نهاد روحانیت در طول تاریخ به دلیل فاصله گرفتن از قدرت نفوذ ویژهای داشت/ کاهش نفوذ اندیشمندان و روحانیت جا را برای سلبریتیها باز کرد/ مرزهای اقتصاد جهانی از قبل تعیین شده است
عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی میگوید: به نظر میآید اقتصاد جهانی ساختاری دارد و همانند یک امپراطوری بزرگی است که مرزهای آن از پیش معین شده است. در این کره زمین تمام منابع اسم دارند. ظاهراً در ایران هم قرار نیست که اصلاً بتوانیم محصولات دیگری را تولید کنیم. چون در این نظم جهانی مرزها بهطور مشخص تعیین شدهاند. در این معنا...
عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی میگوید: به نظر میآید اقتصاد جهانی ساختاری دارد و همانند یک امپراطوری بزرگی است که مرزهای آن از پیش معین شده است. در این کره زمین تمام منابع اسم دارند. ظاهراً در ایران هم قرار نیست که اصلاً بتوانیم محصولات دیگری را تولید کنیم. چون در این نظم جهانی مرزها بهطور مشخص تعیین شدهاند. در این معنا اقتصاد ایران مبتنی بر حاکمیت نفتی است.
به گزارش خبرنگار ایلنا، مارتین هایدگر پس از آن زمانه آشوبناک و خونبار جنگ جهانی دوم، در آن سکوت مرگآفرین جنگلهای سیاه میگفت اندیشه برانگیزترین امر در عصر ما این است که ما هنوز فکر نمیکنیم. اگر از طنین شاعرانه و استعاری سخن او لختی فاصله بگیریم، در پس آن ظهورِ ترس و دهشت ناشی از فروبسته شدن امکانهای اندیشیدن را خواهیم دید.
چه چیزی در آن روزها در حال برآمدن بود که متفکری چون هایدگر را به شکوه از انسداد افق اندیشیدن میکشانید. اگر آن سخن آن روز که هنوز اروپا خالی از طنین فیلسوفان بزرگ و دوران ساز نبود، عجیب مینمود؛ امروز دیگر برای ما و در زمانه جولان ملیجکمآبانهی سلبریتیها در حوزه عمومی نباید غریب باشد. بحران به حاشیه رانده شدن متفکران و آکادمیسینها و سقوط کنش جمعی به دامان ابتذالِ خواننده و بازیگر و اینفلوئنسر تنها نوک کوه یخ سقوط و زوال امر اندیشه است. اما آیا این سقوط مختص جامعه ایرانی است؟ اساساً چه عواملی در پیدایی این بحران دخالت داشتهاند؟
در مورد این بحران، پیامدها و چرایی آن با سیدجواد میری (عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی) گفتگو کردیم.
چرا جامعه ایرانی در حال گذار، تصمیم گرفت که عنان کنشگری خود را به دست سلربیتیها بسپارد؟ اگر به دوران اوایل انقلاب برگردیم، از بازرگان تا شریعتی، شهید مطهری و آیتالله بهشتی؛ به اندیشمندانی برمیخوریم که بسامد سخن گستردهای در جامعه داشتند. نه تنها این شخصیتها مورد احترام اهل اندیشه زمان خود بودند بلکه در حوزه عمومی نیز تاثیرگذار بودند. آیا جامعه از متفکران راستین؛ تهی یا روحِ جمعی به اصل اندیشه بیاعتنا شده است؟
به نظر من؛ میتوان این بحث را ذیل این عنوان پاسخ داد که نسبت جامعه با گروههای مرجع خود در این چهار دهه چه فراز و نشیبهایی داشته است؟ جامعه ایران از انقلاب مشروطه به اینسو چه نسبتی با گروههای مرجع داشته و به عبارت بهتر چه کسانی و چه گروههایی مرجعیت فکری جامعه را برعهده داشتهاند؟
وقتی موضوع را دقیقتر پیش چشم میآوریم، متوجه میشویم که احتمالاً دو گروه میتوانستند چنین نقشی را متکفل شوند یکی روحانیان که به دو سبب واجد جایگاه ویژهای بودند: یکی اینکه نهاد روحانیت تنها مرجع تفسیر رسمی دین بود و دیگری اینکه روحانیت یا در برابر قدرت بوده یا اگر هم در برابر آنها نبود، در قدرت نبوده است و این فاصلهگذاری نهاد روحانیت با قدرت به آنان نفوذ ویژهای بخشیده بود تا در پرتوِ این کنارهگیری از قدرت نگاه جامعه را به سمت خود معطوف کنند و از این نگاه مثبت مردم و اقبال عمومی آنها برای چانهزنی در مسائل مهم و چالشبرانگیز جامعه در نسبت با قدرت برای برآوردن منفعت مردم استفاده کنند.
چون بسیاری از علما در سلک شخصی خود اهل زهد و خلوتگزینی بودند برای همین هم وقتی در چانهزنی با قدرت به برتری دست مییافتند این برتری و دستاورد آن را برای خود نمیخواستند. بلکه آنها منافع جامعهی مومنینی که به آنها اعتماد کرده بودند را در اولویت قرار میدادند.
اتفاق مهمی که در دوران مشروطه روی میدهد این است که در حوزه عمومی دو رقیب سرسخت برای روحانیون در حوزه عمومی پدیدار میشود یکی منورالفکرها بودند که ملهم از تغییرات جهانی واجد نظام معنایی جدید شدند. نظام معناییای که به انحاء مختلف با روح زمانه همخوان بود. آنها از طریق مفاهیمی چون تکنیک، دولت - ملت، قانون و پارلمان ایدهها و آرمانهای تازهای را مطرح کرده و دارای ادبیات جدیدی بودند که از عقبهی جهانبینانه نسبتاً منسجمی هم برخوردار بود.
منورالفکرها بر اساس این آرمانها و ادبیات در رقابت شدیدی با روحانیون و قرائت سنتی آنها از جهان و اجتماع قرار داشتند و اتفاقاً در یک دورهای رقابت میان آنها چنان شدید است که بسیاری از روحانیون نظیر امثال کسروی و تقیزادهها که سابقاً مشی سنتی و مسلک زهدگراینه داشتند، به جرگه منورالفکرها میپیوندند.
با ظهور و افول دوران پهلوی اول؛ گونه تازهای از اندیشمندان هم وارد این ماتریکس چند وجهی شدند. گروهی که بعدها خود را روشنفکران دینی نامیدند. در هر حال مرجعیت فکری جامعه از این سه حالت خارج نبود. آنچه در این بین مهم مینماید این است که دین به نحوی در کانون هر کدام از سه جریان قرار دارد یعنی یا این جریانها از سر همدلی با دین وارد حوزه عمومی میشوند یا سرِ آن دارند که تمام مظاهر فرهنگی دین را براندازند.
نکتهای که در آن دوران خیلی مهم است، این است که برخی از منورالفکرها وارد قدرت شدند. امثال فروغی کسانی بودند که از سر حب قدرت یا خیرخواهی در قدرت سیاسی مشارکت کردند و همین درآمیختن با قدرت سیاسی در واقع نوعی بلیه برای آنها بود.
همین امر باعث شد تا بخشی از نفوذ معنوی خود در جامعه را از دست دهند اما دو جریان دیگر به جهت اینکه در ارتباط با قدرت فاصله معناداری را اتخاذ کرده بودند به معنایی در جامعه حتی جای منورالفکران را هم گرفتند.
با انقلاب سال57 جامعه ایران دچار تحولهای شگرفی میشود و عملاً آرایش نیروهایی را که برای سالیان شکل گرفته بود، بهم میخورد. و اتفاقاً بعد از 1358 است که انقلاب اسلامی شکل میگیرد و بعد از سال 1360 به نظر من جمهوری اسلامی با خوانش فقاهتی امام مستقر میشود. و روحانیت شیعه دچار چنان قدرتی میشودکه هیچگاه در طول تاریخ نداشته است.
قدرتی بری و بحری و مطلق که نه فقط در ایران بلکه در خاورمیانه و حتی جهانِ صاحبِ این قدرت؛ بسیار زیاد است. ولی اتفاقی به موازات این روی داده و آن هم اینکه درحالیکه قدرتش در حد اعلای خود است، نفوذش کمتر است چراکه میان قدرت و نفوذ تفاوت زیادی است.
نفوذ دارای بنمایه معنوی است یعنی مبتنی بر اقتدار سیاسی نیست. اقتداری که روحانیت شیعی پیش از انقلاب داشت که میتوان آن را یکی از قدرتمندترین جریانهای عصر خود دانست؛ امروز دیگر مانند گذشته نیست. روشنفکران دینی هم به تبع آن نسبتی که با دین داشتند؛ مرجعیت خود را از دست دادهاند.
مجموع اینها را وقتی کنار هم میگذاریم، میبینیم که جامعه ایران از دهه هفتاد خورشیدی به بعد از سویی دچار خلأ و از سوی دیگر گرفتار تکثر گروههای مرجع شده است. در نتیجه با رشد مناسبات اجتماعی در قالب شبکههای جمعی اعم از مجازی و غیره، مرجعهای جدید پدید آمدند. پدیدهای چون تتلو و امثالهم دقیقاً در ذیل این معنا میگنجند.
آیا میتوان این امر را در ذیل بازنمودی شدن و تصویری شدن فرهنگ شفاهی دانست؟
این سوال را میتوان با سوالی روشنتر کرد. در سال 1340 ایران حدود 40 میلیون جمعیت داشت و مجموعاً حدود 10 تا 15 دانشگاه داشتیم ولی اینکه در سال 1392 یا در آستانه 1400 بیش از سه تا چهار هزار دانشگاه داریم. یعنی از هشتاد میلیون جمعیت؛ نسبت بسیار بالایی دانشگاه رفتهاند یعنی حتی اگر هم ارزش علمی چندانی هم نداشته باشند باز به هر حال جمعیت قابل توجهی فضای دانشگاه و آکادمی را درک کردهاند.
معنی این امر این است که امر آموزش عالی در ایران بسیار همگانی شده و همین امر فرهنگ شفاهی را از میان برده است. در کنار این میتوانیم این را هم بگوییم که سال 57 تقریباً اکثر مردم یا اساساً تلویزیون نداشتند یا آن را حرام میدانستند.
تغییر و تحولاتی که در این مدت روی داده اصلاً به این معنا نیست که کسانی در جایی و در پستویی این تغییرات شگرف را ایجاد کردهاند بلکه جامعه ایرانی در این مقوله سراسر در ذیل جامعه جهانی و فضای فکری مسلط بر ان قرار گرفت.
از این رو پرسش از اینکه چرا متفکران آن روز مهم بودند و امروز چنین وضعی ندارند به سبب این نیست که ما روزی متفکران برجستهای داشتیم و امروز دیگر چنین متفکرانی نداریم خیر؛ بلکه مساله این است که اساساً زمین بازی تغییر کرده است.
جمهوری اسلامی یک کلان روایت است؛ من معتقدم این کلان روایت از رهگذر ناخودگاه سنتی و دینی و مواجهه با غرب بود که برآمد. جمهوری اسلامی سراسر امر درونی و از امتزاج سنت تاریخی و پیدایش اندیشه تجدد برآمد. در نتیجه اینکه وضعیت امروز پدید آمده و مرجعیت فکری به دست سلبریتیها افتاده را میتوان محصول نوعی ناامیدی متفکران از تغییرات مبنایی در جوامع بشری سخن گفت. مثلاً شما سروش را در نظر بگیرید؛ وقتی سیر تحولات سروش را پی میگیریم، میبینیم که دچار تغییر شگرفی شده است. سخن آخر سروش این است که بروید دنبال فلاح و رستگاری فردی. نهایت حرف سروش این است که ما روزی خواستیم جامعه را تغییر دهیم، خودمان را گم کردیم پس راه چاره این است که هر کس خلوتی برود و خیر فردی خویش را فرادید خود آورد. وضع کسی چون ملکیان هم همینطور است. او که به گفته خودش پنج دوره فکری متفاوت را از سر گذرانده، اکنون به جایی رسیده که دیگر سخن از ساختار و کلان روایت را بیمعنا قلمداد میکند. مساله دقیقاً این است که کسی دیگر هیچ کلان روایتی ندارد. چون کلان روایتها از میان رفتهاند و گفتمانهای فردمحور و سلفتراپی واجد مرجعیت و جذابیت شدهاند.
اینکه امروز هر همایش و کنفرانسی که با ملغمهای از حافظ و سعدی و انرژی درمانی در کسری از ساعت تمام بلیطهایش را میفروشد، اینکه امروز این مفاهیم عرفانهای شرق دور و قابالا و چاکراههای وجودی و مسائلی از این دست دارای اهمیت شدهاند سوای اینکه با آن موافق باشیم یا از سر ستیز با آن وارد شویم، خود پدیدهای است که شایان توجه جدی است. جامعهی ایرانی کشش هیچ کلان روایت دیگری را ندارد.
در آحاد جامعه دیگر چیزی به عنوان آرمانهای جهانی و والا وجود ندارد. در چنین وضعی دیگر نمیتوان توقع داشت که گروه مرجع فکری امثال شریعتی و مطهری باشند. وقتی چنین وضعی پیش میآید دیگر جامعه تحمل هیچ تغییر بنیادین نظری یا کلان روایتهای تاریخی معطوف به آینده را هرگز ندارد؛ لذا بهجای متفکر که کارش علیالاصول باید تولید روایتهای کلان و آرمانی باشد کسی چون پرویز پرستویی و مهناز افشار و تتلو به مرجع جامعه تبدیل میشوند. ولی اگر کسی در مورد مبناییترین و حیاتیترین مسائل ما سخن بگوید احتمالاً بیش از هزار نفر مخاطب نخواهد داشت چراکه کسی مثل داوری اردکانی بحثی مطرح میکند که بسامد زمانی آن در گذشته و آینده چنان دور و طولانی است که اساساً مردم تحمل نمیکنند سخن او را بشنوند.
آیا وضعیت فعلی ما محصول نئولیبرالیسم افسارگسیخته است یا خود نئولیبرالیسم را میتوان مولود این بحران بزرگتر دانست؟
من گاهی فکر میکنم بیشتر مارکسی هستم چرا که باور دارم که این زیربناست که بر شیوههای تولید اعم از ذهنی و کالایی یا مناسبات اجتماعی تأثیر گذاشته و آنها را متعین میکند. بهنظر میآید که شیوه تولید معیشت انسان؛ به نحوی بُرد فهم و دانستههای او را تعیین میکند. مثلاً در دوران کشاورزی خیلی سخت و شاید حتی غیرممکن است که بتوانیم مفهومی از نجوم مدرن داشته باشیم در واقع آن نوع سبک زندگی متمرکز که همه چیز اعم از نظام خانواده و ساختار تولید تماماً تحت تأثیر الگوی متمرکز جهان بوده است. در دوران جدید که تکثر وارد زندگی انسان میشود؛ دیگر این ساختار بهم میخورد.
در واقع مساله این است که مناسبات تولید چگونه میتواند ابعاد مختلف زندگی را متعین کند. بر اساس همین مبانی من باور ندارم که اقتصاد ایران به سوی نئولیبرالیستی شدن پیش میرود. به این معنا که اقتصاد ایران نه تنها نئولیبرالیستی نیست بلکه لیبرالیستی و سوسیالیستی هم نیست.
به نظر من؛ اقتصاد کشورهایی مثل ایران که تک محصولی هستند و در بازار اقتصادِ شکل گرفتهی جهانی؛ نوع کار در هر جغرافیایی از پیش معین است. مثلاً در کشوری مثل ژاپن یا تایوان نوع کار تکنولوژیک است ولی در کشورهایی مثل ایران و عربستان اقتصادشان در نظام جهانی با شکلگیری کار حول نفت تعیین میشود و وقتی هم به این سمت میروند که صنایع پتروشیمی مستقلی شکل بدهند، منطقه خود را درگیر آشوب و جنگ و نزاع میکنند.
به نظر میآید اقتصاد جهانی ساختاری دارد و همانند یک امپراطوری بزرگی است که مرزهای آن از پیش معین شده است. در این کره زمین تمام منابع اسم دارند. مثلاً کشور آنگولا قرار نیست تا پنجاه سال دیگر مرکز تولیدات برقی جهان باشد. آنگولا بناست جایی باشد که مردم آن فقط سنگ را از معدن استخراج کنند و بفروشند. اگر آنها از این نظم تخطی کنند، همان نیروی کاری که حول نقش ویژه آن کشور در اقتصاد جهانی گرد آمدهاند را از دست میدهند.
ظاهراً در ایران هم قرار نیست که اصلاً بتوانیم محصولات دیگری را تولید کنیم. چون در این نظم جهانی مرزها بهطور مشخص تعیین شدهاند. در این معنا اقتصاد ایران مبتنی بر حاکمیت نفتی است.
در چنین نظامهایی همین که شما مانع گردش آزاد تنها محصول اقتصاد آنها شوید در واقع نظم اقتصادی، سیاسی و حتی اجتماعی آنها را بهم ریختهاید لذا از درون این چنین اقتصادی؛ نئولیبرالیسم درنمیآید.
ممکن است برخی از عوارض آن را ببینیم ولی نمیتوانیم تمام آن را داشته باشیم چراکه جانمایه نئولیبرالیسم یعنی عقلانیت ابزاری ، اساساً در فضای بازار ایران جایگاهی ندارد.