خاطرات مستند سردار سلیمانی در برشی از مکتوبات
اربعین سردار شهید حاج قاسم سلیمانی فرصتی است تا به خاطرات مستندی از وی که در دو کتاب «حاج قاسم» و «ذوالفقار» منتشر شده است، نگاهی داشته باشیم.
به گزارش خبرنگار ایکنا؛ «من قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه هفتم صاحبالزمان(عج) کرمان هستم. در سال ۱۳۳۷ در روستای «قنات ملک» از توابع کرمان به دنیا آمدم. دیپلم هستم و دارای همسر و دو فرزند یکی پسر و یکی دختر، هستم. قبل از انقلاب در «سازمان آب» کرمان استخدام شدم و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در اول خرداد سال ۱۳۵۹ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم.
با شروع جنگ و حمله عراق به فرودگاههای کشور، مدتی از هواپیماهای مستقر در فرودگاه کرمان محافظت میکردم. دو یا سه ماه پس از شروع جنگ در قالب اولین نیروهای اعزامی از کرمان که حدود ۳۰۰ نفر بودند، عازم جبهههای سوسنگرد شدیم و به عنوان فرمانده دسته مشغول به کار شدم.» آنچه خواندید برگرفته از گفتوگو با سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی است که در دوهفتهنامه «پیام انقلاب» در سال ۱۳۶۹ منتشر شد و در مطلع کتاب «حاج قاسم» نیز آمده است.
حاج قاسم که بود؟
«حاج قاسم؛ جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی» به کوشش علی اکبری مزدآبادی مجموعهای از خاطرات حاج قاسم سلیمانی است که در قالب بخشهای کوتاه با زبانی ساده و صمیمی به نگارش درآمده است. گردآورنده کتاب در توضیح کوتاهی در بخش «به جای مقدمه» نوشته است: «با وجود اینکه حاج قاسم سلیمانی را باید رزمندهای با سی و چند سال سابقه جبهه دانست، این کتاب بنا نداشته به جز خاطرات سالهای دفاع مقدس، وارد مقطع دیگری از حیات جهادی ایشان شود. در این کتاب، تنها خاطرات و نکتههایی که از زبان خود ایشان بیان شده و سند آنها در اختیار گردآورنده بوده است، گزینش و منتشر شدهاند. بدیهی است که حجم بسیاری از این قبیل در دسترس نبود و از درج آن محروم بودهایم.»
وجود بیش از ۸۰ عکس رنگی از مقاطع مختلف زندگی سردار سلیمانی یکی دیگر از ویژگیهای جالب این کتاب است که تماشای آن، میتواند برای هر مخاطبی جذاب باشد. عکسهایی از روزهای جوانی سردار و حضور او در جبهههای جنگ تا عکسهایی از حضور او در کنار مقام معظم رهبری و دیگر فرماندهان شاخص نظامی کشور که همگی با ذوق نویسنده اثر از میان انبوهی از عکسها دستچین و در کنار هرکدام از خاطرات ایشان درج شده است.
همچنین یکی دیگر از ویژگیهای شاخص این اثر، ترجمه و ارائه یکی از مقالات خارجی منتشر شده در ارتباط با سردار سلیمانی است که توسط یکی از پژوهشکدههای سیاسی آمریکا منتشر شده و نشاندهنده نگاه پُر از هراس و البته احترام غربیها، به شخصیت این سردار مبارز ایرانی است.
در بخشی از کتاب در ارتباط با سخنرانی جاودانه سردار شهید قاسم سلیمانی در «مهدیه قرارگاه شهید کازرونی» بعد از عملیات کربلای ۵ در اسفند ماه سال ۱۳۶۵ آمده است: یک شب قبل از عملیات، شبی داشتیم در لشکر به نام «شب وداع» و «شب بیعت». نیمههای شب بود. تا ساعت ۴ صبح طول کشید. محمد مشایخی برق را روشن کرد و گفت: «میخواهم در روشنایی حرف بزنم.» شاید نوارش باشد، اگر نباشد بر قلبها هست. گفت: «بیعت میکنم، پیمان میبندم، نوشتهام و اعلام میکنم. در همسایگیام شش یتیم در سمت راست و در سمت چپ شش یتیم دیگر وجود دارد. به آنها نوشتهام که یا پیروز میشویم و برمیگردم و یا این که شهید میشوم.
به همه مردم بگویید، به مادران شهدا، به پدران شهدا، به اسیران و به مفقودین و به حزبالله بگویید که خدمتکاران، فرزندانتان، حسینوار جنگیدند که پیشکسوت نبرد بودند. به آنها بگویید نگران نباشید که جمعی در خدمتشان بود، مسافر بودند و به قافله پیوستند. به آنها بگویید و پیام ببرید از جبهه که آنها در دعایشان شاید یک یا دو خواسته دنیایی داشتند.
ذوالفقار؛ خاطرات و سخنرانیهای سردار
کتاب «ذوالفقار؛ برشهایی از خاطرات شفاهی حاج قاسم سلیمانی» کتابی ۲۴۶ صفحهای به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که پیشتر کتاب حاج قاسم را تدوین کرده بود. در بخشی از مقدمه این کتاب آمده است: کتابی که پیش رو دارید، بنا دارد با تکیه بر گفتههای شخص سردار «حاج قاسم سلیمانی» (اعم از خاطرات و سخنرانیها) خوانندگان خود را با برشهایی از نظام فکری و عقیدتی این فرمانده محبوب تاریخ ایران اسلامی آَشنا کند. فرماندهای که بیشک، دشمنان غیر ایرانیاش، شناخت بهتری از قابلیتهای مادی و معنوی او دارند. این کتاب که به مناسبت اعطای نشان «ذوالفقار» به این پاسدار پرآوازه تدوین و منتشر شده است، ادامهای است بر کتاب «حاج قاسم» که چند سال قبل منتشر شد و مورد استقبال فراوان قرار گرفت.
همچنین، حدود ۱۰۰ صفحه از این کتاب برای نخستینبار به انتشار تصاویر ناب و دیدهنشدهای از سرلشکر سلیمانی اختصاص پیدا کرده است. این کتاب را نشر یازهرا(س) منتشر کرده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «من باورم این بود که وقتی خبر شهادت حاج احمد گفته میشود، حداقل تیتر همه روزنامههای ما این جمله باشد که: «فاتح خرمشهر شهید شد» همان طوری که بزرگی از ما در ادبیات، در هنر، در هر چیزی از بین میرود یا فوت میکند، ما بلافاصله برای او تیتری داریم. مثلاً پدر علم ریاضی ایران از دنیا رفت. فکر میکنم حقی که احمد به گردن ملت ایران دارد، با حقی که دیگر اندیشمندانی که مورد تجلیل هستند و به حق هم مورد تجلیل بودند، کمتر نباشد و شاید در ابعادی بیشتر باشد.
خب، ما با احمد خیلی رفیق بودیم. هرچند من نمیدانم احمد بیشتر من را دوست داشت یا من بیشتر او را دوست داشتم. همیشه در ذهنم این بود کهای کاش میشد من یک طوری به احمد ثابت کنم که چقدر دوستش دارم. فکر میکردم بهترین چیزی که میتواند این را ثابت کند، این باشد که مثلاً من یک کلیه بدهم به احمد.
وقتی احمد در جمع ما بود، تداعی همه زندگی مان را میکرد؛ هر چیزی که در زندگی به آن خوش بودیم. چهره باکری را در احمد میدیدیم، خرازی را در احمد میدیدیم. زین الدین را در احمد میدیدیم. همت را در احمد میدیدیم. خیلی از شهدا را ما در احمد خلاصه میدیدیم. شما وقتی یک کسی یادگار همه یادگاریهایت است، یادگار همه دلبستگیهایت است، یادگار همه بهترین دوران عمرت است، این را از دست میدهی، این یک از دست دادن معمولی نیست. احمد با رفتن خودش، همه ما را آتش زد. خب. مدتها از زمان جنگ گذشته بود، دلخوشی مان به هم بود، نه این که پشتوانه خاصی برای همدیگر باشیم، قوت قلب معنوی برای هم بودیم. در بیان کردن موضوعات، نصیحت کردن هم و سطوح مختلف دیگری با هم رودربایستی نداشتیم. من همیشه به احمد میگفتم: «الهی دردت بخوره توی سرم». اصطلاح من بود نسبت به احمد، میگفتم: «دورت بگردم» آن چه که مکنونات قلبی ام است، از خدا میخواهم، خدا هر چه سریعتر مرا به او ملحق بکند و خودم را مستحق این عنایت خدا میدانم و به او اگر بنویسم، این را خواهم نوشت: «مرا ببر. ما را تنها نگذار.» این را خواهم گفت.
خدا رحمت کند، شهیدی داشتیم همیشه ورد زبانش این بود: «یاران همه رفتند افسوس که جا مانده منم/ حسرتا این گل خارا همه جا رانده منم/ پیر ره آمد و طریق رفتن آموخت/ آن که نارفته و جامانده منم» فکر میکنم مصداق این شعر، من هستم. باور کنید به احمد حسودی ام میشود. دلم میخواهد همه عمرم را بدهم، فقط یک بار دیگر صدای احمد را بشنوم. وقتی که جنگ تمام شد تا روزی که شهید شد، هیچ روزی، هیچ لحظهای، هیچ ساعتی نبود که ما با هم باشیم و او با حسرت پشت دستش نزند و نگوید ما ضرر کردیم و شهدا برد کردند. نه تنها برای شهید شدن آن قدر بیتاب بود که از زنده ماندن خودش ناراحت بود و ضمن این که آرزویش شهادت بود، یک آرزوی دیگرش زودتر رفتن بود.»
انتهای پیام