زوزه گرگ قاتل روی طناب دار / زنی در حال شیر دادن به نوزادش کشته شد
رکنا : یک مرد که در دنیای افیون یک زن با نوزاد شیر خواره و پسره خردسالش را کشته بود چگونه با عذاب وجدان زندگی کرد تا در ملا عام اعدام شد.
زنگ خانه را که زد صدای دخترعمویش را شنید.
سلام دخترعمو محمد هستم. ساناز شاسی آیفون را فشرد و به سمت آشپزخانه رفت. او میدانست پسرش وقتی از مدرسه میآید گرسنه است و قُرمه سبزی میتواند او را سر ذوق بیاورد.
چند لحظهای طول کشید تا اینکه چند ضربه به در چوبی آپارتمان خورد. ساناز روسریاش را مرتب کرد و با چرخاندن دستگیره در را باز کرد، محمد لبخندی زد و داخل شد.
- دخترعمو پس شایان کو؟!
یعنی نمیدونی، اون الان مدرسه است دیگه!
ای بابا اینقدر درگیر زندگی شدیم که پاک همه چیز یادم میره، آخه اون دفعه که صبح اومدم خونه بود، کلی باهم بازی کردیم
- بله اون دفعه جمعه بود و روز تعطیلی، خیلی هم به شایان خوش گذشته بود، همهاش از شما تعریف میکرد.
«محمد» روی مبل نشست و اطراف را نگاهی کرد. خانه مرتبی بود، بوی غذا هم نشان میداد که ساناز کدبانوی خوبی است وقتی چایی را از روی سینی برداشت دستانش لرزش داشت اما سعی کرد آن را پنهان کند.
ساناز از زن و بچهاش پرسید و شنید که به روستایشان رفتهاند و پسرعمو محمد تنها است. وقتی میهمانش حرف میزد احساس میکرد صدایش از ته گلو در میآید و حالت همیشگی را ندارد. به ساعت نگاهی انداخت باید شایان از مدرسه تعطیل میشد. درست حدس زده بود و زنگ خانه به صدا درآمد.
محمد، با عجله آیفون را برداشت.
سلام شایان جون خوبه اومدی عمو دلتنگات شده بودم.
زود بیا بالا.
شایان که عمومحمد را خیلی دوست داشت پلهها را دو تا یکی کرد و با عجله کفشهایش را درآورد و با دیدن محمد
خودش را به آغوشاش انداخت.
عمو پس نادیا و زن عمو کجا هستند؟
اونا نیستند منم چون دلم تنگ شده بود اومدم تورو ببینم، شکلات هم خریدهام.
شایان دفتر دیکتهاش را از کیفش درآورد و نمرات ۲۰ خودش را به محمد نشان داد. ساناز هم با فهمیدن اینکه پسرعمویش ناهار میهمان او است، سفره را پهن کرد و هنوز بشقابها را نچیده بود که صدای گریههای سحر از اتاق خواب شنیده شد.
هنوز ۲ ماهه نشده بود. ساناز خواست با بیتوجهی تدارک ناهار را ببیند که محمد اعتراض کرد و گفت عجلهای برای ناهار نیست و از او خواست اول بچه را آرام کند. ساناز به اتاق خواب رفت و در را بست. بچه را از گهواره برداشت و روی پاهایش گذاشت تا به سحر شیر بدهد، صدای محمد و شایان از پذیرایی میآمد تا اینکه ساناز شنید پسرعمویش میخواهد به دستشویی برود و از شایان میخواهد لباسهای مدرسهاش را در بیاورد.
وقتی شایان داخل اتاق خواب شد گونههای مادرش را بوسید و خیلی آرام گفت که مامان خیلی دوستت دارم. بعد رفت سر کمد تا لباسهای خانگیاش را بپوشد. هنوز روپوش به تن شایان بود که در اتاق باز شد و محمد در چهارچوب دیده شد. ساناز خودش را جمع کرد و از اینکه پسرعمویش بیهوا داخل اتاق خواب شده بود، ترسید اما وقتی چاقوی بلند آشپزخانه را در دستان او دید، فهمید چه نقشه بیرحمانهای در ذهن میهمانش است.
شایان هنوز میخندید و نمیدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد. ساناز با عجله نوزادش را از زیر سینهاش بیرون کشید به طوری که قطرههای شیر روی صورتش پاشید و سحر شروع به گریه کرد. محمد مضطرب به سمت ساناز رفت اما هیچ حرفی نمیزد. وحشت در چشمهایش و صورتش نشسته بود و چاقو در دستش میلرزید. ساناز به التماس افتاد تو رو به خدا پسرعمو ببین شایان چقدر تورو دوست داره، سحر گناه داره تو خودت هم بچه داری، نداری؟ من لال میشم به کسی نمیگم چیکار میخواستی بکنی رحم کن هر چی میخوای بردار و برو اگر تو رو لو دادم بیا همهمان را بکش، طلاهام مال تو، زندگی مو خراب نکن!
ساناز میدانست که محمد از مدتی پیش به خاطر اعتیادش دیگر سر کار نمیرود و زن و بچهاش هم به حالت قهر خانه او را ترک کردهاند. شایان که همیشه از عمومحمد خنده دیده بود به سمت آنها برگشت. ساناز هنوز التماس میکرد تا اینکه ضربهای به گلویش خورد، شایان با دیدن این صحنه به سمت محمد دوید، عموجون مامانم میمیره چاقو خطرناکه کتکش نزن اما عمو بیرحم شده بود و چند ضربه دیگر هم به ساناز زد و به سمت محمد برگشت و با همان دستانی که چند لحظه پیش او را با مهربانی در آغوش کشیده بود، گلویش را چسبید و فشار داد.
ساناز و شایان کنار هم آرام گرفته بودند و سحر بلند بلند گریه میکرد. محمد از ترس اینکه همسایهها به گریههای نوزاد حساس نشوند، بالشی روی صورت سحر گذاشت و...
نیم ساعتی روی صندلی میز تحریر شایان نشسته بود و حرکتی نمیکرد، وحشت کرده بود و به یاد شیرینکاریهای شایان و نمرات ۲۰ او افتاد. قرار بود پدرش برای او کامپیوتر بخرد. محمد به گریه افتاد، خودش را لعنت میکرد و به دستانش نگاه میکرد و خود را به در و دیوار میکوبید.
لعنت به من چیکار کردی، محمد، دخترعمو،شایان جون، سحر...
خاک بر سرت خودت را نابود کردی... مدام زیر لب خودش را نفرین میکرد. با چه رویی میخواست بچهاش را در آغوش بکشد، صدای زنگ آپارتمان او را به خود آورد، باید از آنجا فرار میکرد. از چشمی به بیرون نگاه کرد دختر بچهای پشت در بود و کتابی در دست داشت. چند دقیقهای ایستاد و بعد رفت، نفس راحتی کشید بعد سراغ ساناز رفت و النگوها را از دستش در آورد. گردنبند و انگشترها را هم برداشت و بعد به جان کشوها و قفسههای کمد افتاد. بر خلاف تصورش جز طلا، پول زیادی در خانه نبود. همه را برداشت و یک بار دیگر از چشمی به راهپلهها نگاه کرد. هیچ کس نبود از در بیرون رفت، کفشهایش را پوشید و از پلهها پایین دوید. در پاگرد به بالا نگاهی انداخت و کفشهای مدرسه شایان را دید که چطور به دو طرف پرتاب شده بود، به یاد عموجون گفتنهای او افتاد و بغض وجودش را گرفت... میدانست مکافات بدی را در پیش خواهد داشت.
سعی کرد که این تصویر را نبیند، ۲۰۰ هزار تومان نقد نزدش بود، ابتدا خودش را به خانه رساند و لباسهای خونآلودش را عوض کرد و بعد خواست بیرون برود که از جلوی آینه گذشت. احساس بدی داشت به عقب برگشت و روبهروی آینه ایستاد. خودش نبود قیافهاش را شبیه گرگ میدید که پوزه عجیبی دارد و خون از لابه لای دندانهایش میچکد. زوزه گرگ در گوشش پیچید، با مشت به آینه کوبید و در حالی که آینه شکسته دستش را زخمی کرده بود از درد به خود میپیچید. در دستشویی زخمهایش را شست و باندی دور دستش پیچید و از خانه بیرون رفت. سر کوچه از یک تاکسی خواست او را به میدان آزادی برساند. در صندلی عقب نشست و چشمهایش را بست، وقتی تاریکی جلوی پرده چشمهایش آمد با ترس از جا پرید،زیرا او یک قاتل بیرحم بود که خودش میدانست و قادر نبود بر عذاب وجدان خود غلبه کند.
زودتر از آنچه تصور میکرد به میدان آزادی رسید، با عجله پولی به راننده تاکسی داد و به سمت بخشی که سواریهای مسافری میایستند رفت. او میخواست به روستایشان برود تا زن و بچهاش را به تهران برگرداند. خودروی پژویی کرایه کرد و از راننده خواست تا روستایشان با او حرفی نزد تا بتواند بخوابد. یک قرص خوابآور هم خورد و در صندلی عقب ولو شد. ماشین با سرعت راهی جادههای شمال شد و محمد به زوزه گرگی فکر میکرد که در آنجا هم دست از سرش بر نداشته بود. چند باری از ترس چشمهایش را باز کرد و از شیشه عقب خودرو به جاده نگاه کرد. فکر میکرد او را تعقیب میکنند و مرتب با خودش کلنجار میرفت. راننده وقتی دید او در خواب عرق میکند و بیتاب است، چند باری صدایش کرد و به یاد تذکر او افتاد که میخواست مزاحمی نداشته باشد. محمد با فریاد خودش از خواب بیدار شد و دید که راننده از ترس کنترل ماشین را از دست داده و به سختی توانست از سقوط به دره جلوگیری کند.
مرد حسابی چیه؟ چرا اینجوری هستی؟
چیزی نیست خواب بد دیدم همین.
چیه با زن و بچهات اختلاف داری؟ اشکالی نداره ریشسفیدها میآیند و همه چیز درست میشه سخت نگیر!
نمیدونم، کابوس میبینم.
کار بدی کردهای که ناراحتی؟
محمد که حواسش جمع شده بود، سگرمههایش را توی هم کرد و صدایش را ناراحت نشان داد و گفت نه آقا! کابوس را همه میبینند شما چرا اینقدر سؤالپیچم میکنید.
راننده فهمید که نبایستی سر به سر محمد بگذارد بنابراین به جاده چشم دوخت و صدای رادیو را زیاد کرد. چهار ساعتی در راه بودند تا اینکه داخل جاده فرعی شدند. از دور روی تپهها خانههای روستایی دیده میشد. محمد هم که حال و روز خوبی نداشت، میدانست رفتارش غیرعادی است بنابراین چند باری در مسیر تصمیم گرفت به جای رفتن به روستا خودش را گم و گور کند اما ترسید که همه بدانند او قاتل دخترعمو سانازش است.
زنگ خانه پدر زنش را زد و صدای دخترش فاطمه کوچولو را شنید. دلش لرزید به یاد گریههای سحر افتاد و التماسهای ساناز
که مرتب میگفت خودت بچه داری رحم کن ... در که باز شد روی دو زانو نشست و در برابر نگاههای معصومه که در چهارچوب ایوان ایستاده بود، فاطمه را در آغوش کشید و به گریه افتاد. در آن لحظه همه تصور کردند گریههای دلتنگی است و معصومه سعی کرد اخمهایش را باز کند.
نزدیک شام بود و همه با دیدن داماد خانواده با احترام از او خواستند سر سفره شام بنشیند. محمد با وجود گرسنگی، اشتهایی نداشت خصوصاً اینکه بوی قُرمه سبزی در فضای خانه پر شده بود، به سختی سر سفره نشست و معصومه بشقاب او را پر کرد. فاطمه کوچولو مرتب بالا و پایین میپرید و محمد صحنه حادثه به مانند فیلم جلوی چشمانش بود. هیچ کس را نمیدید و در دل میگفت تنها شایان بود که با او بازی میکردم، به سختی جلوی گریهاش را گرفت. دنبال بهانهای بود تا بغض گلویش را با تمام وجود بیرون بدهد. قاشق بیهدف داخل بشقاباش میچرخید. معصومه احساس میکرد پشیمانی محمد را به این روز انداخته است و هیچ کسی حرفی نزد تا اینکه بعد از سفره شام محمد از زنش خواست با هم به داخل اتاق بروند. وقتی تنها شدند محمد گفت کـه میخواهد اعترافی بکند و بعد به گریه افتاد... میخواست همه چیز را بگوید.
معصومه بر لب تبسم داشت و تصور میکرد شوهرش پی به اشتباهاتش برده است.
محمد جان میدانم در چه حالی هستی اگر قول بدهی اعتیادت را کنار بگذاری، من با نداریات میسازم، باز کار خوب پیدا میکنی و زندگیمان مثل روز اول میشود.
آخه من! آخه نداره عزیزم همه اشتباه میکنند، خدا را شکر کن که اشتباهت قابل جبران است.
محمد نمیدانست چگونه واقعیت را بگوید.
او گفت ، من به تو بدی کردهام، خیلی بین فامیل سر افکندهات کردهام، میخواهم اعتیاد را کنار بگذارم و همیشه در خدمت
خانواده باشم. گریه محمد را امان نمیداد و معصومه خوشحال بود که شوهرش با این شکل و شمایل پشیمان شده است، عزیزم فعلاً برو بخواب صبح با هم میریم مزرعه، تنها هستیم اونجا با هم حرف میزنیم.
وقتی در اتاق تنها شد، دوست داشت زمین دهان باز کند و او را ببلعد. ای کاش زمان به عقب باز میگشت، به همان لحظه که شایان رفت روپوش مدرسهاش را عوض کند و محمد به بهانه دستشویی رفتن به آشپزخانه رفت و چاقو را برداشت.
در همین فکرها بود که خوابش برد به اندازهای خسته بود که حتی در خواب وقتی چند باری فریاد کشید متوجه نشد معصومه بارها با دستمال عرق پیشانیاش را پاک کرده است. احساسش این بود که مریض شده است و این آثار اعتیادش است. قبل از بلند شدن صدای خروس، این فریادهای معصومه بود که محمد را از خواب پراند.
بیچاره شدیم، خاک برسر شدیم، ساناز، شایان و سحر را کشتهاند. محمد وقتی چشم باز کرد، معصومه را بالای سر خودش دید که به سر و صورتش میکوبد.
چی شده زن چرا داد میزنی.
یک نامرد دختر عموی تو و بچههایش را کشته، باید بریم تهرون.
محمد خیلی سعی کرد خودش را نبازد، سریع بلند شد. لباس مشکی برای من پیدا کن، خودت هم آماده شو، نمیخواد فاطمه رو با خودمون ببریم، بریم ببینیم چه خاکی به سرمون شده. در مسیر وقتی معصومه گریه میکرد و محمد نفرینهای زنش را در حق قاتل میشنید به یاد گرگ زوزهکش میافتاد که چگونه در نقش میهمان به خانه آهوها رفته بود.
با دیدن میدان آزادی ترس به جانش نشست، نکند کسی او را در خانه ساناز دیده باشد، نکند اثر انگشتی پیدا شده باشد... چارهای نداشت و راه گریزی هم نبود باید در نقش عزادار وارد حریمی میشد که حرمت آن را شکسته بود، کوچه پس کوچهها خیلی سریعتر از تصور پشت سر هم رد میشدند. ای کاش اتفاقی میافتاد که هیچ وقت به آنجا نمیرسید. در کوچه غوغایی بود، صدای گریهها و نفرینها حتی از دیوارها هم شنیده میشد. وقتی شوهر دخترعمویش را دید که فرقی با مردهها نداشت به سمتش رفت او را در آغوش گرفت و زارزار گریه کرد. احساسش این بود که همه با چشم دیگری به او نگاه میکنند در حالی که همه عادی بودند. عمویش در
کنج خانهاش نشسته بود و گریه میکرد، خجالت کشید سمت او برود، در جلوی خانه روی دو زانو نشست و سعی کرد همه
حرفهایی را که در اطرافش زده میشود، گوش کند. هیچ کس نمیدانست قاتل کیست؟! دایی رضا وقتی او را دید و تعجب محمد را از این قتل شنید گفت که پلیس اعتقاد دارد قاتل یک آشنا بوده است و دختر همسایه کفشهای مردانهای را جلوی در خانه ساناز دیده است.
کم مانده بود خودش را ببازد، خیلی سخت بود اما توانست به اعصابش مسلط شود. باید چند دقیقهای خودش را از آنجا دور میکرد. خیلی سریع به بهانه اینکه میخواهد گل سفارش بدهد از آن جمع جدا شد و تند و تند به خانهاش رفت. یادش افتاد که لباسهای خونآلود را هنوز پنهان نکرده است. همه را در داخل کیسه سیاه رنگی ریخت و طلاها را در پشت بام خانهشان زیر قفسه کبوترها پنهان کرد و از خانه خارج شد. چند خیابان بالاتر لباسها را داخل سطل زباله انداخت و بعد به میدان گمرک رفت و کفش دست دومی، خرید. همان جا کفشهایش را فروخت و بعد در حالی که دسته گل کوچکی با روبان مشکی به دست داشت به محل عزاداری برگشت.
هیچ کس نمیدانست چه غوغایی در دل محمد است، همه به او تسلیت میگفتند و انگار با پتک به سرش میکوبیدند. جرأت کنجکاوی نداشت و دوست داشت خیلی زود این مراسم تمام شود. انگار همه چیز به خیر گذشته بود. هفت روز بعد او به همراه معصومه به روستایشان رفت. هیچ شبی راحت نخوابیده بود و از ترس آینه چند روزی میشد که صورتش را ندیده بود. یک ماه به بهانه ترک اعتیاد در روستایشان ماند و خواست آبها از آسیاب بیفتد. هر وقت تنها میشد و جای خلوتی پیدا میکرد، بلند بلند لالایی میخواند و گریه میکرد، وقتی در حال بازی با شایان بود، صدای ساناز را میشنید که برای سحر لالایی میخواند. بارها خواسته بود از خدا کمک بخواهد اما میدانست کاری که کرده است قابل بخشش و کمک نیست. باید به تهران برمیگشتند و او بهدنبال کاری میرفت، با فروش طلاها تا چندماهی میتوانست فرصت پیدا کردن کار را داشته باشد. تصمیم گرفته بود مرد خوبی باشد اما کابوسهای شبانه به وحشتهای ثانیهای برایش تبدیل شده بود. میخواست فراموش کند اما نمیشد، میخواست نزد پلیس برود و همه چیز را اعتراف کند اما جرأت نداشت. با خودش جنگ میکرد حتی چند بار وقتی پلهای هوایی را دید، بالا رفت و کنار دیوارهاش ایستاد و خواست پایین بپرد و از دست خودش راحت شود اما نتوانست. طلاها را فروخته بود و یک هفتهای میشد برای فرار از آن حال و هوا باز پای منقل نشسته بود. میترسید باز معصومه پی به اعتیادش ببرد و همین ترس باعث شده بود دروغ پردازیهای زیادی بکند.
روزی که پلیس همراه خریدار طلاها جلوی در خانه محمد ایستاد، حرفی برای گفتن نداشت. از آن روزی که این اتفاق افتاد و بعد گریههایش که شباهت زیادی به زوزه گرگ پیدا کرد تا وقتی که طناب دار قرمز رنگ در انتهای اتوبان نواب و بین جمعیت تماشاچی جلوی چشمانش با وزش باد به حرکت و تاب خوردن افتاد،از نظرش گذشت. حتی یاد وقتی افتاد که به عمویش التماس کرد و گفت زن و بچه دارد و بعد لحظهای سکوت کرد و زار زار به گریه افتاد. به یاد موقعی افتاد که ساناز هم به او التماس کرده بود و از زن و بچهاش شفاعت خواسته بود. اما گرگ دیگر زوزه نمیکشید. دقایقی بعد که محمد بین زمین و آسمان تاب میخورد وقتی به خود آمد دید که در سیاه چالی است و موجودات وحشتناکی اطرافش جمع شدهاند، خواست فرار کند اما همه خندیدند، آینهای روبهرویش بود به آن نگاه کرد نباید بین آن حیوانات خشن احساس غریبی میکرد.