شعر در مورد ظلم + مجموعه اشعار کوتاه و بلند از شاعران معروف در مورد ظلم ظالم
این مطلب در سایت روزانه شعر در مورد ظلم + مجموعه اشعار کوتاه و بلند از شاعران معروف در مورد ظلم ظالم (https://roozaneh.net/fun/sms/%d8%b4%d8%b9%d8%b1-%d8%af%d8%b1-%d9%85%d9%88%d8%b1%d8%af-%d8%b8%d9%84%d9%85/) منتشر شده است. در این بخش مجموعه اشعار در مورد ظلم و ظالم را آماده کرده ایم. این اشعار بلند و کوتاه در مورد ظلم و ستمی است که به افراد...
در این بخش مجموعه اشعار در مورد ظلم و ظالم را آماده کرده ایم. این اشعار بلند و کوتاه در مورد ظلم و ستمی است که به افراد مظلوم از سوی افراد ظالم می شود. این شعرهای کوتاه و بلند در مورد ظلم امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد.
مجموعه اشعار در مورد ظلم
در طول تاریخ، حاکمان کمی برای برپایی عدل و صلح تلاش نموده اند و در خیلی از دورانها بیشتر شاهد ظلم و ستم حاکمان بر مردم مظلوم بوده ایم. شعر ظلم و ستم در تمام قرنها از موضوعات ناب برای شاعرات مختلف در تمام جهان بوده است.
متن احساسی و عاشقانه در مورد ظلم و ستم
آنگاه که غرور کسی را له میکنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران
میکنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی، آنگاه که بندهای
را نادیده میانگاری، آنگاه که حتی گوشت را میبندی تا صدای خرد
شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را میبینی و بنده خدا را نادیده
میگیری، میخواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز میکنی تا
برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
بسوی کدام قبله نماز میگزاری که دیگران نگزاردهاند؟
طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
***
دست های کوچکش
به زور به شیشههای ماشین شاسی بلند حاجی میرسد
التماس می کند : آقا… آقا “دعا ” میخری؟
و حاجی بیاعتنا تسبیح دانه درشتش را میگرداند
و برای فرج آقا “دعا ” میکند!!!!!
***
اگه کسی رو که بدتون میاد ازش تحمل کنیدT فقط در حق خودتون ظلم کردین!
***
انسانی که با سکوت دمخور نشود
نمیتواند که با عشقِ من حرفی بزند
کسی که با چشمش “باد” را نبیند
چگونه میتواند کوچم را درک کند؟!
کسی که به صدایِ سنگ گوش نسپارد
نمیتواند صدایم را بشنود..
کسی که در ظلمت نزیسته
چگونه به تنهاییِ من ایمان میآورد؟!!
***
و غم مخور،
که چون ظلمتِ فراقِ آن روشنی
دراز شد،
نور نیز دراز شد:
ظلمتِ کوتاه، روشنیِ کوتاه؛ ظلمتِ دراز، روشنیِ دراز…“شمس تبریزی”
***
ظلمت شب را
شانهی دلدار میباید
که نیست …!
. . .
ماه من
امشب بتابان نور خود برجان من
کز تمام ظلمت و تاریکی شب
خسته ام …“هما کشتگر”
***
خدایا
در این دنیاے غم زده ما را
مَجراے عشق خود بگردان
ومَجراے نور و روح خود
تا نور تو را بر زندگے
کسانےکه اسیرظلمت
افسردگے و ناامیدےاند، بتابانیم
***
شعر حافظ در مورد ظلم و ستم
دور فلکی یکسره بر مَنهَج عدل است
خوش باش که ظالم نَبرد بار به منزل
***
شعر مولانا در مورد ظلم و ستم
پشه آمد از حدیقه وز گیاه
وز سلیمان گشت پشه دادخواه
کای سلیمان معدلت میگستری
بر شیاطین و آدمیزاد و پری
مرغ و ماهی در پناه عدل تست
کیست آن گمگشته کش فضلت نجست
داد ده ما را که بس زاریم ما
بینصیب از باغ و گلزاریم ما
مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشه باشد در ضعیفی خود مثل
شهره ما در ضعف و اشکستهپری
شهره تو در لطف و مسکینپروری
ای تو در اطباق قدرت منتهی
منتهی ما در کمی و بیرهی
داد ده ما را ازین غم کن جدا
دست گیر ای دست تو دست خدا
پس سلیمان گفت ای انصافجو
داد و انصاف از که میخواهی بگو
کیست آن کالم که از باد و بروت
ظلم کردست و خراشیدست روت
ای عجب در عهد ما ظالم کجاست
کو نه اندر حبس و در زنجیر ماست
چونک ما زادیم ظلم آن روز مرد
پس بعهد ما کی ظلمی پیش برد
چون بر آمد نور ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضد
نک شیاطین کسب و خدمت میکنند
دیگران بسته باصفادند و بند
اصل ظلم ظالمان از دیو بود
دیو در بندست استم چون نمود
ملک زان دادست ما را کن فکان
تا ننالد خلق سوی آسمان
تا به بالا بر نیاید دودها
تا نگردد مضطرب چرخ و سها
تا نلرزد عرش از ناله یتیم
تا نگردد از ستم جانی سقیم
زان نهادیم از ممالک مذهبی
تا نیاید بر فلکها یا ربی
منگر ای مظلوم سوی آسمان
کاسمانی شاه داری در زمان
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد
ما ز ظلم او به تنگی اندریم
با لب بسته ازو خون میخوریم
***
شعر ظلم شاملو
در تمام شب چراغی نیست.
در تمام شهر
نیست یک فریاد.ای خداوندان خوف انگیز شب پیمان ظلمت دوست!
تا نه من فانوس شیطان را بیاویزم
در رواق هر شکنجه گاه پنهانی این فردوس ظلم آئین،
تا نه این شب های بی پایان جاویدان افسوس پایه تان را من
به فروغ صد هزاران آفتاب جاودانی تر کنم نفرین،
ظلمت آباد بهشت گندتان را، در به روی من باز نگشائید!در تمام شب چراغی نیست
در تمام روز
نیست یک فریاد.چون شبان بی ستاره قلب من تنهاست.
تا ندانند از چه می سوزم من، از نخوت زبانم در دهان بسته ست.
راه من پیداست
پای من خسته ست.پهلوانی خسته را مانم که می گوید سرود کهنه فتحی
قدیمی را.
با تن بشکسته اش،
تنها
زخم پر دردی به جا مانده ست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:اشک، می جوشاندش در چشم خونین داستان درد:
خشم خونین، اشک می خشکاندش در چشم.
در شب بی صبح خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سوی آن خوفی نهاده دام دردناک و خشمناک از رنج زخم و نخوت خود، می زند فریاد:« در تمام شب چراغی نیست
در تمام دشت
نیست یک فریاد . . .ای خداوندان ظلمت شاد!
از بهشت گندتان، ما را
جاودانه بی نصیبی باد!باد تا فانوس شیطان را برآویزم
در رواق هر شکنجه گاه این فردوس ظلم آئین!باد تا شب های افسون مایه تان را، من
به فروغ صد هزاران آفتاب جاودانی تر کنم نفرین! »
***
شعر ظلم سعدی
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطابین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او با مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایه عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجه ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدایست بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشاهی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا، پیشه کرد
بسستی و سختی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکوباش تا بد نگوید کست
“سعدی”
***
شعر پروین اعتصامی در مورد ظلم
روزى گُذشت پادشهى از گُذرگهى
فریاد شوق بَر سَر هر کوى و بام خاست
پرسید زان میانه یکى کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدَر که مَتاعى گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنى کوژپشت و گفت
این اشگ دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانى فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که دِه خَرَد و مِلْک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطره سرشگ یتیمان نَظاره کن
تا بنگرى که روشنى گُوهر از کجاست
پروین به کجروان سخن از راستى چه سود
کو آنچنان کسى که نرنجد ز حرف راست
***
چه گفت آن سخن گوی با ترس و هوش
چو خسرو شدی بندگی را بکوشبه یزدان هر آن کس که شد نا سپاس
به دلش اندر آید زهر سو هراساگر داد دادن بود کار تو
بیفزاید ای شاه مقدار توچو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد از او پادشاهی و بختمگر نا نیاری به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پستچنین گفت نوشیروان قباد
که چون شاه را سر بپیچد زدادکند چرخ منشور او را سیاه
ستاره نخواند و را نیز شاهستم، نامه عزل شاهان بود
چو درد دل بیگناهان بود
***
مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بدنگیرد ترا دست جز نیکویی
گر از مرد دانا سخن بشنویهر آنکس که اندیشهای بد کند
به فرجام بد با تن خود کندوگر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنویجهان را نباید سپردن به بد
که بر بدکنش بیگمان بد رسد
***
شعر ظلم و ستم فردوسی
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سوی کاستیبه دشت اندرون گرگ آدم خورد
خردمند بگریزد از بیخردمکن شهریارا گنه تا توان
به ویژه کزو شرم دارد روانبی آزاری و سودمندی گزین
که این است فرهنگ و آیین و دین
***
سرود درد و فریاد کبوتر سر نمیآید
در آن ظلمت خزان بی بر و حاصل
که عابرها خبر از حال یکدیگر نمیگیرند!
و وحشتهای پی در پی
میان ظلمت و اندوه
که بر دستان پینه بستهی
دهقان بی یاور
خراش ظلم میگیرد
و دریای ستم گویی
به ساحل آتشین کوبد
که خواب روشن مهتاب
تعبیری دگر بیند
صدای غرش رخشی نمیآید
که رستمها
عنانش را به کف گیرند
و یا حتی عبور ذهن فریادی
میان خط قرمزهای این زندان
که شاید عاقبت روزی
عنان کاویان بیند
سرود و شعر امروزم
نه حرف من
که حرف مردم غم دیدهی دنیاست
که شاید عاقبت روزی سرودی تازهتر گویم
***
شعر ظلم و ستم به سبک نو
آنقدر از زندگی سیرم
که دیگر آرزویی برای برآورده شدن ندارم
چه کاری مانده که نکرده باشم
چه ظلمی که هنوز به حد شقاوتش نرسیده باشم
دیگر بس است
مظلوم ماندن
و ظالم شدن، به یک اندازه
گناه بزرگیست برای زیستن و
آدم بودن
چقدر دورم از تمام آرزوهای حقیقی و اصیل
و چقدر برای رسیدن به آرزوهای واقعی وقت هدر دادم
واقعیتی که دایره آرزوها را
با گذشت زمان فقط بزرگتر میکند
اما
دنیا را
با همه چیزش، دیگر نمیخواهم
کاش میشد انتخاب کرد برای بودن یا نبودن
کاش ظلم نبود، ترک دنیایی
که رو به پوچی بیشتر بزرگ میشود
تنها یک چیز وادارم میکند تا،
چشمان بستهام را به دیدن مجبور
تنها یک چیز مجبورم میکند
این همه ظلم را ببینم و بشنوم
و باز هم بخندم
تنها یک چیز
تو
که نه ظالمی و نه میتوانی باشی
تنها بودن تو خستگی کوههای عظیم ظلمت را
چنان از تنم میزداید
که انگار صبرم میدهی
اما صبر تا به کی، تا به کجا
رهایم کن
از این تن خسته و
روح در بند
***
دوبیتی های ناب درباره ظلم و ستم
همان شاه بیدادگر در جهان
نکوهیده باشد به نزد مهان
به گیتی بماند از او نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
***
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تاکی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهان داری
مردنت به که مردم آزاری
***
گر بر سر نفس خود امیری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهیی بگیری مردی
***
اگردلی را به ناله آری ز برق آهش امان نداری
بلا درافتد به هرچه داری که چوب یزدان صدا ندارد
چو آه مظلوم کند کمانه سرای ظالم شود نشانه
چو برق بگریز از این میانه که تیر آهش خطا ندارد
“مهدی سهیلی”
***
شعر درباره ظلم به عاشق
تا کی بشینم کنج غم عادت کنم به تیرگی
خود معدن غم باشم و هر روز غمخواری کنم
سنگ صبور بودم ولی با این همه بی مهریا
عادت شده چون بوف کور از شب پرستاری کنم
شبگرد دنیای غمم در سال های بی بهار
هرگز نشد این اشک را بر شانه ای جاری کنم
بعد هزاران دست رد این سرنوشت بر دل نوشت
حالا که گل در خانه نیست از غم نگهداری کنم
خوابم شده کابوس مرگ تنهای تنهایم خدا
دستی بکش تو بر سرم احساس بیداری کنم
***
دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
هر چه جز معشوق باشد پردهی بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است
***
مجموعه اشعار ظلم و ستم
عدل باشد پاسبان کامها
نی به شب چوبک زنان بر بامها
عدل شه را دید در ضبط حشم
که نیارد کرد کس بر کس ستم
چاره دفع بلا نبود ستم
چاره، احسان باشد و عفو کرم
***
ظلم یعنی دست گرمی پرفریب
وعدههایی بی اساس و بس عجیب
ظلم یعنی طعم لبهای عسل
آتش اندازد به جانم مثل سیب
ظلم یعنی عهدهای سرسری
عشق بازی در دیار دیگری
سیرتی از جنس شیطان پلید
صورتی ناز و قشنگ و گلپری
***
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسرو عادل و نیک رایچو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجه ظالمیسگالند از او نیک مردان حذر
که خشم خدای است بیدادگرمکن تا توانی دل خلق ریش
وگر می کنی می کنی بیخ خویشمروت نباشد بدی با کسی
کزو نیکویی دیده باشی بسی
***
شما داد جویید و پیمان کنید
زبان را به پیمان گروگان کنیدمکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پایبه هرکار فرمان مکن جز به داد
که از داد باشد روان تو شاد
***
شعر زیبا در مورد ظلم ظالم
چه گفت آن سخن گوی با ترس و هوش
چو خسرو شدی بندگی را بکوش
به یزدان هر آن کس که شد نا سپاس
به دلش اندر آید زهر سو هراس
اگر داد دادن بود کار تو
بیفزاید ای شاه مقدار تو
چو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد از او پادشاهی و بخت
مگر نا نیاری به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست
چنین گفت نوشیروان قباد
که چون شاه را سر بپیچد زداد
کند چرخ منشور او را سیاه
ستاره نخواند و را نیز شاه
ستم، نامه عزل شاهان بود
چو درد دل بیگناهان بود
***
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستم کاران کردند
انگور نه از بهر نبید است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که کی را کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آن که ترا کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن خویش
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
“رودکی”