کرونا ویروس چین و ماچین و داستان طنز ماهی گُلی ماهنامه توفیق – بخش اول
حدود ۵۰ سال پیش، حسین توفیق به همراه پرویز شاپور، داستانی را با عنوان «ماهی گُلی» نوشتند که در توفیق ماهانه چاپ شد. ماجرایش به ماهی سفره هفتسین برمیگشت که با فرارهای متعدد از تنگ آب و کارهای عجیب و غریب، برای راوی داستان دردسرهای زیادی ایجاد میکرد.
و حالا بعد از گذشت نیمقرن، به نظر میرسد که دردسر آفرینیهای آن ماهی قرمز رنگ زیبا و بیچاره، جایش را به «کرونا ویروس»ی زشت و بدقواره چین و ماچین داده که امیدوارم هرچه زودتر برای همیشه از کره زمین برود و برنگردد.
هرکی و هرچی که باشد، بالاخره گیرش میآورم و مادرش را به عزایش مینشانم. شب هنگام، هنوز از کابوس تماشای «دورهمی» پولساز مهران مدیری راحت نشده بودم که احساس کردم تب و لرز و تنگینفس دارم. از یخچال آب پرتقال برداشتم و لیوانش را بوییدم و بعد تا ته سرکشیدم. اما نه بویی داشت و نه طعم و مزهای!
در تاریک و روشن اتاق، احساس کردم که موجود خیلی ریزی به من زل زده و میخندد. آیا دچار توهم شده بودم؟ چهره خیلی زشت و ترسناکی داشت. مثل جسمی سیال، در هوا جولان میداد و دور سرم میپلکید. نفسم به شماره افتاده بود و نمیدانستم چه کار کنم.
به نظر میرسید فکرم را خوانده که با خنده شیطنتآمیزی میگوید: چه کار می کنی؟…. همین الان برو تست بده، یک لولهای را به اندازه یک بند انگشت میکنند توی دماغت و سپس گرفتن تب و آزمایش میزان اکسیژن خون و بقیه کارها!…. دیر بجنبی، خیلی زود میبرمت بهشتزهرا و…. فاتحه!
از این حرفش خیلی دلخور و عصبانی شدم. مگس کشی را که دم دستم بود برداشتم و به طرفش حملهور شدم. اما اثری از او ندیدم. با خودم گفتم هرطور شده باید این موجود خبیث و بی رحم را پیدا کنم و کلکش را بکنم.
تا صبح از ترس آن موجود خیلی ریز و زشت و خطرناک خوابم نبرد. با خود میگفتم من که تا حالا هزاران ساس و پشه و مورچه و مگس را کشتهام؛ یعنی از پس این فسقلی برنمیآیم؟
روز بعد برای رفتن به درمانگاه حاضر میشدم که دیدم اینبار کنار پنجره اتاقم نشسته است و بیرون را تماشا میکند. با همان مگسکُش، آهسته آهسته نزدیکش رفتم و محکم توی سرش کوبیدم؛ اما به سرعت جایش را تغییر داد و خندید.
تصمیم گرفتم با دست خفهاش کنم، اما به سرعت زیر تختخواب رفت و پنهان شد. از آشپزخانه حشرهکش آوردم و زیر تختخواب خالی کردم. اما لبخند زنان بیرون آمد و روی قاب تلویزیون نشست. حشرهکش، نفسکشیدن را برایم سخت تر کرده بود. از عصبانیت لنگه کفشم را به طرفش انداختم. جاخالی داد و فرار کرد و شیشه تلویزیون هم شکست و فرو ریخت.
از چشمی در نگاه کردم. رفته بود لب حوض حیاط خانه نشسته بود و ماهیها را تماشا میکرد. یواش یواش نزدیکش شدم و یهو به داخل حوض هولش دادم، اما شناکنان خودش را به خشکی رساند و برایم دست تکان داد.
به اتاقم برگشتم. کتابی را باز کردم تا شاید با خواندن آن، خوابم ببرد که لاکردار صاف آمد روی صفحههایش نشست و غرق تماشای من شد. با دیدن او سرفههایم شدت گرفت و اتاق را به لرزه درآورد. انگار دلش به حالم سوخت. بای بای کرد و رفت.
درمانگاه شلوغ بود و افراد بسیاری در نوبت تست پی.آر.سی بودند که چشمم دوباره به او افتاد. دستش را به کمرش زده بود و در سالن انتظار درمانگاه قدم میزد. آهسته و طوری که متوجه نشود، خودم را به نگهبان چهارشانه و تنومند آنجا رساندم و در گوشش ماجرا را گفتم. پرسید کو؟….کجاست؟
با انگشت دست اشاره کردم که:«آنجاست….آنجا!
ـ صدایش را در نیاور تا حسابش را برسم.
نگهبان، ملحفهای برداشت و به سرعت روی سرش انداخت: ـ خیالت راحت باشد. اگر هیولا هم باشد، نمیتواند از دست من فرار کند.
اما لحظه ای بعد دیدم که روی دماغ نگهبان نشست و لبخند زد. بعدم که غیبش زد و نمیدانم به کدام گوری رفت. به خانه بازگشتم و از اخبار صدا و سیما شنیدم که او به سرعت عجیب و غریبی در جهان پیشروی میکند و از این خانه به آن خانه و از این اداره به آن اداره و از این بازار و مغازه به آن بازار و مغازه میرود. دوستم زنگ زد و پرسید: ـ خبرداری چی شده؟….
ـ بله، اوضاع دنیا حسابی شیر تو شیر شده!
ـ از خانه که بیرون نرفتی؟ مدتی نرو، فکر کنم تا دو سه ماه دیگه این جانی پستفطرت، کاملاً نابود بشه. روزنامه را برداشتم و شروع به خواندن کردم. از خبرها معلوم بود که گویا سروکله کرونا ویروس ابتدا در بازارچهای در چین پیدا شده و بعد به کشور ما و دیگر کشورهای جهان هم حمله کرده است.
ـ یعنی کشورهای جهان، این همه تانک و توپ و جنگندههای پیشرفته دارند، نمیتوانند کلکش را بکنند؟
ـ نه، متأسفانه آنقدر قوی است و خدم و حشم و لشکر دارد که به این سادگیها نمیتوان شکستش داد.
ـ پس این همه متخصص و فوق تخصص پزشکی در جهان چه میکنند؟ چرا با این همه تجهیزات پیشرفته، نمیتوانند این بچه پُر روی فسقلی را که روی چنگیز و هیتلر و موسولینی و استالین و صدام حسین را هم سفید کرده، از میان بردارند؟
ـ همگی عزمشان را برای این کار جزم کردهاند، اما تا یک جایی پیدایش میکنند، قائم میشود و به جای دیگری میرود.
اما این حرفها برایم قانعکننده نبود. نمیتوانستم هر روز قیافههای عبوس و غمزده آقای دکتر نمکی، وزیر بهداشت و درمان و خانم دکتر لاری سخنگوی این وزارتخانه و همکارانشان را در تلویزیون ببینم و آرام باشم…
ادامه این ماجرای طنز کرونا ویروس بزودی منتشر میشود …
نویسنده : بهروز قطبی در روزنامه اطلاعات
کارتون : حسین نقیب