شب زنده داران: راز و رمزهای سلطنت شاه عباس کبیر - جلد 1


شب زنده داران: راز و رمزهای سلطنت شاه عباس کبیر - جلد 1

سرآغاز داستان: مرد جوانی که مضطرب به نظر می رسید، وارد قریه شد و از اولین کسی که سر راهش دید پرسید: کدخدا کجاست….؟ آن مرد گفت: در انبار است. گندم توزین می کند… چه شده؟ جوان سئوال پسر عموی خویش را بلا جواب گذاشت و به طرف انبار دوید. کدخدا با چند...

سرآغاز داستان:
مرد جوانی که مضطرب به نظر می رسید، وارد قریه شد و از اولین کسی که سر راهش دید پرسید:
کدخدا کجاست….؟
آن مرد گفت: در انبار است. گندم توزین می کند… چه شده؟
جوان سئوال پسر عموی خویش را بلا جواب گذاشت و به طرف انبار دوید.
کدخدا با چند نفر از اهالی روی قالیچه ای نشسته و بر توزین گندم موجود در انبار غله نظارت می کردند. جوانی که کنار قالیچه روی زمین نشسته و هنوز موی بر چهره اش نرو ئیده بود، قلمدانی بر شال کمر زده و مشغول نوشتن نتیجه کار آنها بود. جوان به محض اینکه وارد انبار شد و کدخدا را آنجا نشسته دید، خود را روی فرش انداخت و نفس نفس زنان گفت:
– کدخدا… عموجان… آمدند… آمدند…
پیرمرد که برادرزاده خویش را خیلی منقلب و آشفته دید. نیم خیز شد، شانه های او را گرفت و پرسید:
چه خبر شده… کی آمد…؟ چه کسانی آمدند..
– عموجان… نوکران سپهسالار… مباشرین حاکم… همه مسلح هستند. و بعد حرف خود را قطع کرده و سر را به زیر انداخت و گفت:
– کار من تمام شد. من می دانم برای چه آمده اند… این آخرین مهلت ما است، مرا کمک کنید… شما را به مولا مرا تنها نگذارید. رحم کنید...


قتل خونین همسر با دستور زن خیانتکار+گفتگو با متهم