایران،شیخ احمد احسائی مکتب جدیدی را در زیر مجموعه شیعه بنیان نهاد که به شیخیه معروف است. پیروان او که شیخی نامیده میشدند، منتظر قیام مهدی موعود بودند. بعد از مرگ شیخ احمد احسایی، رهبری مذهب شیخیه به یکی از شاگردان او به نام سید کاظم رشتی(۱۷۳۹-۱۸۴۱ میلادی) واگذار شد.سید کاظم رشتی قبل از مرگ، به شاگردانش سفارش کرد تا دنبال قائم موعود بگردند. او میگفت که قائم موعود به زودی ظهور خواهد کرد. در میان شاگردانش فردی بود به نام ملا حسین بشرویه ای سید کاظم او را مأمور کردهبود که برای مذاکره با سید شفتی و میرزا عسکری (از روحانیون برجسته آن روزگار) به اصفهان وخراسان برود بعد از برگشت او از ایران، استاد او دیگر در حیات نبودهاست. از نظر ملا حسین بشرویهای نه میرزا محیط کرمانی و نه میرزا حسن گوهر هیچ کدام نمیتوانستهاند پیشوائی باشند که او انتظار داشتهاست. بدین جهت مطابق شریعت اسلام به مدت ۴۰ روز به حال اعتکاف در مسجد کوفه به سر برد. در این زمان یکی دیگر از علمای شیخی به نام ملا علی بسطامی با عدهای دیگر به مسجد وارد میشوند و آنها هم در اعتکاف شرکت میکنند. بعد از خاتمه ۴۰ روز ملاحسین که زودتر اعتکاف را شروع کردهبود با دوستان خود عازم ایران میشود و در بدو ورود به شیراز با علی محمد باب تصادفا برخورد میکند.
ملا حسین بشرویه ای در تاریخ ۲۳می ۱۸۴۴ به شیراز میرسد و در آنجا با باب دیدار میکند. ملا حسین به مانند سایر شیخیه ها بدنبال جانشین احتمالی سید کاظم رشتی بود. در دیدار به ملاحسین، باب توانست تا بشرویهای را متقاعد نماید که او قائم موعود است. بشرویهای به باب ایمان میآورد.به دنبال او عدهای دیگر از شیخیان به شیراز میآیند و از ایمان آورندگان به باب شده و از حروف حی (حواریون باب) میشوند.
حروف حَی، لقبی است که به ۱۸ نفر از اولین مومنان به سید علی محمد شیرازی اطلاق میشود. حرف در آثار باب، در معنای مومن به ظهور الهی به کار رفتهاست. به طور مثال، منظور از حروف «انجیل» و حروف «فرقان» در آثار او، مومنین به ظهورمسیح و محمد هستند.
لفظ «حی» بمعنای زندهاست. شوقی افندی، ولی امرالله در دین بهائی، عبارت «حروف حی» را «Letters of The Living» ترجمه کردهاست.
لفظ «حی» بدون احتساب تشدید از لحاظ ارزش عددی در حساب جمل برابر با ۱۸ است و لذا عبارت «حروف حی» بمعنای ۱۸ تن مومنین اولیهاست. همچنین باب، خود و ۱۸ نفر حروف حی را واحد اول شریعت بیان نامیدهاست. ملا حسین بشرویه ای، اولین کسی بود که به باب ایمان آوردپس از ایمان آوردن او تا مدت ۵ ماه، ۱۷ نفر دیگر نیز به باب ایمان آوردند. این ۱۸ نفر از پیروان اولیهٔ او حروف حی نامیده میشوند. در میان این افراد یک زن نیز وجود داشت که نامش زرین تاج برغانی بود و بعداً به او لقب «طاهره» داده شد. ملا حسن بجستانی، یکی از این حروف، بعدا در عقیده اش به باب متزلزل شد و از اعتقادش برگشت.
بعد از اینکه تعداد حروف حی به ۱۸ نفر رسید، سید علی محمّد باب به همراه قدوس(۱۸امین حروف حی) برای زیارت خانهٔ کعبه عازم شد و پس از مدتی دوباره به بوشهر بازگشت. کل مدّت سفر او ۹ ماه طول کشید.
دستگیری
حکومت و روحانیون ابتدا توجه زیادی به حرکت بابی نکردند اما در اواخر تابستان ۱۸۴۵ وقتی از گسترش سریع آن آگاه شدند، تصمیم به کنترل آن گرفتند. لذا باب که تازه ازمکه به بوشهر آمده بود به شیراز برده شده محبوس گردید..
به همین خاطر حاکم فارس عدهای از مأموران خود را از شیراز عازم کرد تا هرکجا که میتوانند او را بیابند و توقیفش کنند. هنگامی که باب از تصمیم حسین خان آگاه شد، بوشهر را به قصد شیراز ترک گفت. در بین راه به مأموران رسید و گفت من همان کسی هستم که برای یافتنش تلاش میکنید. او را نزد حاکم فارس بردند و حاکم نیز بسیار با او بدرفتاری کرد. بعد از آن، سید علی محمد باب به ضمانت دایی خود به منزل او رفت. قدوس که به دستور سید علی محمد باب به شیراز رفته بود و یکی دیگر از بابیان را در آن شهر به دستور حاکم فارس دستگیر شدند و شکنجهٔ بسیار تحمل کرده و از شیراز تبعید شدند.
تبعید به اصفهان
پس از مدتی، بیماری وبا در شهر شیراز مُسری شد و در همین حین، باب از شیراز خارج شد. وی در تاریخ سپتامبر ۱۸۴۶ به اصفهان تبعید شد. در ابتدا در اصفهان در منزل امام جمعه آن شهر ساکن شد.حاکم اصفهان در آن موقع منوچهر خان معتمدالدوله بود و او علیمحمد باب را با احترام پذیرفت و مدت یک سال از او مهمانداری و حمایت کرد.
پس از مدتی و در ژانویه ۱۸۴۷ به دستور محمد شاه قاجار به سمت تهران حرکت کرد. اما صدر اعظم او حاجی میرزا آغاسی از حضور سید علیمحمد باب در تهران نگران شد و با شاه تصمیم گرفتند بدون این که باب وارد تهران شود او را به ماکو، واقع در شمال غربی ایران بفرستند.
به همین دلیل سید علی محمد باب بعد از گذراندن مدت زمانی در خارج از شهرتهران و بدون آنکه بتواند با شاه ملاقات داشته باشد، بنا بر نامهای از طرف شاه به تبریز تبعید شد و سپس در قلعهٔ ماکو در منطقهای به همین نام زندانی شد. آن مکان به گمان حاج میرزا آغاسی از این جهت مناسب بود که اکثر مردم آنجا سنی مذهب بودند و در نتیجه کسی به سوی باب جذب نمیشد. ولی حتی در ماکو هم نتوانستند که باب را از تماس با طرفدارانش ممانعت کنند و در آنجا نیز نامه هائی به باب میرسید و یا طرفدارانش به ملاقات او میامدند.
تبعید به چهریق
باب را مجدّداً به تبریز فرستادند و به علما دستور داده شد تا حکم نهایی را در مورد او صادر نمایند. علما هم مجلسی تشکیل دادند و در آن مجلس از باب سوالاتی در مورد ادعای او پرسیدند. بگفته عباس امانت، استاد تاریخ دانشگاه بیل، ناصرالدین میرزا، ولیعهد آن زمان پس از محاکمه تبریز حس کرد یا میباید در برابر روحانیون قدرتمند تبریز بایستد یا از آن خطرناکتر منتظر ناآرامی از طرف پیروان باب باشد. در این بین مشاوران وی تدبیری پیشنهاد کردند که پزشکان خود را بفرستد تا باب را معاینه کنند. تشخیص آنها قابل پیشبینی بود و به گفته ویلیام کورمیک، یکی از پزشکان مخصوص وی، تدبیری مصلحت آمیز برای نجات جان باب بود. آنها با نظری دایر بر جنون باب، خواستند جان باب را نجات دهند. کورمیک سالها بعد نوشت: « گزارش ما در آن موقع به شاه به گونهای بود که جان او [یعنی باب] را نجات دهد.» بگفته مک ایون باب به صورت غیر رسمی در مجلس علما از سوی بسیاری از علمای حاضر محکوم به مرگ شد. اما رای بر جنون در این زمان مطرح شد تا مانع اعدام باب شوند.
مرگ محمد شاه
در اکتبر سال ۱۸۴۷ میلادی محمد شاه، پادشاه ایران درگذشت. مخالفت بابیها و علما به حدی رسیده بود که حاکمان ترس کشتاری عظیم را در کشور داشتند. پس از به سلطنت رسیدن ناصرالدین شاه، در شهرهای یزد،نیریز، زنحان و ولایت مازندران بابیها طغیان کردند و از این وقایع درواقعه زنجان، چیزی نمانده بود که تمام قوای دولتی ایران از شورشیان شکست بخورند.
فرمان اعدام
با این که باب در شورشها و کشتارهای واقع شده بین بابیان و قوای دولتی مداخلهای نداشت و نقشه آنها نیز از سوی باب طرح نشدهبود و در انجمنهای انان نیز شرکت نمیکرد اما دولت تصور میکرد که باب منشاء شورش هاست.میرزا تقی خان امیر کبیرکه در زمان ناصرالدین شاه، صدر اعظم دولت ایران بود، به امید این که دیگر بابیها دست به قیام و شورش نزنند، به شاه پیشنهاد اعدام باب را داد.
بدین ترتیب از سوی شاه به تبریز امر شد که باب را از زندان خارج کنند و او را حسب الظاهر محاکمه کنند و سپس به قتل برسانند. بنا به این دستور ناصرالدین شاه، باب را چند ساعت در کوچه و بازار تبریز گرداندند و نوکرهای حکومت و بعضی از مردم و طبقه روحانیون او را مورد انواع تحقیر قرار دادند و قبل از غروب آفتاب او را به محل اعدام بردند.
در محل اعدام عده کثیری از ساکنین تبریز جمع شدهبودند. برخی به خاطر علاقه به باب، برخی از روی خصومت با او و این که بتوانند مرگ او را ببینند و عدهای هم به خاطر کنجکاوی به آن جا امده بودند. جمعی از تماشاچیان وقتی که جوانی باب را دیدند و مشاهده کردند که او خود را نباختهاست به او علاقهمند شدند، با این که قبلا نسبت به او بیاعتنا و یا دشمن بودند.
باب را به همراه محمد علی زنوزی یکی از مریدانش، در فاصله چند قدمی یکدیگر آویزان نمودند. پس از شلیک تفنگها، دود چند لحظه آن دو نفر را از نظرها پنهان نمود.پس از متفرق شدن دود باروت مردم توانستند محل اعدام را مشاهده کنند، ندای حیرت و وحشت از مردم بلند شد، چون باب آنجا نبود؛ زیرا گلولهها فقط به طنابها خورده بود و سبب بازشدن طناب و نجات باب شدهبود. باب را در اطاقی یافتند و دوباره به محل اعدام آوردند و مثل سابق بستند. اما این بار سربازان از امر شلیک سرباز زدند. گروهی دیگر را آوردند و فرمان شلیک دادند و این بار باب کشته شد.
پس از سرکوب فتنه باب ، این فرقه ضاله به یک فرقه مخفی تروریستی بدل شدند و نام خود را بعنوان« بنیانگذاران تروریسم جدید» در تاریخ ایران ثبت کردند. نقشه ترور شاه و امیرکبیر و امام جمعه از توطئههایی بود که کشف شد.
مرگ باب باعث دعوای میان دو تن از مدعیان جانشینی او شد ، این اختلاف میان به درگیری های خونین دو مدعی انجامید ، یکی از آنان میرزا حسینعلی نوری و دیگری برادر او ، میرزا یحیی صبح ازل بود.
علی محمد باب طبق وصیتش میرزا یحیی معروف به صبح ازل را جانشین خود قرار داده و وظیفه تکمیل کتاب بیان را به او محوّل کرده بود.میرزا یحیی و حسینعلی بهاء دو برادر بودند و پس از اعدام باب حسینعلی تا مدت ها خود را از پیروان میرزا یحیی می دانست تا اینکه در مدت اقامت در ادرنه اختلافاتی میان دو برادر بوجود آمد و آتش کدورت بین آنها شعله ور شد و سرچشمه این اختلافات چیزی نبود جز ریاست. بالاخره در سال چهارم اقامت در ادرنه در سال ۱۲۸۹ ه.ق حسینعلی بها ادعای جانشینی باب را کرد و همین منجر به جدایی و دو دستگی دو برادر و پیروان آنها شد.پیروان میرزا یحیی (صبح ازل) به ازلیه و پیروان حسینعلی بهاء به بهائیه نامیده شدند.
یحیی صبح ازل بنیانگذار شاخه ازلی در بابیت
پس از تیرباران باب، پیروانش که به «بابی» مشهور بودند بر طبق بیانات باب در کتاب بیان به دنبال مظهر ظهور بعدی که در این کتاب به «ظهور من یظهره الله» اشاره شدهاست، گشتند.آنها در ابتدا از میرزا یحیی نوری که باب به او لقب صبح ازل داده بود پیروی میکردند ولی پس از چندی در سال ۱۸۶۳ میرزا حسینعلی نوری (بهاءالله) که سمت معاونت برادرش را داشت از او برید و خود را من یظهرهالله معرفی کرد.دولت عثمانی هم از بیم جنگ میان دو فرقه میرزا یحیی و اتباعش را به قبرس و میرزا حسینعلی و یارانش را به عکا تبعید کرد. میرزا یحیی از آن پس فعالیت چندانی نشان نداد و فشار و تبلیغات بهائیان اندک اندک او و یارانش را به فراموشی افکند. اما حسینعلی که خود را بهاء الله می خواند به فعالیت شدیدی دست زد و بهائیت را پدید آورد.
«قره العین» کیست؟
در دوره ناصرالدین شاه، اولین زنی که به صورت عمومی و علنی کشف حجاب کرد زنی است با نام زرّین تاج که توسط سران بابیت ملقب به طاهره و قره العین و تنها زنی است که از “حروف حی” محسوب میشود.( لقبی که به بر اساس حروف ابجد به ۱۸ نفر از اولین کسانی که علی محمد باب ایمان آوردند، اطلاق میشود.)
قره العین زنی بود که او را تا قبل از گرایش به سید علی محمد باب، به عالمه و فاضله و شاعره بودن می ستودند. او در خانواده ای روحانی به دنیا آمد و دختر ملا محمّد صالح مجتهد قزوینى است، در شهر قزوین در سنه ۱۳۲۰ ه-. ق متولد شد.
زرّین تاج زنى در نهایت زیبایى، ولی در عین حال شهرت طلب و هوسباز بود. او نزد پدرش ملا صالح و عمویش ملا محمد تقى مجتهد (که بعدها بابیان او را کشتند) مشغول تحصیل گردید. در پایان تحصیل، پیرو مکتب شیخیّه شد و جزء مریدان سید کاظم رشتى به شمار آمد؛ عموى کوچکش ملا على که از این گروه به شمار مى رفت، او را در این راه تحریص و تشویق مى نمود، تا آنجا که ارسال نامه و مراسلات، بین زرّین تاج و سید کاظم رشتى باز شد، و سید کاظم رشتى او را قرّه العین (نور چشمى) خواند؛ از این زمان به بعد، او به لقب قرّه العین شهرت یافت.
این زن با پسر عموى خود ملا محمّد امام جمعه (پسر ملا محمد تقى شهید) ازدواج کرد، و از او داراى ۲ یا ۳ فرزند شد، ولى شوهردارى و بچه دارى براى او قید و زنجیرى بود؛ طولى نکشید که در سال ۱۲۵۹ ه- ق (در سن حدود ۲۹ سالگى)، شوهر و فرزندان و خانه خود را ترک کرده، و به عنوان اینکه دستش به استادش، سید کاظم رشتى برسد، به سوى کربلا روانه شد، ولى وقتى که به کربلا رسید، با خبر فوت سید کاظم روبرو شد.
در آنجا با شاگردان سید کاظم رشتى تماس داشت؛ یک عده از افراد هوسباز دورش را گرفتند، او که شیفته مقام طلبى و شهرت بود، پس از چندى به بغداد رفت، سپس توسط ملا حسین بشرویه اى، به حضور میرزا على محمد باب راه یافت، و کار او به جایى رسید که گاهى به نام خود، مردم را دعوت مى کرد، و گاهى به نام سید على محمد باب.
باب هم او را به لقب «طاهره» ملقّب ساخت. به گفته عباس افندى: «او در قریه بَدَشت جمله «من همان خدا هستم» را تا عنان آسمان به اعلى النّدا بلند نمود.
قره العین زنی بود صاحب قلم، شاعر و سخنران که به ادبیات و فقه و اصول کلام و تفسیر آشنایی داشت. وی در ایران، نخستین زنی بود که به خلاف رسم و عرف زمانه بی حجاب در برابر مردان ظاهر شد و با علما و رجال به بحث و مجادله پرداخت.
او نخستین زنی است که در تاریخ معاصر ایران، بر اساس دستورالعمل یک مکتب استعماری پوشش را از روی و تن برگرفت و در اجتماع مسۆولان ظاهر شد. با این اقدام گستاخانه و متهورانه، نخستین سنگ بنای بی حجابی را در جامعه اسلامی ایران به جا گذاشت و برای شروع هدف های استعماری و بر افروختن جهنم توطئه جرقه نخست را زد.
قره العین در اول ذیقعده ۱۲۶۸ هجری قمری مطابق با ۲۷ مرداد ۱۲۳۱ هجری شمسی به دست عزیزخان، سردار سپاه ناصر الدین شاه در باغ ایلخانی اعدام شد.
«زرین تاج» طاهره قره العین(ام السلمه) سخنان دو پهلوی بسیاری گفته شده تا جایی که وی را عارف و شاعر نیز خوانده اند البته این مطالب را طرفداران وی برای افزایش قداست ساختگی او بیان کرده اند. وی که بعدها با القابی چون زرین تاج، زکیه، طاهره و قره العین نیز خوانده شد، دختر حاجی صالح برغانی قزوینی بود که به سال ۱۲۳۰ق در قزوین به دنیا آمد.
ام السلمه در خانواده ای چشم به جهان گشود که همگی تحصیل کرده حوزه های علمیه شیعه بوده و به درجه اجتهاد رسیده بودند. از این رو از همان کودکی با مباحث دینی آشنا شد و بعدها نیز به تحصیل فقه و اصول و کلام و ادبیات عرب در محضر پدر مشغول شد.
سپهر”ناسخ التواریخ” درباره زرین تاج چنین آورده است:
«این زن، زرین تاج نام داشت و او دختر حاجی صالح قزوینی است. پدرش یک تن از اجله فقها بوده است. شوهرش ملا محمد، پسر ملا محمد تقی (شهید ثالث) عم زاده وی است که او نیز فضلی به کمال داشت و عمش ملا محمد تقی مجتهدی است که صیت فضل و تقوای او در همه بلدان و اعصار پراکنده است و این دختر در علوم عربیه و حفظ احادیث و تأویل آیات فرقانی دارای حظی وافر بود از سوء قضا شیفته کلمات میرزا علی محمد باب گشت و از جمله اصحاب او شد. اصحاب میرزا علی محمد باب گاهی او را بدرالدجی و وقتی شمس الضحی نام نهاده و عاقبت به قره العین لقب یافت».
قائله شیخی گری در آن ایام باعث شده بود تا فضای غبار آلودی در میان افکار عمومی به ویژه متشرعان ایران پدید آید. ملا محمد علی برغانی برادر کوچکتر ملامحمد تقی-شهید ثالث- با توجه به تبلیغ و ترویج اندیشه های شیخ احمد احسائی در قزوین به فرقه شیخیه تمایل نشان داد و به این گروه پیوست و مروج افکار و اندیشه های سرکرده این فرقه شد، بدین ترتیب بحث و استدلال های جدی میان دو برادر، ملا محمدتقی و ملا محمدعلی به وجود آمد. این تبادل نظرها بر اندیشه زرین تاج تأثیر عمیقی داشت تا آنجا که وی نیز چون عموی کوچک خویش به شیخیه گرایش پیدا کرد.
زرین تاج به واسطه پدید آمدن برخی ابهامات و سؤالات، پیرامون عقاید و باورهای شیخ احمد احسائی، با جانشین وی سید کاظم رشتی به مکاتبه پرداخت. سید رشتی هنگامی که نامه ها و پرسش های زرین تاج را دید، از اشراف وی به علوم دینی در شگفت ماند و در پاسخ به نامه های او، به رسم زمانه و به جهت تشویق وی را به قره العین ملقب کرد.
اما این آشنایی، خود آغاز ماجرایی بود که زرین تاج را که حال در بین شیخیان به قره العین معروف گشته بود، به ترک کانون گرم زندگی کشاند. مورخ معاصر، دکتر عبدالحسین نوائی در مقاله دوم از کتاب فتنه باب در این باره چنین آورده است:
«از آن تاریخ به بعد، استمرار مطالعه در آثار شیخیه و تفحص کتب ایشان، تمام حواس قره العین را به خود معطوف داشت و کم کم زندگی او را تغییر داد و باعث شد از زندگانی مقدس زناشویی به دور افتاده و رهسپار کوچه و بازار شود. از آنجا که وی با عقاید شوهر و طرز استدلال و قیاسات پدر شوهرِ خویش موافق نبود و هر ساعت کارشان به بحث و مشاجره و مجادله میکشید، سرانجام با داشتن سه فرزند از شوهر و خانه و زندگی برید و به منزل پدر خود رفت.»
البته ناگفته نماند که پدر زرین تاج نیز او را از پیروی فرقه شیخیه بر حذر میداشت اما وی همچنان با سیدرشتی که در آن هنگام، در کربلا ساکن بود، مکاتبه میکرد و سرانجام بر آن شد تا برای دیدار وی، عازم کربلا شود. اقوام و منصوبین که چنین دیدند چاره ای نداشتند جز موافقت، به خصوص اینکه خواهرش مرضیه با شوهرش عازم عتبات بودند و زرین تاج را نیز با خود به کربلا بردند.
زرین تاج که کانون گرم زندگی را به بهانه دیدار سید کاظم رشتی رها کرده و راهی کربلا شده بود، هنگامی بدان جا رسید که وی وفات یافته بود. (ذیحجه سال۱۲۵۹ ق.)
سیدرشتی که مدعی شده بود ظهور ولی عصر(عج) بسیار نزدیک و قریب الوقوع است، شاگردانش را واداشته بود تا پس از مرگش در جستجوی “شخص مقصود” یا به اصطلاح خود “شمس حقیقت”، گرداگرد ایران را بپیمایند. در چنین وضعیتی بود که زرین تاج به کربلا رسیده و در منزل سید رشتی مقیم شد و جای خالی وی را پر کرد؛ به گونهای که در پس پرده مینشست و به رفع و حل اشکالات اعتقادی شیخیان میپرداخت و بساط شیخیه را همچنان گرم نگه میداشت. در این بین شاگردان سید رشتی در مسجد کوفه معتکف شده بودند تا شاید مقصود خود را در مسجد بیابند.
بعد از گذشت چهل روز از مرگ سید رشتی، چون به مقصود نرسیدند، قرار گذاشتند هرکدام به یکی از نقاط ایران رهسپار شوند تا شاید به مراد خویش برسند. بر همین اساس زرین تاج که دیگر شیخیان، وی را فقط با همان لقبی که سید بر وی نهاده بود می شناختند، نامه ای به ملاحسین بشرویه ای می نویسد و از وی تقاضا می کند: «اگر به مقصود رسیدی مرا از نظر دور ندار»، ملاحسین نیز می پذیرد.
ملاحسین به مانند دیگر شاگردان سید رشتی به ظاهر به دنبال گمشده شیخیان و در حقیقت به دنبال کسی که بتواند چنین نقشی را ایفا کند روانه ایران و شهر شیراز می شود. در روز ۵ جمادی الاولی۱۲۶۰ توانست سیدعلی محمد شیرازی، جوانی که سوداهایی در سر داشت، خام حیله ها و تزویر های خود کرده و وی را بعد از آموزش های لازم، آماده ادعای بابیت کند.
اسناد و مدارک موجود حکایت از آن دارد که مأموران دولت انگلستان مدتها پیش از آنکه سید علی محمد باب ادعای خویش را مطرح سازد، او را زیر نظر داشتند. ملاحسین بشرویهای هم شخصی است که”آرتور کونولی”، افسر اطلاعاتی انگلستان صراحتاً به جاسوس بودن وی اشاره می کند. ازسوی دیگر به استناد اعتراف “کنیازدالگورکی”، افسر اطلاعاتی روسیه تزاری که بعدها سفیر روسیه در ایران شد، ملاحسین، محمدعلی شیرازی را انتخاب میکند و راه و روش بابیت را به وی می آموزد.
پس از آنکه سیدعلی محمد شیرازی با القائات ملاحسین بشرویه ای دعوی بابیت کرد، شماری از شاگردان سید رشتی به وی گرویدند. ملاحسین بشرویه ای همانطور که به قره العین یا همان زرین تاج قول داده بود نامه وی را به سیدعلی محمد شیرازی نشان داد و او نیز قره العین را در شمار حواریون خویش قرار داد که البته هیچ گاه میان سیدعلی محمد شیرازی و قره العین دیداری حاصل نشد.
با همین شیوه باب توانست ۱۸نفر را به پیروی از موهومات و مدعیات خویش دور خود جمع کند. او ایشان را حروف حی نامید و به آنها مأموریت داد تا به اقصی نقاط ایران سفر کرده و مبشر خرافات و موهوماتش باشند.
در این زمان خبر ادعای سیدعلی محمد شیرازی به قره العین رسید. قره العین نیز باب را باور کرد و با جهد بسیار، تمام وقت خویش را صرف تبلیغ، ترویج و تبشیر موهومات باب کرد. کار تبلیغ وی به جایی رسید که توانست با استفاده از قدرت فن بیان خویش، نفوذ خود را در شهر های کربلا، کاظمین و بغداد گسترش دهد و بسیاری از افراد را پیرامون خویش جمع کند تا آنجا که پیروانش حاظر شدند پشت سر وی نماز بگذارند.
اقدامات بی شرمانه و سخیف قره العین تا به آنجا پیش رفت که سیل مخالفت ها به سمت وی سرازیر شد. عمده این مخالفت ها به علت نوع برقراری ارتباط این زن با اجتماع مردان بود. وی گستاخی را به جایی رسانده بود که به خود اجازه می داد، در شهر کاظمین به منبر رفته و برای پیروان سید علی محمد شیرازی درس و خطابه داشته باشد. ناگفته نماند که مریدانش که وضع را چنین دیدند نیز معترض رفتار وی شدند و ناگزیر نامه ای به سیدعلی محمد شیرازی ارسال کرده و به او درباره اقدامات ساختار شکنانه قره العین شکایت کردند. از آنجا که جوان کم سن و سال شیرازی آموزش هایش را از سوی ملاحسین بشرویه ایی، نماینده سرویس اطلاعاتی قدرت های سلطه، گرفته بود می بایست باورهای عمیق شیعه به مهدویت و اسلام را از جامعه مسلمین بزداید، لذا در جواب نامه، کارهای قره العین را تأیید کرد و به تمجید از وی چنین نگاشت: «اعلم انها امراه صدیقه عالمه عامله طاهره» اینگونه شد که لقب طاهره به دیگر القاب زرین تاج اضافه شد.
وجود چنین پیاده نظام هایی بود که سفیر وقت انگلیس در ایران از آن ابراز خرسندی کرده و با تعبیر اهرم قدرتمند از آن یاد کرد.
مأموران انگلیس مستقر در ایران نیز همواره موظف بودند گزارش فعالیت های این جریان دست ساخته خود را به لندن ارسال داشته تا با مطالعه لحظه به لحظه آن از سوی طراحان، از شکست احتمالی طرح جلوگیری کنند.
در سند موجود در بایگانی وزارت امورخارجه انگلستان، به تاریخ ۲۱ ژوئن ۱۸۵۰ که توسط یکی از عوامل انگلیسی از تهران به لندن و خطاب به “لرد پالمرستون” فرستاده شده، آمده است: «جناب لرد پالمرستون برحسب تعلیمات جناب لرد، اینجانب افتخار دارد شرحی را درباره مسلک جدید “باب” ارسال دارم. مطالب محتوی در شرح شماره یک، از شرحی گرفته شده که توسط یک تن از مریدان باب به من داده شده است و البته من شکی در صحت مطالب آن ندارم … در یک جمله، این سادهترین مذهب است که اصول آن در ماتریالیسم، کمونیسم و لاقیدی نسبت به خیر و شر کلیه اعمال بشر خلاصه میشود….»
دیگر مخالفتها با قره العین اساساً، متوجه اقدامات وی در تبلیغ آیینی بود که سید علی محمد شیرازی مبدع آن بود؛ تا آنجا که مردم متدین در کربلا ازدحام عجیبی کردند و خانه سید رشتی را که محل اسکان زرین تاج بود، سنگباران کردند.
ناگفته نماند زرین تاج از همان روزی که سخنان واهی سیدعلی محمد شیرازی را پذیرفت، دیگر به اصول مقدس دیانت اسلام پایبند نبود و آن را رعایت نمی کرد و در این مسیر از سایر مریدان سیدشیرازی، بلکه از ملاحسین بشرویه ای نیز جلوتر افتاد و اولین شخصی بود که علناً به حدود دیانت مقدس اسلام جسارت و تجاوز کرد.
زرین تاج که برای وقاحتش پایانی نبود، برای اینکه بتواند خشم مردم و علما را هرچه بیشتر برانگیزاند در ماه محرم با پوشیدن تعمدی لباسهای شاد و رنگین و با داشتن آرایش زننده به بهانه جشن تولد سیدشیرازی در میان عزاداران حسینی حاضر می شد.
سرانجام والی عراق، وی را به بغداد تبعید کرد. در بغداد نیز چون قره العین همچنان به تبلیغ اوهامات سیدشیرازی میپـرداخت و علمای اهل سنت و تشیع را به مجادله، بلکه به”مباهله” فرا می خواند، وی را در خانـه ای بازداشت کرد. سپس به امر سلطان عثمانی، او را از عراق به ایران تبعید کردند.