نویسنده کتاب انجیرهای سرخ مزار: برای من «دلیل مهاجرت» مهمتر از خود «مهاجرت» بوده است
محمدحسین محمدی از نویسندگان صاحب نام افغانستانی است که چند داستان بلند و کوتاه دارد و توانسته با آثارش جوایز متعددی را از آن خود کند. محمدی رسالت خود را نوشتن میداند، اکنون بیش از هرچیز به داستاننویسی شهره است و حتی از سرآمدان داستاننویسی افغانستان بهشمار میآید.
علی باقریان | شهرآرانیوز؛ چندی پیش، وقتی میخواستم از یک قسمت یک فروشگاه به قسمت دیگری از آن وارد شوم، موقع عبور از گیت کنترل میانی، بوق اخطار شنیده شد. دربان که مرد جوانی بود نگاهی کرد که یعنی «برگرد و دوباره رد شو.» برگشتم و دوباره رد شدم. دوباره بوق اخطار شنیده شد. کیفی روی دوشم آویزان بود. مرد جوان خواست که کیف را از گیت رد کنم. رد کردم. دوباره بوق اخطار شنیده شد. کمکم خودم هم داشت باورم میشد که چیزی کش رفتهام یا دستکم مثل بنیامین کسی چیزی در بارم نهاده است.
اما من فقط سه کتاب در کیفم داشتم. یعنی بابت خواندن هم آدمی را میگیرند و بازجویی میکنند؟! دربان گفت: «لابد کیفت یا کتابهایت تگ دارند.» تگ EM را میگفت. کیفم که تگ نداشت؛ سه کتاب را بهنوبت از گیت رد کردم: «مارتین هایدگر» نبود؛ «نوشتههای اساسی شریعتی» هم نبود. وقتی اینها تگ نداشتند و صدایی درنمیآوردند و غوغایی برنمیانگیختند، یعنی کِرم از «انجیرهای سرخ مزار» بود، مجموعهداستان محمدحسین محمدی، داستاننویس افغانستانی؛ و بود! انگار حتی کتاب یک مهاجر افغانستانی هم حین عبور از یک مرز عارضی با مانع روبهرو میشود.
عجیباینکه همین چند ساعت پیش هم دوباره این حادثه تکرار شد! اینبار سه مهاجر داشتم، ایضا «انجیرهای سرخ مزار» و آثاری دیگر از محمدی، «ازیادرفتن» و «تو هیچ گپ نزن»، کتابهایی پر از آب چشم و بغضهای فروخورده، پر از حرفهای خواندنی و حرفهای نگفته، حرفهای نگفتنی. محمدی، چه آنگاه که نزد ما در وطنِ زبانی خویش بود و چه اکنون که چونان شهروندی جهانوطن رخت به اروپا، به سوئد کشیده، همواره زبانِ وطن خویش بوده است: بهپارسی دری نوشته و از افغانستان، برای افغانستانیها، بهقول خودش، «از ما برای ما».
محمدحسین محمدی، زاده ۱۳۵۴ در مزارشریف، از هفتهشتسالگی بهاتفاق خانواده خویش در مشهد سکنی گزید و همینجا رشدونمو یافت. او بعدها به زادگاه خویش برگشت و بهاصرار پدر در دانشکده پزشکی آنجا طب خواند، ولی پس از مدتی کوتاه آن را رها کرد و بهناگزیر دوباره ترک دیار گفت و به تهران رفت و «کارگردانی تلویزیون» خواند و با مدرک کارشناسیارشد فارغالتحصیل شد.
اما محمدی که رسالت خود را نوشتن میداند اکنون بیش از هرچیز به داستاننویسی شهره است و حتی از سرآمدان داستاننویسی افغانستان بهشمار میآید.
او خالق مجموعهداستانهایی، چون «انجیرهای سرخ مزار» (۱۳۸۳) و «تو هیچ گپ نزن» (۱۳۸۸) و چند رمان کوتاه یا داستان بلند، ازجمله سهگانه «ازیادرفتن»، است که شامل «ازیادرفتن» (۱۳۸۶) و «ناشاد» یا «سیاسر» (۱۳۹۵) و «پایان روز» (۱۳۹۷) میشود. این آثار، جز آنکه در افغانستان برنده جوایزی شدهاند، در ایران نیز مقامهایی کسب کردهاند، ازجمله در «جایزه ادبی بهرام صادقی» و «جایزه ادبی هوشنگ گلشیری».
غیر از این آثار، محمدی درزمینه تاریخ داستاننویسی افغانستان نیز تألیفاتی ارزشمند، چون «فرهنگ داستاننویسی افغانستان» (۱۳۸۵) و «تاریخ تحلیلی داستاننویسی افغانستان» (۱۳۸۸) دارد. از یادکرد باقی آثار پرشمار او درمیگذریم؛ همینمقدار هم برای توجیه گفتگو با او حول مفهوم «مهاجرت»، بهویژه در آثار داستاننویسان اهلافغانستان، کفایت میکند.
محمدی، بین مشغلههای پرشمار زندگی روزمره که لابد برای یک مهاجر دوچندان هم هست، ساعتی گرانبها را خرج گفتوگو با ما کرد. دوری راه را با «اسکایپ» ازمیان بردیم؛ و صدالبته که «بُعدِ منزل نبُوَد در سفر روحانی» (امید است که پس از انتخابات ریاستجمهوری افغانستان در میزان سال جاری که قریببهاتفاق نامزدها با شعار «برقراری صلح و امنیت» پا به عرصه آن گذاشتهاند بتوانیم محمدی و محمدیها را بیواسطه «اسکایپ» ملاقات کنیم). آنچه میخوانید بخشی کوتاه از گفتوگوی بلند ما با این نویسنده افغانستانی است.
بسیاری از آنهایی که درزمینه ادبیات مهاجرت مطالعه میکنند، معتقدند که «مهاجرت» گونه جدیدی از «استعمار» است: کشورهای استعمارگر در کشورهای مستعمره اوضاعی را بهوجود میآورند که مستعمرهنشینها مجبور میشوند مهاجرت کنند؛ درواقع، مهاجرت ایشان هم تابعی است از خواست و اراده استعمارگران. شما اصل این حرف را قبول دارید یا نه؟
گمان میکنم تاحدزیادی درست است. من و خانوادهام به سوئد آمدهایم. سوئد به ما امنیت داده، رفاهی نسبی داده؛ درعوض، من در اینجا کار میکنم و مالیات میدهم. اما افغانستان یکی از کشورهایی است که تعداد بسیار زیادی مین در آن فرش شده. در بسیاری از مناطق افغانستان، مردم هنوز بهراحتی نمیتوانند راه بروند، چراکه فرشی از مین وجود دارد و درضمن مشخص نیست که کجا مین هست و کجا نیست. وضع بسیاری از دیگرکشورهای درگیر جنگ در جهانسوم نیز چنین است. شاید بسیاری ندانند که بسیاری از این مینها ساخت کشور سوئد است! این است که فکر میکنم این حرف میتواند درست باشد، گرچه دراینزمینه مطالعهای نکردهام که بتوانم به سؤال شما پاسخی دقیق بدهم.
شما همیشه گفتهاید که «افغانستان جامعه ادبی کوچکی دارد.» من فکر میکنم یکی از دلایل اصلی این قضیه مهاجرت است، مهاجرت نویسندگانی که در افغانستان متولد شدهاند. میگویند مهاجرتْ مهاجرت میآورد؛ یعنی، وقتیکه آقای محمدی مهاجرت میکند و به منافعی میرسد، بقیه هم ترغیب میشوند که چنین کنند. اما این را هم میگویند که بین نویسندهای که مهاجرت میکند و بردهای که او را بهعنوان نیروی کار از کشور خودش آواره میکردهاند فرق چندانی نیست؛ الآن هم با مهاجران جوری برخورد میکنند که با بردهها برخورد میکردهاند، مثلا در طرحهایی مثل “Skilled Worker” (= کارگر ماهر). خب، اگر مهاجرت امثال شما که ضمنا چنین جنبههای تیرهای دارد به مهاجرت دیگران دامن میزند و اصناف افغانستان، ازجمله شاعران و نویسندگان، یکیپسازدیگری به کشور دیگری میروند، چگونه میتوان جامعه ادبی درستودرمان و گستردهای را چشم داشت؟! این سیر قرار است تا کی ادامه داشته باشد؟! البته من نمیخواهم قضاوت کنم و بگویم که ایشان حق دارند این کار را بکنند یا حق ندارند؛ بالأخره امنیت از حقوق اولیه هر کسی است، اما گویی این کار با شکلگرفتن یک جامعه ادبی بزرگ منافات دارد.
حالتی را که شما گفتید من، در این چند سالی که در سوئد هستم، با گوشت و پوست و استخوانم لمس کردهام. کشورهای مهاجرپذیر کاری ندارند که شما نویسنده هستید یا کشاورز یا نانوا یا نجار. چند سال زندگی در اینجا بر من ثابت کرده و نشان داده که، اگر من نویسنده نمیبودم، در سوئد زندگی بهتری میداشتم، ولی اکنون مشکل دارم، چراکه سروکارم با اندیشه است، با تفکر است، با زبان است، و اینجا میگویند: «این برای ما هیچ ارزشی ندارد؛ برای ما نیروی بدنی تو مهم است که بتوانی کار کنی.»
البته نمیگویند: «برای ما کار کن.» میگویند: «کار کن و زندگیات را بچرخان.» راست هم میگویند: من باید کار کنم که بتوانم زندگی متوسطی داشته باشم؛ ولی همین اندیشه و تفکر و زبان من سدی است در راه یادگیری زبان دوم و زندگی در این کشور، چراکه ذهنیت من شکل گرفته است. اما کسی که کشاورز است یا نانواست یا شغل دیگری دارد که با تفکر و اندیشه سروکار ندارد در سوئد بسیار راحت زندگی میکند و از او حمایت هم میشود.
اینکه من نویسنده هستم و تحصیلکرده مشکل دیگری هم برایم بهوجود میآورد: میگویند: «تو باسواد هستی؛ تو میتوانی کار بکنی؛ میتوانی این کار را بکنی، این کار را بکنی، این کار را بکنی.» و حمایتی از من نمیشود. کسانی که بیسواد هستند در این کشور زندگی بیدغدغهتر و راحتتری دارند، اما نویسندگان نه، چون کارشان با اندیشه و اندیشیدن است: شما، هرچه که بیشتر بیندیشی و تفکر بکنی، ناآرامتر هستی. کسی که کارش با تفکر نیست بسیار آرام است؛ او بسیار راحت با این جامعه کنار میآید. اما درباره اینکه چرا جامعه ادبی ما کوچک است: ما حتی وقتیکه تعداد همه نویسندگان افغانستان را هم حساب کنیم -کاری به این نداریم که امروز این نویسندگانْ داخل افغانستان زندگی میکنند یا در ایران یا در کشورهای اروپایی و آمریکایی- تمام این افراد را هم که درنظر بگیریم، باز میبینیم که نویسندگان زیادی نداریم. با تأسف باید بگویم که بیشتر نویسندگان نسل گذشته ما اکنون در خارج از افغانستان زندگی میکنند و بخشی از نویسندگان نسل جدید ما هم از افغانستان خارج شدهاند؛ و درنتیجه جامعه ادبی درون افغانستان روزبهروز کوچکتر میشود. بعد، نیروهای جدیدی ظهور میکنند، اما پس از مدتی باز همین نیروها هم از افغانستان خارج میشوند.
خارجشدن یک نویسنده یا شاعر یا هنرمند از زادگاه خودش و مبدأ زبانش ناگزیرْ تغییرات و دگرگونیهایی را در او ایجاد خواهد کرد. فکر میکنم که بالندگی ادبیات افغانستان بیشتر در خارج از افغانستان رخ داده تا داخل افغانستان، اگرچه، در ۱۰-۱۵ سال اخیر، با بازگشت تعداد بسیار زیادی از مهاجران به افغانستان و ظهور نسلی جدید در داخل کشور، دستکم در قسمت شعر، میتوانم گفت که کَمّیّت این نیروهای جدید و تازهنفس در افغانستان، و کیفیت کارشان بیشتر و بهتر است و اینها خیلی مدرنتر و پیشتازتر از شاعران نسل گذشته ما هستند.
اما در قسمت داستاننویسی هنوز این اتفاق رخ نداده: حتی داستاننویسان جوان ما که امروز در افغانستان مینویسند هم جزء کسانی بودهاند که در کشورهایی مثل ایران یا پاکستان مهاجر بودهاند و حالا برگشتهاند به افغانستان. ولی نمیدانم که این نویسندهها تا چند سال دیگر در افغانستان خواهند بود و باز دوباره کی مهاجر خواهند شد. اما خب این مهاجرتها بیسود و بیفایده هم نبوده: نسلی دیگر از نویسندههای مهاجر افغانستان در ایران ظهور کردهاند که بسیار با من و امثال من متفاوتاند. من، باوجود اینکه در ایران نوشتن را شروع کردم، بهدلیل وضع خانوادهام و پسزمینه فرهنگیای که از دوران کودکی در افغانستان داشتم، زبانم تلفیقی از زبان فارسی رایج در افغانستان و زبان فارسی رایج در ایران شد، اما نویسندگان افغانستانی جدیدی که در ایران ظهور کردهاند و همچنان از آنها بهعنوان «نویسندگان مهاجر افغانستانی» در ایران یاد میشود، چون در ایران بهدنیا آمدهاند، در مشهد، در تهران، زبان فارسیای هم که با آن مینویسند همان فارسی رایج در ایران است.
اما چرا تا امروز در ایران حتی به یکی از آنها نگفتهاند «نویسنده ایرانی»، حتی به نویسندهای مثل عالیه عطایی که خودش میگوید: «من نویسنده ایرانی-افغانستانی هستم.» نمیگوید که «من نویسنده افغانستانی-ایرانی هستم»؟! شما در آثار خانم عطایی، دستکم در دو کتابی که از او منتشر شده، از افغانستان چیزی نخواهید یافت؛ البته بهتازگی تلاشهایی کرده و آثاری آفریده که با افغانستان و مسائلش درگیرند، اما این آثار با کارهای پیشینیان متفاوتاند. فکر میکنم این نسل از نویسندهها که نسل بعد از من هستند، کسانیکه در ایران بهدنیا آمدهاند و رشد کردهاند، با زبان دیگری مینویسند؛ اینها دیگر به زبان فارسی دری افغانستان تسلط ندارند. خب، زبان اینها خیلی متفاوت خواهد بود.
مثالی میزنم از کسانی که نویسنده نیستند: مادر من فردی است که سواد خواندن و نوشتن ندارد و ۸-۳۷ سال است که در مشهد زندگی میکند، ولی امروز، او وقتیکه با شما صحبت میکند، اگر دو جمله با شما حرف بزند، خواهید دانست که ایرانی نیست، افغانستانی است. پدرم هم نزدیک به ۴۰ سال است که در مشهد زندگی میکند، ولی، وقتیکه با شما صحبت بکند، میبینید که نه لهجه مشهدی دارد و نه لهجه مزاری.
اینها هیچکدام نویسنده هم نیستند، اما چرا هیچوقت «ایرانی» خوانده نمیشوند؟! برایاینکه مِلیتِشان و فرهنگشان متفاوت است. من در خانه، وقتیکه با مادرم صحبت میکنم، احساس میکنم او هنوز با گویش مزارشریف و بلخ صحبت میکند. مادرکَلانم هم همینطور است: هنوز با همان گویشی که در بلخ صحبت میکرد صحبت میکند. زبان او درست است که فارسی است، اما فارسیای که با فارسی امروز ایران اندکی تفاوت دارد. دادوستد این دو گویشِ زبان بسیار مهم است که متأسفانه این دادوستد رخ نداده.
ما نویسندگان مهاجر افغانستانی از فارسی رایج در ایران سود بردهایم، اما هیچوقت نه نویسندگان ایرانی، نه شاعرانش، نه حتی زبانشناسانش از فارسی رایج در افغانستان هیچ سودی نبردهاند و خود را از آن محروم کردهاند. فرهنگستان زبان ایران، اگر میخواهد معادل بسازد، خیلیوقتها هیچ نیازی نیست که واژههای قلمبهسلمبه و عجیبوغریب بسازد؛ اگر رجوع کند به فارسی دریِ افغانستان، میبیند که بسیاری از این واژهها در افغانستان معادل دارند. شیوه کاربرد واژگان و نوع ساختار زبان فارسی در افغانستان بهگونهای است که ما واژگان بیشتری میتوانیم بسازیم.
از ایران کتابهای فارسی بسیار زیادی به افغانستان میرود، ولی از افغانستان کتاب به ایران نمیآید. این نکته در افغانستان خیلی تأثیرگذار بوده. برایهمین است که ما در فهم هیچکدام از کتابهایی که در ایران چاپ میشوند مشکلی نداریم، اما ایرانیها، فارسیزبانهای ایران نمیتوانند با بعضی از کتابهایی که در افغانستان چاپ میشوند بهراحتی ارتباط برقرار کنند، چراکه چیزی از آن فرهنگ وارد این زبان نشده، هم بهدلیل مشکلات فرهنگی هم بهدلیل مشکلات سیاسی. یکی از مشکلات سیاسی این است که هیچوقت اجازه نمیدهند از افغانستانْ آزادانه کتاب فارسی وارد ایران شود. چرا؟! ولی دروازههای افغانستان بر کتابهای چاپ ایران باز است. پس ما بیشتر سود کردهایم تا شما.
شما در مصاحبهای درباره داستاننویسان افغانستانی گفتهاید که «ما هنوز تجربه زیستی خودمان از مهاجرت را ننوشتهایم و هنوز حرفهای ناگفته خیلی مانده است. ما دغدغههای زیادی در داستان داشتهایم و شاید مهاجرت هنوز دغدغه اصلی من در ادبیات داستانی نبوده است. من در خارج از افغانستان زندگی میکنم، اما دغدغه اولم هنوز افغانستان است.» باتوجهبه اینکه عمر مهاجرت افغانستانیها، بهویژه به ایران، چندان کمتر از عمر درگیریها و بحرانهای داخلی افغانستان نیست، چطور هنوز مسئله مهاجرت، حتی برای شمایی که از هفتهشتسالگی در ایران زندگی کرده اید، آنقدر جدی و مهم نشده و دوست دارید بیشتر درباره مسائل داخلی افغانستان بنویسید؟!
هر مهاجری، هر انسانی، وقتیکه از سرزمین خودش به سرزمین دیگری مهاجر میشود، براساس نوع زندگیاش دغدغههایی پیدا میکند و مسائلی برایش مهم میشوند. در ایران، بسیاری از مردم افغانستان هستند که بهگونهای میخواهند افغانستان را فراموش کنند. سوئد، میتوانم بگویم، تنها کشوری است که زبان مادری در آن خیلی اهمیت دارد. من هم بهعنوان معلم زبان مادری اینجا کار میکنم. ما در یکی از شهرهای بزرگ سوئد بیش از ۱۳۰ معلم زبان مادری هستیم. اما در همین منطقهای که من در آن زندگی میکنم با افغانستانیهایی روبهرو شدهام که میگویند: «فرزند ما زبان فارسی، زبان مادریاش، را نخوانَد تا فراموشش کند و سوئدیاش بهتر شود.»
اگرچه، ازنظر زبانشناسی، وقتی تو زبان مادریات را بهتر بدانی، زبان دوم را هم بهتر فراخواهی گرفت. پس یک دسته هستند که میخواهند زبان خودشان را فراموش کنند، ازیاد ببرند. اما نویسندگان ما چرا به شعر و داستان روی آوردهاند؟ یکی از دغدغههای آنها همین زبان مادری بوده است. سرزمین مادریْ آنها را رها نمیکند. برای نویسنده هنوز بسیاری مسائل دیگر هست، برجستهتر از مسئله مهاجرت؛ مهمترینشان این است که «چرا من مهاجر هستم؟»
دلیل مهاجربودن من برمیگردد به سرزمین مادریام، نه به سرزمینی که به آنجا مهاجر شدهام. پس مسئله مهاجرت برای من در درجه دوم قرار میگیرد و مسائل سرزمین مادریام در درجه اول قرار میگیرد، چون، اگر آن مسائل حل بشوند، من میتوانم به سرزمینم برگردم. این است که ذهن مرا، ذهن هر نویسنده و شاعر مهاجری را سرزمین مادریاش اشغال میکند. اما از نویسندگان مهاجر در جهان بیشترْ کسانی به مسائل مهاجرت پرداختهاند که به نسل دوم مهاجران تعلق داشتهاند.
نمونه بسیار شاخص این نویسندگان جومپا لاهیری است. جومپا لاهیری از نسل دوم مهاجران به آمریکاست؛ برایهمین به مسائل مهاجرت پرداخته، چون او از مسائل کشور خودش شناختی ندارد. چون آنجا زندگی نکرده، درکی هم از مسائل آن ندارد و درنتیجه به مسائل مهاجرت بیشتر میپردازد. درباره افغانستانیهای ایران هم همینطور است: در ایران، کسانی که در آغاز به نوشتن روی آوردند از نسل اول مهاجران بودند؛ حتی منی که در کودکی مهاجرت کردهام هم جزء نسل اول حساب میشوم. افغانستانیهای نسل دوم کسانی هستند که در ایران بهدنیا آمدهاند. شما، اگر به آثار نسل جوانی ببینید که در تهران یا مشهد هستند، آنهایی که در ایران بهدنیا آمدهاند، از افغانستان چیزی در آنها نمییابید، چراکه این نویسندگانْ افغانستان را نمیشناسند. برخی از آنها ممکن است حتی خود را مهاجر هم ندانند؛ میگویند: «من ایرانی هستم؛ در ایران بهدنیا آمدهام.»، ولی این ایرانیبودن هیچگاه پذیرفته نمیشود. درست که در ایران بهدنیا آمده، ولی مدرک شناساییاش کارت مهاجری است که در آن دربرابر کلمه «تابعیت» نوشته شده: «افغانستان»، اما او میگوید: «افغانستان برای من معنایی ندارد.» پس ناچار است که از حالوروز خودش بنویسد که زبانش، فرهنگش، تمدنش، تفکرش تغییر کرده. اما پسر من که در تهران متولد شده است و چند سالی در افغانستان بوده و دو سال است که در سوئد است یک سال بعد میتواند تابعیت سوئدی بگیرد و .... اما نویسندگان نسل اول، حتی کسانی که در اروپا مهاجر شدهاند، همچنان از افغانستان مینویسند: عتیق رحیمی همچنان از افغانستان مینویسد؛ بسیاری از کسان دیگر در اروپا هم که به زبان فارسی مینویسند هنوز از افغانستان مینویسند، چراکه این کشور باعث شده آنها مهاجر شوند.
نویسنده نسل اول در نوشتن بهدنبال این است که چرا وضع سرزمین مادریاش اینگونه است. اگر این مسئله نباشد، او هم به مهاجرت خواهد پرداخت. البته مانع دیگری هم در ایران هست که بهواسطه آن نویسندگان مهاجر کمتر توانستهاند به مسائل مهاجرت بپردازند: در ایران، بهدلیل بعضی قوانین یا نوع فرهنگ جامعه، اگر برخی از مسائل مهاجرت وارد آثار هنری بشوند، این آثار اجازه انتشار پیدا نمیکنند. یک نویسنده، وقتیکه در ایران مینویسد، میخواهد که اثرش منتشر شود؛ پس ناچار است که یا از مهاجرت ننویسد یا، اگر مینویسد، بسیاری چیزها را نادیده بگیرد تا بتواند اثرش را منتشر کند. اما وقتیکه چنین مینویسد مهاجرانی که اثرش را میخوانند میگویند: «تو چرا اینگونه نوشتهای؟! اینگونه نیست که!» پس تنها راهی که میماند این است که از مهاجرت ننویسد. او در ایران آزادیبیان ندارد. متأسفم که این را میگویم، اما در ایرانْ مهاجر در نوشتن از مهاجرت آزادیبیان ندارد؛ آزادیبیان دارد، اما وقتیکه از آن مسائل افغانستان بنویسد که ربطی به مسائل ایران ندارند. خود من، حتی وقتیکه کتابم، «تو هیچ گپ نزن»، در ایران چاپ شد و نامزد جایزه «گلشیری» هم شد، منتقدینی نوشتند: «درست است که این نویسنده آمده در این داستانها افغانستان را نشان داده، اما مسائل ایران را مدنظر داشته؛ چرا به آن اجازه چاپ دادهاید؟!»
پس محدودیتها هم موجب شدهاند که نویسندگان مهاجر از مهاجرت ننویسند. بزرگترین تفاوت یک نویسنده مهاجر در ایران با نویسندگان مهاجر در دیگرسرزمینها این است که نویسنده مهاجر در ایران بهگونهای اجازه ندارد از مهاجرت و مسائلش بنویسد، ولی نویسندگان مهاجر به سرزمینهای غرب در نوشتن از مهاجرت و مسائلش با هیچ مانعی روبهرو نیستند. نویسندگان ادبیات مهاجرت، کسانیکه محتوای کارشان مهاجرت باشد، سالهای پسازاین ظهور خواهند کرد؛ اگرنه، من خودْ نویسندهای مهاجر هستم و آثارم هم بهگونهای جزء ادبیات مهاجرت هستند.