پس از وقوع زلزله بر صبرا دختر صبور بم چه گذشت؟
با وجود گذشت ۲۰ سال، اشک چونان موج چشم های به رنگ اقیانوسش را در برگرفت تا از جای خالی خانواده اش پرسیدم که سال ۸۲ در زلزله دهشتناک بم زیر آوار جان باختند و او را با انبوه درد و تنهایی تنها گذاشتند؛ گویی این خاک هیچگاه سرد نمی شود و صبرا دختر صبور چشم آبی دارالصابرین از جای خالیشان گفت و اشک ریخت.
همانطور که از خاطرات با خانواده بودنش و اتفاق تلخ آن صبحدم غم بم می گفت سرش را بالا گرفت و به شاگردانش که حالا سالهاست در کنار او مهارت های صنایع دستی را می آموزند اشاره و راهنمایی کرد.
کارگاه صبرا اتاقی حدود سه در چهار مترمربع است و حدود ۱۶ هنرآموز دارد، می گوید بافت های حصیری یا همان سیسبافی که اصلی ترین صنایع دستی بم است را از مادر و مادربزرگش آموخته و به یادگار دارد.
صدای بازی چهار فرزند صبرا همراه کودکان همسایه از باغ یا همان حیات خانه حس و حال خوبی را به من القا می کرد، اینجا در کارگاه حصیربافی صبرا و در کوچه پس کوچه های بم، جریان خوشایند زندگی بعد از زلزله سال ۸۲ در رگهای سرشار از حیات این شهر تاریخی جاری است و روزگار سرشار از امیدی را برای ساکنان دارالصابرین رقم زده است.
کارگاه صبرا در واقع یکی از اتاق های منزلش است که در میان انبوه نخل ها بنا شده؛ سایهسار نخل های سر به فلک کشیده و خنکای هوا در روزهای منتهی به سالگرد زلزله بم نمی تواند مانع از این شود که ذهنم به روزهای تلخ آن سال گذر نکند، آن صبح جمعه تلخ، آن سپیده دم مرگ که جان چندده هزار انسان بی گناه را گرفت و سپس چونان دیوی خفته آرام گرفت.
کارگاه صبرا در واقع یکی از اتاق های منزلش است که در میان انبوه نخل ها بنا شده؛ سایهسار نخل های سر به فلک کشیده و خنکای هوا در روزهای منتهی به سالگرد زلزله بم نمی تواند مانع از این شود که ذهنم به روزهای تلخ آن سال گذر نکند، آن صبح جمعه تلخ، آن سپیده دم مرگ که جان چندده هزار انسان بی گناه را گرفت و سپس چونان دیوی خفته آرام گرفت
صبرا که به گفته خود در زلزله بم حدود ۱۴ سال سن داشته حالا به درخواست من آن روزها را مرور می کند: پنجشنبه بود که زمین چند بار خشم و روی ناخوشش را با چند تکانه به ما نشان داده و این زلزله های پیاپی همه را نگران کرده بود؛ خانه ما همینجا در باغ پدربزرگم بنا شده بود، درست جلو خانه پدربزرگ و مادربزرگ.
پدربزرگم مردی حدود ۷۰ ساله با قدی بلند و چشمانی رنگی و پوستی سفید بود او و مادربزرگم آنطرف باغ منزل داشتند و بعد ازدواج پدرم، اینطرف باغ برای ما خانه ای ساختند.
زندگی خوشی داشتیم، گاهی که به آن روزها و بازی و سر و صداهای من و ۲ خواهر و سه برادرم که همه از من بزرگ تر بودند، فکر می کنم احساس می کنم زمین نتوانست آن همه خوشبختی را که در خانهباغ ما جمع شده بود، ببیند.
هر بار که تنها می شوم و به درخت های باغ نگاه می کنم یاد آن همه شور و شعفی می افتم که در این خانهباغ برپا بود؛ مادربزرگ و پدربزرگم که انسان های خیری بودند در روزهای عاشورا و اربعین در باغ روضهخوانی می کردند و نذری می دادند؛ من، خواهر، برادرها و بچه های خاله و دایی ها دورهم جمع می شدیم و از این فرصت حین کمک کردن به بزرگ ترها استفاده می کردیم و شیطنت های خودمان را داشتیم.
در پناه بی کسی
اما بعد از آن روز تلخ، آن سپیدهدم پنجم دیماه دیگر روی بچگی و بچگی کردن را ندیدم؛ من از آن روز مانند اسمم صبور و بزرگ شدم و چه تلخ قد کشیدم و در پناه بی کسی رشد کردم.
صبرا در حالی که اشک هایش را با گوشه دستمال پاک می کرد ادامه داد: شب قبل از زلزله مادرم ما را وسط اتاق و کنار هم خواباند، می گفت باید دور از کمد و قاب عکس ها یا چیزهای سنگینی باشیم که به در و دیوار آویخته شده اند؛ تا جایی که می توانست وسایل را از دیوار جدا کرد.
آن شب هر بار چشم باز کردم، مادر، پدر، پدربزرگ و مادربزرگم نشسته بودند؛ یکی قرآن می خواند و دیگری نماز و دعا؛ بودنشان مرا ایمان و یقین می داد که آسوده باشم و بی تردید بخوابم.
دمادم صبح بود که پدربزرگ ما را برای نماز صبح بیدار کرد؛ هنوز صدایش در گوشم چون آواز قشنگ پرندگان بهشتی می پیچد، "بچه ها وقت نماز است بلند شوید که روزی را حالا قسمت می کنند" ؛ این جمله همیشگی پدر بزرگ بود. سرم را از زیر لحاف صورتی پنبه ای که مادرم با دستان خودش ملحفه اش را کوک زده بود بیرون آوردم، پدربزرگ در حالی که آستین هایش را پایین می آورد سعی داشت در آن سرمای زمهریر، دست هایش را که هنوز از آب وضو خیس بودند روی چراغ نفتی گوشه اتاق گرم کند، مادر و مادربزرگ هم گوشه سمت راست اتاق کنار هم به نماز ایستاده بودند.
سرمای هوا جسارت از جا بلند شدن را از من گرفته بود، با صدایی خواب آلود گفتم الان پا میشم(بلند می شوم)، بذارین گرم بشم؛ پدربزرگم در حالی که می خندید رو به من گفت دیشب را تا صبح زیر آن لحاف ضخیم گرم نشدی، حالا سر صبح دیگر گرم نمی شوی، پاشو دردانه من!.
سرم را زیر لحاف برده بودم و سعی می کردم پاهایم را در شکمم جمع کنم تا ضمن گرم شدن در آن هوای سرد از خوابم که حالا به پایانش رسیده بود بیشتر لذت ببرم. انگار تمام زمینلرزه های دیروز و البته ترس و دلهره های دیشب را فراموش کرده بودم و شاید فکر می کردم دیگر هرچه بود تمام شد و از امروز زندگی از سر گرفته می شود اما انگار سرنوشت چیز دیگری را برایمان رقم زده بود. رخدادی که زندگی خیلی ها را در این شهر نابود کرد.
درحالی که سعی می کردم خوابم نبرد و برای نماز از جا بلند شوم اما انگار لحظه های خواب چشمانم را فراگرفت و ناگهان صدایی شبیه پاره شدن زمین یا غریدنی خشمگین و بعد تکانی شدیدتر همراه با صدای یا ابالفضل و یا حسین (ع) پدر و مادرم مرا بیدار کرد؛ تا خواستم لحاف را از روی سرم بردارم و از جا بلند شوم سنگینی زیادی را روی تنم احساس کردم حالا دیگر صدای پدر و مادرم را نمی شنیدم. کمی بعد شاید خواب یا بیهوشی و حتی شاید مرگی سیاه مرا فرا گرفت آنچنان که برای ساعت ها چیزی از دنیا نفهمیدم.
نمی دانم چند ساعت گذشت که با صدای مبهمی متوجه شرایط دور و برم شدم، من زیر خروارها خاک مانده بودم؛ تازه متوجه اتفاقی که برایم افتاده بود می شدم و فکر می کردم این منم که زیر آوار مانده ام. برداشتم این بود که خانواده ام از زلزله نجات پیدا کرده اند. صدای راه رفتن افراد را بالای سرم می شنیدم وقتی بین آن همه صدا، صدای عمو حسنم که آن سال ها در کرمان دانشجو بود را شنیدم امید در دلم جوانه زدف با خودم گفتم عمویم برای کمک به پدر و مادرم و برای نجات من آمده.
صدای برخورد بیل را با خاک ها می شنیدم، حتی گاهی صدای پرتاب آهن و خرده سنگ ها را. نمی دانم ولی انگار گاهی به خواب فرو می رفتم و دوباره بعد از مدتی بیدار می شدم. نفس کشیدن هر لحظه سخت و سخت تر می شد. حالا دیگر پاهایم را حس نمی کردم، با خودم می گفتم نکند پاهایم را از دست داده باشم. فکرهای زیادی در سرم بود که هر کدام فقط برای دقایقی دل مشغولیم می شدند و بعد یا بیهوش می شدم یا خواب می رفتم و اندکی بعد دوباره با صدای افرادی که برای جستنم بر روی خاک ها راه می رفتند متوجه شرایطی که در آن گرفتار شده بودم می شدم.
زمان از دستم در رفته بود اما می دانستم زمان زیادی را زیر آوار به سر می برم، گاهی از اینکه پدر، مادر و عمویم نتوانند پیدایم کنند نگران می شدم، سعی می کردم صدایم را از گلو آزاد کنم و به آنان بفهمانم که اینجا هستم اما انگار شدنی نبود.
خواب یا بیهوشی نمی دانم، فقط یک لحظه این را حس کردم هوای سرد و تلالو نوری به صورت و چشماهایم برخورد کرد، کمی چشمم را باز کردم. تحمل آن نور زیاد برایم دشوار بود سرم گیج می رفت و توان حرکت دادن بدنم وجود نداشت از لابه لای گرد و خاکی که در هوا بلند بود پاهای چندین مرد را می دیدم که نمی دانستم کیستند.
ساعتی بعد که خاک ها را از رویم کنار زدند، چند نفر آرام دست و پاهایم را گرفتند و مرا روی تپه ای از خاک خواباندند با آنکه شرایط خوبی نداشتم اما یادم هست نگران بودم که لباس مناسب و روسری ندارم؛ منتظر بودم که مادرم برسد و برایم روسری و لباس بیاورد.
اندکی بعد خودم را بالای یک وانت دیدم که در خیابان ها می چرخید، تحمل چرخیدن و دور زدن ماشین برایم خیلی سخت بود. احساس می کردم سوار شدن بر آن، سرگیجه و حالت تهوع مرا بیشتر می کند. چشم هایم را کمی باز کردم، باد شاخه های نخل ها را که از باغ ها و خانه ها سر برآورده بودند تکان می داد. شهر از این زاویه حالت عادی داشت و من هنوز متوجه عمق بحران نشدم.
دیگر از آن روز چیزی به خاطر نمی آورم تا زمانی که در بیمارستان کرمان چشم هایم را باز کردم و سراغ مادرم را گرفتم.
پرستار می گفت، مادرت همینجا بود اما کاری پیش آمد که مجبور شد مجدد به بم برود. اول برایم قابل هضم نبود مادر من با آن حساسیتی که روی ما داشت چطور می توانست مرا آن هم در چنین شرایطی رها کند اما بعد با خودم گفتم حتما کار مهمی داشته که به بم رفته است.
روزها می گذشت و من که حالا به خوبی شرایط اطرافم را درک می کردم با عکسبرداری ها و ویزیت پزشکان متوجه ضربه ای شده بودم که به کمرم خورده بود؛ گاهی برای آرام کردن دردم به پرستار التماس می کردم که برایم مسکن بیاورد و او می گفت برایت مضرر است، تازه به تو مسکن تزریق کردیم.
بیمارستان خیلی شلوغ بود، رفت و آمدهای زیاد افراد خبر از حالت غیرعادی بیمارستان می داد؛ من حالا بعد از گذر دو هفته واقعا نگران احوال خانواده ام بودم، با خودم می گفتم شاید خواهر و برادرهایم هم زخمی شده اند و مادرم مجبور است کنار آنها در بیمارستان بماند. بیشتر از همه نگران حال صبورا، خواهر کوچک و بامزه ام که تازه ۶ ماه داشت بودم؛ شیرین کاری هایش مرا بیشتر جذبش می کرد.
صدیقه خواهر بزرگم همیشه برای صبورا و ما مادری می کرد؛ او حدود ۲۳ سال سن داشت و دانشجو بود.
سعید، سجاد و سامان هم برادرهایم بودند که همیشه صدای شیطنت و بازیگویشی هایشان باغ را فرا می گرفت، چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.
منتظر بودم کسی سراغی از من بگیرد برای همین به پرستار اصرار کردم شماره تلفن خانه مان را بگیرد و او هر بار با جوابی سربالا مرا دست به سر می کرد.
به گفته پرستار روز نوزدهمی بود که در بیمارستان بستری بودم، حالا دیگر یقین داشتم برای خواهر و برادرهایم اتفاقی افتاده که مادر و پدرم به من سر نمی زنند.
صبح یک روز سرد زمستانی بود که عمو حسن وارد اتاق شد و من از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم؛ عمو حسن را خیلی دوست داشتم اما تا آن روز اینقدر از دیدنش خوشحال نشده بودم. عمو حسن به محض اینکه مرا دید در آغوشم کشید و برای لحظاتی هر دو فقط گریه می کردیم.
کمی بعد عمو حسن رو به من گفت، دکترت می گوید هفته آینده مرخص می شوی، ولی باید فیزیوتراپی هایت را بهموقع انجام بدی.
سرم را تکان دادم و پرسیدم عمو چرا بابا حسین و مامان سراغی از من نمی گیرند، پرستار میگه فقط همون روز اول که من بیشتر بیهوش بودم مادرم اینجا بوده و بعد برای انجام کاری به بم رفته.
عمو حسن به نقطه ای از تخت خیره شده بود، من ادامه دادم عمو از خواهر و برادرهایم از پدربزرگ و مادربزرگ خبر دارید؟. نگاهش را از گوشه تخت گرفت و رو به من گفت: آره خوبن. تو الان باید به فکر این باشی که زودتر خوب بشی و بتونیم از بیمارستان مرخصت کنیم.
گفتم: عمو خودت گفتی بزودی مرخص میشم. میشه به بابا و مامانم بگی زودتر بیان اینجا من خیلی نگرانم احساس می کنم برای یکی از خواهر برادرهایم اتفاقی افتاده که پدر و مادرم به من سر نمی زنند؛ و عمو همچنان سعی داشت مرا قانع کند که اتفاقی نیفتاده، با پیش کشیدن حرف دیگران که در زلزله چه اتفاقاتی برایشان افتاده سعی داشت ذهن مرا از موضوع دور کند.
تا روز ترخیص عمو چند بار دیگر هم به ملاقاتم آمد و هر بار با دلایل واهی قانعم کرد که بقیه گرفتار هستند، حتی یک بار به زخمی شدن صبورا هم اشاره کرد و گفت او بچهتر از تو هست و توجه بیشتری را می خواهد، من هم تقریبا باور کرده بودم تا اینکه از بیمارستان مرخص شدم.
عمو حسن مرا به خانه خواهر زنداییام در کرمان برد. زن دایی بزرگم کرمانی بود و خانواده اش در کرمان زندگی می کردند.
وارد خانه خواهر زنداییم که شدیم دیدم وی با لباس مشکی و چهره ای داغبسته اما متبسم به استقبالم آمد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد. سکوت بدی خانه آنها را فرا گرفته بود از دایی محمد و رعنا تنها فرزندشان که حدود سه سال داشت خبری نبود رو به زندایی گفتم، دایی کجاست از مادر و پدر من خبر دارید حال صبورا بهتر شده؟.
زندایی کنار دیوار گچی که قسمت شانه لباس های مشکیش را سفید کرده بود در حالی که یک زانویش را در بغل گرفته و نشسته بود با شنیدن این سئوال نگاهی به من انداخت، احساس کردم شانه هایش تکان خورد. همانطور خیره به من نگاه می کرد، ترس تمام وجودم را گرفته بود حالا یقین داشتم خبرهای خوشی در راه نیست؛ سردی لبهایم را احساس کردم شاید خون در رگهایم از جریان ایستاده بود. اشک در چشمان زندایی حلقه زد و گفت: رعنا با باباش رفت.
گفتم رفت؟ کجا رفت؟ یعنی چی که رفت؟؛ زندایی شروع به گریه کرد و من تازه فهمیدم زلزله دایی محمد و رعنا را از ما گرفته. اشک از گوشه چشم راستم خزید، با خودم تکرار می کردم رعنا دایی محمد، مگر می شود رعنا خیلی خوشزبان بود برای همین همه فامیل دوستش داشتند. همیشه در مهمانی ها نقل محفل بود.
با صدای بلند ناله کردم، فریاد زدم، نمی خواستم همچنین چیزی را باور کنم. دوباره سرم بهشدت گیج رفت و حالت تهوع به سراغم آمد؛ خواهر زندایی برایم شربت درست کرد و سعی داشت چند قاشق از شربت را به من بخوراند اما من از ته دل می سوختم برای دایی محمد مظلومم و رعنای زیباروی و خوشزبانمان.
کمی بعد مرا زیر پتویی خواباندند و گفتند تا حاضر شدن ناهار استراحت کن اما من فقط دلم می خواست دایی حسن زودتر ماشین بگیرد و مرا به بم برساند تا خانواده ام را ببینم.
حالا بعد از شنیدن خبر از دنیا رفتن دایی و رعنا بیشتر از قبل دلنگران خانوادهام بودم، گاهی هم فکرهایی به سرم می زد که زود آنها را پاک می کردم و بیصبرانه منتظر سفر به سمت بم بودم.
اما عمو حسن انگار خیال رفتن نداشت با خودم فکر کردم شاید عمو در کرمان کار یا کلاس دارد. به عمو گفتم من آنقدر بزرگ شده ام که تنها بروم فقط ایستگاه برایم ماشین بگیر. به بم برسم می دانم چطور خودم را به خانه برسانم. اما عمو حسن هر هفت روزی را که خانه خواهر زندایی بودیم کنارم ماند، حتی دانشگاه هم نرفت.
دلم گواهی بد می داد، امکان نداشت مادرم اینهمه روز از من بیخبر بماند، یک روز که خواهر زندایی برایم آش آورد از او اجازه خواستم به خانه مان تلفن کنم اما او انگار حتی راضی به استفاده کردن من از تلفن نبود، طوری جواب داد که خط ها چند روزی خراب هستند اما مشخص بود که نمی خواهد من از تلفن استفاده کنم.
به او گفتم خیلی کوتاه زنگ می زنم و بعد به محض اینکه او به آشپزخانه رفت، شماره تلفن خانه مان را گرفتم اما هیچ خبری نبود، صدای خش خش خط ها گواهی از امکان پذیر نبودن ارتباط می داد. به زندایی گفتم نمی دانم چرا هرچه با شماره خانه مان تماس می گیرم ارتباط برقرار نمی شود. زندایی گفت ما هم هر چه تماس گرفتیم نتوانستیم صحبت کنیم بعد از زلزله خط ها خراب شدند.
پذیرفتم اما هنوز در دلم آتشی بر پا بود. ساک کوچکی که از بیمارستان آورده بودم را برداشتم و به عمو حسن گفتم شما اگر کار دارید بمانید اما من باید بروم بم.
عمو و خانواده زندایی هر چه کردند مرا قانع کنند نتوانستند. سرانجام عمو حسن تسلیم شد که با من به بم بیاید، کمی بعد با ماشین همسر خواهر زندایی راهی بم شدیم. بدن من ضعیف شده بود برای همین نیمه های راه به خواب رفتم. نزدیک بم که شدیم با صدای عمو حسن و شوهر خواهر زندایی از خواب بیدار شدم. عمو حسن می گفت "حالا چه خاکی باید بر سرم بریزم" این جمله عمو حسن دلم را لرزاند، نکند برای خانواده من اتفاقی افتاده. ماشین وارد ورودی اول شهر بم شد، تابلو ورد به بم را کنار جاده دیدم اما این آن بمی نبود که من سالها در آن زندگی کرده بودم.
بم نه، تل خاک
دو طرف بلوار ورودی بم ساختمان ها یا فرو ریخته بودند یا فقط قسمت کمی از آنها باقی مانده بود، شوکه شده بودم. سرم را روی پشتی صندلی بالا آوردم عمو حسن متوجه بیدار شدنم شد و سرش را به عقب برگرداند، بیدارشدی صبراجان عمو!.
من همچنان مات به بمی که حالا جز تلی از خاک چیزی از آن باقی نمانده بود نگاه می کردم. ماشین در خیابان های شهر که حالا چیزی از آنها باقی نمانده بود جلو می رفت و من دیگر حتی نمی توانستم حدس بزنم در کدام خیابان شهر هستیم.
کمی جلوتر، ماشین از بین تل خاک هایی که روی هم بود پیچید و اندکی بعد کناری ایستاد.
به دور و برم نگاه کردم، اینجا کجاست؟ باد برگ های درختان نخل را تکان می داد، نگاهم به کوزه ای افتاد که مادربزرگم دورش را با یکی از لباس های نخی قدیم و پاره خود پوشانده بود. کوزه را شناختم آن کوزه خانه مادربزرگم بود وای خدای من پس آن تل خاک هم خانه ماست؛ کوزه همچنان بین دو سنگ بزرگ در سایهسار نخل بر تنه درخت تکیه زده بود "انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته!
به دور و برم نگاه کردم، اینجا کجاست؟ باد برگ های درختان نخل را تکان می داد، نگاهم به کوزه ای افتاد که مادربزرگم دورش را با یکی از لباس های نخی قدیم و پاره خود پوشانده بود. کوزه را شناختم آن کوزه خانه مادربزرگم بود وای خدای من پس آن تل خاک هم خانه ماست؛ کوزه همچنان بین دو سنگ بزرگ در سایهسار نخل بر تنه درخت تکیه زده بود "انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته!".
وای خدای من از خانه ما و پدربزرگم هیچ خبری جز کوله ای از خاک نبود؛ سراسیمه از روی خاک ها رد شدم و خودم را به محوطه باغ رساندم، قسمتی از لحاف پنبه ای را که آن شب روی خودمان پوشانده بودیم دیدم که از زیر خاک ها بیرون آمده بود.
به سمت عمو برگشتم و گفتم، عمو ببین چه بر سر خانه مان آمده، پدر مادرم کجا هستند؟؛ گفتم مرا ببر پیش پدر، مادر و خواهر برادرهایم، اصلا چرا آمدید اینجا؟؛ به پهنای صورت اشک می ریختم اما عمو حسن سعی می کرد آرامم کند. سوار ماشین شدیم و کمی بعد عمو با تعریف از خانواده همسایه ها که در زلزله چه بلایی به سرشان آمده و چند نفر را از دست داده اند، سعی داشت مطلبی را به من بفهماند اما انگار من در اوج اینکه درک کرده بودم اینهمه فقدان خانواده یعنی چه، اما هنوز نمی خواستم باور کنم که چه اتفاقی افتاده است.
مزارهای بی سنگ
کمی بعد ماشین کنار بهشت زهرا زیر سایه درختانی که سایه سردشان بر روی مزارهایی افتاده بود که نداشتن سنگ گواه بر تازه بودنشان بود، ایستاد.
از شیشه ماشین نگاه کردم، بهشت زهرا هم تغییر کرده بود، شلوغ تر شده بود پر از مزارهایی که در ردیف های پیاپی با نشانی یا عکسی بر آن گواه تازه متوفایی را می دادند که تنها اینجا رها شده بود.
عمو حسن نگاهی به چشم های بهت زده ام انداخت. دست هایم یخ بسته بودند و لبهایم می لرزیدند، با صدای لرزان و بریده گفتم چرا آمدید اینجا؟ سکوت، ماشین را که نه، حالا شهر را هم فرا گرفته بود؛ گوش هایم اما سوت می کشیدند، عمو رو به من گفت عزیزم پدر بزرگ و مادربزرگت و خیلی از دوستان و آشنایانی که می شناختی در زلزله از دنیا رفتند.
هر لحظه بیشتر از قبل دلم می لرزید، آنچنان که باشنیدن این خبر لرزش دلم را در سینه احساس می کردم، نمی دانم چرا ولی می دانستم با این حجم خرابی و نابودی این آخرین خبر بدی نیست که می شنوم.
ردیف مزار عزیزترین هایم
عمو بازویم را گرفت و از ماشین پیاده شدیم، قدم های لرزانم توان کشیدن تن نحیفم را نداشتند اما محکوم به حرکت بودند و من همچنان جلوتر می رفتم تا جایی که عمو ایستاد؛ نگاه کردم عکس و اسم مادربزرگ و پدربزرگم روی یک پلاک بالای سر ۲ قبر کنار هم روی کاغذی حک شده بود. وای باورش سخت بود تنم می لرزید پاهایم توان نگه داشتن بدنم را نداشتند. دو زانو روی خاک افتادم و همانطور که مشتی از خاک را در بر سرم می ریختم نگاهم به قبر کنار پدربزرگ افتاد، نه مگر می شود عکس پدرم، وای باور کردنی نیست مگر می شود قبر کنار پدرم عکس صبورا، قبر بعدی صدیقه، سامان، سعید و سجاد و در آخر عکس مادرم. دوباره به عکس ها نگاه کردم و با بهت به عمو حسن و دیگر چیزی نفهمیدم.
این اولین دیدار من با خانواده بعد از زلزله بود دیداری که مرا برای دو ماه شوکه کرد و حرف زدن را از یادم برد.
حالا من تنها شده بودم و باید این تنهایی را باور می کردم اما چگونه مگر می شود اینهمه عشق را به دل خاک سپرد و فراموش کرد؟ من روزها، ماهها و سالها دیوانهوار زندگی کردم و نخواستم دیگر زندگی را بفهمم.
بعد از بهبودی نسبی از بیماری های عدیده ای که به خاطر زیر آوار ماندن بر سرم آمده بود بارها تصمیم به خاتمه دادن به زندگیم گرفتم اما انگار نیروی ایمان و اعتقادی که خانواده در وجود من نهادینه کرده بودند قدرت این کار را از من می گرفت.
تولد دوباره
سال ها با عمویم زندگی کردم و بالاخره بعد از مدت ها سردرگمی، تصمیم گرفتم زندگیم را بسازم، درس خواندم و با عمو حسن دوباره خانه هایمان را سر جای خانه های سابق ساختیم و هر دو ازدواج کردیم.
من از هنر صنایع دستی همان ارثی را که مادر و مادربزرگم برایم به جا گذاشته بودند بهره بردم و با آن امرار معاش می کردم؛ بعد از ازدواج تصمیم گرفتم فرزندان زیادی به دنیا بیاورم که جای خالی خانواده ام را پر کنند. حالا من چهار فرزند دارم که صدای خنده و بازی های کودکانهشان با فرزندان عمویم روزها این باغ را پر می کند و مرا به یاد روزگاری می اندازد که در نهایت شادی در باغ بازی می کردیم و فارغ از رنج روزگار بودیم
من از هنر صنایع دستی همان ارثی را که مادر و مادربزرگم برایم به جا گذاشته بودند بهره بردم و با آن امرار معاش می کردم؛ بعد از ازدواج تصمیم گرفتم فرزندان زیادی به دنیا بیاورم که جای خالی خانواده ام را پر کنند. حالا من چهار فرزند دارم که صدای خنده و بازی های کودکانهشان با فرزندان عمویم روزها این باغ را پر می کند و مرا به یاد روزگاری می اندازد که در نهایت شادی در باغ بازی می کردیم و فارغ از رنج روزگار بودیم.
صبرا حالا در حالی که سعی داشت به هنرجویانش نقش انداختن در حصیربافی را یاد بدهد، حواسش به بازی کردن فرزندانش بود، نگاهش کردم چقدر این زن صبور مانده است. انگار اسمش را از روی خودش ساخته اند. شاید پدر و مادرش می دانستند که چه روزگار تلخی بر او خواهد گذشت که نامش را صبرا نهادند.
این صبوری صبرا مرا یاد شعر شاعری زاده بم انداخت "محمدعلی جوشایی" شاعر شیرینسخن و آرام بمی که در یکی از شعرهایش می گوید:
"صبرا عصای گیسوی خود را به من بده
حالم بد است بازوی خود را به من بده
امشب برای گریه فقط گریه آمدم
سنگ صبور زانوی خود را به من بده
من اعتقاد دارم عزیزم به معجزه
رنگین کمان آبروی خود را به من بده"... .
در زلزله پنجم دی ۱۳۸۲ بسیاری از خانواده ها عزیزانشان را ازدست دادند؛ برخی آمار شمار جان باختگان را بیش از ۳۰ هزار نفر و حتی برخی برآوردها تا ۵۰ هزار نفر اعلام می کنند. بم اما دوباره توسط بمی های باقی مانده از برزخ پنج دی، ساخته شد؛ حالا خانه ها و درودیوارها مثل نخل هایش قد برافراشته اند و زندگی در آن جریان دارد.