به گزارش مشرق، غلامرضا صادقیان در سرمقاله روزنامه جوان نوشت:
سفیدپوستان امریکا معمولاً سیاهپوستان را «امریکاییهای آفریقاییتبار» میخوانند، با این حال سیاهپوستان، آنها را «امریکاییهای اروپاییتبار» نمینامند، با اینکه چیزی از ورود سفیدپوستان به امریکا نگذشته بود که تجارت برده از آفریقا را آغاز کردند و بین سالهای ۱۵۰۰ تا ۱۸۰۰ با وحشیانهترین شیوه و با کشتیهایی که به خاطر مرگومیر زیاد سیاهان در راه، به آنها «تابوت» میگفتند، ۱۵ میلیون سیاهپوست را از آفریقا به امریکا آوردند. در واقع سیاهها و سفیدها با هم به امریکا آمدند، اما اسمی که روی هم میگذارند، به وضوح نشان میدهد چه سابقهای با هم داشتند!
این دوگروه سفیدپوست و سیاهپوست، خود مقابل سرخپوستان بیگانهاند و هرچند سیاهان میتوانند ادعا کنند که به زور آورده شدهاند، اما سفیدهای اروپاییتبار آن قدر از سرخپوستها کشتند که عملاَ نیازی نباشد به آنها نام متفاوتی بدهند! کل جمعیت سرخپوستان امریکا در امریکای ۳۵۰ میلیون نفری فقط ۲ میلیون وخردهای است. اگر قرار بود سرخپوستها در یک فرایند برابر مقابل جمعیت اشغالگران امریکا قرار میگرفتند، طبیعی بود که باید به خاطر مالکیت زمین و میراث فراوان هزاران سال زندگی در آن سرزمین، جمعیتی به مراتب بیشتر از سفیدها میداشتند و سفیدها در سرخها هضممیشدند نه سرخها در سفید ها، اما سفیدهایاروپاییتبار، سیاهان را برای بردگی و سرخپوستها را برای کشتن میپسندیدند: «سرخپوست خوب، سرخپوست مرده است»
با این حساب الان که مجسمه کریستف کلمب سرنگون میشود، باید رسانههای امریکا بنویسند «مجسمه اشغالگر امریکا سرنگون شد»، اما همچنان مینویسند «کریستف کلمب کاشف امریکا»!
این کشف امریکا از همان ادعاهای نژادپرستانه است. اگر قومی به خاطر تواناییهای فنی به سرزمین دیگری که مملو از جمعیت انسانی است، حمله کرد یا وارد شد، آیا آنجا را کشف کردهاست؟! مثلاً مسلمانان که در اوج تمدن اسلامی با پایتخت یک میلیون نفری وارد بخشهایی از اروپا شدند که در حضیض دانش و تمدن بودند و پرجمعیتترین شهرهایشان مثل رم و پاریس ۱۵ هزارنفری بود، آیا اروپا را کشف کردند؟!
چرا اروپاییها گمان میکنند به خاطر شرایط تمدنی بالا نسبت به سرخپوستها، امریکا را کشف کردند؟! میلیونها سرخپوست که بسیاری از آنها پذیرفته بودند در فرهنگ مهاجران هضم شوند، چون مهاجران، رنگ پوست آنان را مناسب این ادغام نمیدانستند، در یک دوره زمانی قتل عام شدند. برخی پژوهشها رقم سرخپوستان قتلعام شده را تا ۱۱۰ میلیون ذکر کردهاند. اگر این قتل عام نشانه تمدن اروپایی بود، باز هم نمیتوانست نشانه کشف باشد.
اکنون سرخهای امریکا به لحاظ فرهنگی و سیاسی در یک منطقه خودمختار در حاشیهاند و ادعایی برای سرزمین خود ندارند. آنها هرازگاهی به یک یادآوری تاریخی مثل «با گرگها میرقصد» با همه اروپاگراییهایی که همین آثار هنری دارند، دلخوشند، اما سیاهان به نظر میرسد درباره حق قدیمی خود برای ورود به سرزمین امریکا، نگاه تازهای پیدا کردهاند.
آنچه در امریکا در حال گذار است، یافتن پاسخهای روشن و کوتاه برای پرسشهایی است که به تازگی شکل گرفته است: چرا باید مجسمه یک بردهدار در میدان شهر باشد؟ چرا یک رئیسجمهور بردهدار باید مجسمهاش و عکسش همه جا باشد؟ چرا پلیس زانویش را روی گردن سیاهان بیشتر از روی گردن سفیدها نگه میدارد؟ چرا «چرچیل فاشیست» باید محترم باشد؟ و چرا سیاههای قرن بیست و یکم در دو ویژگی درآمد کمتر و مرگومیر بیشتر هنوز با اجداد برده خویش در قرون شانزدهم تا هجدهم مشترکند؟!