نظام نئولیبرالی جایی برای انسان بودن باقی نمیگذارد/ برای کارگری با 18 ساعت کار اصیل بودن معنا ندارد/ سرمایهداری به دنبال از خود بیگانه شدن طبقات پایین است
انزو روسی میگوید: سرمایهداری حتی اخلاق را هم سهمیهبندی و طبقاتی میکند. شما اگر از طبقهای باشید که کارتان درآمد خوبی دارد و در نتیجه وقت بیشتری برایتان باقی می ماند، انسان شادتر، اصیلتر و حتی اخلاقیتری هستید. و ورای تمام اینها، خودی دارید.
انزو روسی میگوید: سرمایهداری حتی اخلاق را هم سهمیهبندی و طبقاتی میکند. شما اگر از طبقهای باشید که کارتان درآمد خوبی دارد و در نتیجه وقت بیشتری برایتان باقی می ماند، انسان شادتر، اصیلتر و حتی اخلاقیتری هستید. و ورای تمام اینها، خودی دارید.
به گزارش خبرنگار ایلنا، مارکس گفته بود کار سخت، بیگانهکننده است. مفهوم از خود بیگانگی مارکسی فیلسوفان بزرگی را بر سر خوان خود نشانده و ساختمان فلسفی آنها را تحت تاثیر خود قرار داده است. با این حال اغلب پرسش از خود بیگانگی ذیل تاثیر شگرف مارکس مغفول مانده و اغلب دچار این خیال شدهاند که خود این مفهوم برآمده از رویکرد طبقاتی است. اما انزو روسی معتقد است که حتی همین مفهوم از خودبیگانگی و مفاهیم متعاقب آن نظیر اصیل بودن و خود بودن، میتوانند در یک فرآیند تحلیل طبقاتی به جریان افتاده و نتایجی به دست دهند بیش از آنچه مارکس گمان میکرد. در مورد کارگر، از خود بیگانگی و ارزش کار در جهان مروز با انزو روسی (استاد فلسفه دانشگاه آمستردام) گفتگو کردیم.
مفهوم از خود بیگانگی مارکسی که در نتیجه اشتغال بیش از حد به کار ایجاد میشود عمدتا به مشاغل سخت و دون پایه تعلق دارد. یا دستکم چنین فرض شده است. اما در آثار خود مارکسی به مواردی برمیخوریم که نشان میدهد هر نوع کاری تا اندازهای صاحب کار را از خود بیگانه میکند. اگر چنین باشد آیا میتوان گفت خود مفهوم از خود بیگانگی هم دارای سرشت طبقاتی است؟ اگر چنین باشد وضعیت امروز کارگران در جهان را با عطف به این مساله چطور صورتبندی میکنید؟ آیا سرمایهداری؛ خود بودن را هم به امری طبقاتی تبدیل کرده است؟
تعدادی دانشجو سرخوش را در یک روستای دور و د رحال گذراندن دوران تعطیلات خود تصور کنید. فکر کنید یکی از اینها دانشجوی دکترای مثلا فلسفه هم باشد. همین که پکی به سگارش میزند، میگوید: فایده ندارد. کار که نباشد هیچ چیز نداری. برمیگردم به شهرمان و به کسب و کار خانوادگیای که داشتم میپردازم: خرید و فروش ملک.
به نظر در این سوگواری دوست فرهیخته فرضی دو مورد وجود دارد: اول، نگرانی از تبدیل شدن به یک نیروی گریز از مرکز برای اطرافیانش است. من این مورد را ذیل اصیل بودن یا اصیل نبودن بحث میکنم. دوم، نگرانی و مساله داشتن در مورد یکنواختی بیپایان زندگی و احتمالا زندگی دانشگاه است. این مورد به از خود بیگانگی برمیگردد. بهتر است هر دو را بررسی و سپس نسبت آنها به هم را در مورد کار و کارگر بسنجیم.
اصیل بودن عموما چنین تعریف میشود: اصیل کسی است که وفق عقل خود زندگی کند، تنها خودش تصمیم بگیرد چه میکند و در انتخابهایش تحت تاثیری کسی جز خود نباشد. اما اگر اصالت این باشد چرا باید یک مشاور املاک اصیل باشد؟ اصلا اصیل بودن در مورد او چه ضرورتی میتواند داشته باشد؟ اما مورد بعدی به از خود بیگانگی برمیگردد. من هرچه فکر میکنم نمیتوان بفهمم آیا فلسفه و اشتغال به آن باعث از خود بیگانگی میشود یا نه؟
راستش من در مقام معلم فلسفه اصلا چنین سخنی ندارم. در مور یک بنگاه معاملات ملکی هم چنین است. بعید است در جوامعی که پول حرف اول را میزند چنین شاغل پردرآمدی فرصت فکر کردن به خود را نیابند. دستکم اگر دوست فرضی من میخواهد از بیگانگی یا از خود بیگانگی سخن بگوید، نمیتوند به مارکس تمسک جوید. آنچه مارکس از خوب بیگانگی کارگران سخن میگوید اصلا به این مشاغل شیک و تمیز ربطی ندارد بلکه بحث مارکس بر سر آن کارگر شستوشوی تجهیزات کارخانه است که باید مدام خط تولید را تمیز نگاه دارد؛ 18 ساعت در یک روز. تحت یک سرایهداری خشن هیچ کارگری فرصتی برای فکر کردن به خود ندارد. در واقع او اصلا خودی ندارد. او نه تنها از خود، بلکه از محیط کار و از جامعه در ابعاد بزرگترش هم منزوی شده است. او دقیقا همان دستمالی و شویندهای است که زهوار در دست دارد نه چیزی بیشتر.
حالا به نظرم میتوان این دو مورد را مقایسه کرد. آن دوست فرضی دو راه دارد: یا در دانشگاه بماند و در مقام یک آکادمیسین به کار خود ادامه دهد یا وارد شغل املاک شود. اما واقعا مساله این است که هر دو اینها میتوانند از خود بیگانهکننده باشند. اگر او یک آکادمیسین شود در هر حال باید خود را براساس اوامر محل خدمت تنظیم کند. یعی اینکه تصمیم نهایی با خود او نیست اما املاکداری هم چندان فرقی ندارد: به هر حال شما باید خود را با اوامر بازار و افت و خیز قیمتها و نظام عرضه و تقاضا تنظیم کنید.
من از اینجا یک نتیجه جدی میگیرم: ایدهی مارکس جوان که میگوید سرمایهداری همه کارگران را به یک شکل از خود بیگانه میکند، مخدوش است. شاید به خاطر همین اشتباه بود که مارکس نتواسنت پیشبینی کند که سرمایهداری عموما یک طبقه یقه سفید ایجاد میکند. من فکر میکنم اگر میخواهیم در مورد تاثیر کار سخن بگوییم باید از انحائ متفاوتی که یک کار فرد صاحب آن کار را از خود بیگانه میکند یا نه سخن بگوییم. تاجر بودن، کار در معدن، یا استاد دانشگاه بودن. هر سه موقعیت شغلی به اقتضای خود آن فرد را از خود بیگانه میکند اما پرسش این است که هر کدام به چه نحو؟ کارگری که روزی یک دلار میگیرد برای 18 ساعت کار در یک کارخانه احتمالا دیگر هیچ خودی برایش باقی نمیماند تا بخواهد تازه از آنهم بیگانه شود. اما برای یک تاجر یا استاد دانشگاه این احتمال هست که ساعات فراغتی داشته باشد. در واقع فراغت داشتن برای برخی یک انتخاب است اما برای برخی دیگر آرزویی محال.
شما اگر پس از کار شیک و تمیز در دفتر مجللتان در بالای شهر، در استخر شخصیتان شنا کنید، احتمالا میتوانید به این فکر کنید که چه خوب است روزی یک ساعت هم یوگا کار کنید و به خود و کردههایتان بیندیشید یا سعی کنید انسان متفاوتی شوید اما همه اینها منوط به این است که شما وقت کافی برای فراغت داشته باشد. حتی اگر استخر و دفتر و ... هم نداشته باید باز برای فکر کردن به خودتان و برای اصیل بودن به وقت محتاجید. مارکس نمیدانست که سرمایهداری است که تعیین میکند چه کسی وقت این فراغت و اندیشیدن به خود را داشته باشد یا نه؟!
من فکر میکنم سوال از اینکه آیا در عصر حاضر وضعیت کارگران را به لحاظ زندگی فردی چگونه میتوان صورتبندی کرد نباید معطوف به درآمد باشد. مساله اصلی در مواجهه با نسبت کارگران و کار این است که آن کار دقیقا چه بلایی بر سر کارگر میآورد و آیا این بلا معادل و همعرض آن درآمد است یا نه؟
شما از من میخواهید در مورد مسائلی چون انسان اصیل بودن یا انسان خوب بودن صحبت کنم. اما اجازه بدهید اول ببینیم اصلا این نظام کار نئولیبرالی جایی برای انسان بودن هم باقی میگذارد؟ یعنی شما میتوانید تحت یک سیستمی که فقط آورده مالی برای او اهمیت دارد، اصلا انسانیت خود را حفظ کنید؟
به نظرم پاسخ این پرسشها در تعیین مسیر ما برای فهم وضعیت کارگران بسیار مهم است. امروز در برخی کارخانههای کشورهایی چون پاکستان، هند و چین شما در قبال کار 18 ساعته 1 دلار پول دریافت میکنید. حالا فکر میکنید بعد از 18 ساعت کار چه توانی برای اندیشیدن به خود باقی میماند؟ سرمایهداری وحشی مقدم بر اینکه حق شما را نپردازد و ناعادلانه باشد دو چیز از شما میگیرد: اولی وقت و دومی خودتان را. در واقع اینظور میتوان گفت که ساز و کار سرمایهداری با توزیع و تقسیم وقت و خود کار میکند. برخی وقت بیشتری دارند و در نتیجه خود متفاوتی و برخی دیگر درکنار تمام چیزهای دیگری که ندارند، خودشان را هم ندارند. نتیجه بسیار مهمی که میخواهم اخذ کنم، این است که کار بهتر باید درآمد بالاتر در این نظام جهانی کنونی یعنی وقت بیشتر و فرصت بیشتر برای اصیل بودن، خوب بودن، متفاوت بودن و حتی اخلاقی بودن، ایجاد کند اما سرمایهداری حتی اخلاق را هم سهمیهبندی و طبقاتی میکند. شما اگر از طبقهای باشید که کارتان درآمد خوبی دارد و در نتیجه وقت بیشتری برایتان باقی میماند انسان شادتر، اصیلتر و حتی اخلاقیتری هستید. اصلا ورای تمام اینها، خودی دارید.