تربیت کننده سگ ماهی
از متن کتاب: زن گفت: «همین بغل ها نیگه دار.» مرد از توی آیینه جلو پشت سرش را نگاه کرد، راهنما زد، به آرامی پایش را روی ترمز گذاشت از سرعت خود کاست. رفت دنده سنگین و کنار خیابان زیر سایه چناری ایستاد. زن به...
از متن کتاب:
زن گفت: «همین بغل ها نیگه دار.»
مرد از توی آیینه جلو پشت سرش را نگاه کرد، راهنما زد، به آرامی پایش را روی ترمز گذاشت از سرعت خود کاست. رفت دنده سنگین و کنار خیابان زیر سایه چناری ایستاد. زن به تنه چنار نگاه کرد و بعد، چشمش افتاد به موزائیکهای اطراف چنار؛ که باد کرده بودند و ریشه های درخت همچون بازوهایی در هم پیچیده آنها را بالا آورده بود. بعد از صدای دلخراش ترمز دستی مرد برگ برگشت و نگاهش کرد و گفت:
«که چی؟!»
زن که صندلی اش را خوابانده بود و کشاله ران هاش را می مالید با چشمهای بسته نفس بلندی کشید و گفت:
«نمی خوای چیزی بخوریم؟»
بعد چشم هاش را باز کرد کش و قوسی رفت و کله اش را با خمیازه ای که می کشید به سمت مرد چرخاند. هر دو به هم نگاه کردند. مرد در این حین یک هو به آیینه جلو خیره شد و دیگر به زن توجه نکرد. زن دوباره گفت:
«شنیدی چی گفتم؟»
مرد برگشت و از شیشه عقب پیکان به پلیس گشت خیره شد. ماشین پلیس داشت پشت سرشان پارک می کرد؛ یک بنز الگانس سفید. زن هم برگشت و از شیشه پشت به الگانس زُل زد. مرد به زن گفت:
«نیگاشون نکن، پاچت رو میگیرن!»
بعد برگشت و آیینه بغل را تنظیم کرد. زن دوباره گفت:
«نشنیدی چی گفتم؟»...
زن گفت: «همین بغل ها نیگه دار.»
مرد از توی آیینه جلو پشت سرش را نگاه کرد، راهنما زد، به آرامی پایش را روی ترمز گذاشت از سرعت خود کاست. رفت دنده سنگین و کنار خیابان زیر سایه چناری ایستاد. زن به تنه چنار نگاه کرد و بعد، چشمش افتاد به موزائیکهای اطراف چنار؛ که باد کرده بودند و ریشه های درخت همچون بازوهایی در هم پیچیده آنها را بالا آورده بود. بعد از صدای دلخراش ترمز دستی مرد برگ برگشت و نگاهش کرد و گفت:
«که چی؟!»
زن که صندلی اش را خوابانده بود و کشاله ران هاش را می مالید با چشمهای بسته نفس بلندی کشید و گفت:
«نمی خوای چیزی بخوریم؟»
بعد چشم هاش را باز کرد کش و قوسی رفت و کله اش را با خمیازه ای که می کشید به سمت مرد چرخاند. هر دو به هم نگاه کردند. مرد در این حین یک هو به آیینه جلو خیره شد و دیگر به زن توجه نکرد. زن دوباره گفت:
«شنیدی چی گفتم؟»
مرد برگشت و از شیشه عقب پیکان به پلیس گشت خیره شد. ماشین پلیس داشت پشت سرشان پارک می کرد؛ یک بنز الگانس سفید. زن هم برگشت و از شیشه پشت به الگانس زُل زد. مرد به زن گفت:
«نیگاشون نکن، پاچت رو میگیرن!»
بعد برگشت و آیینه بغل را تنظیم کرد. زن دوباره گفت:
«نشنیدی چی گفتم؟»...