جزئیاتی درباره–اسیران ایرانی- اسرای جنگ+نحوه آزادی
مجید شاهحسینی-معاون اجرایی کمیسیون اسرا و مفقودین ایرانی در دوران دفاع مقدس با بیان اینکه رژیم بعث عراق کارشکنیهای فراوانی برای آزادسازی آزادگان انجام داد، با ذکر آمار و ارقام پیرامون تبادل اسرا، از تعیین تکلیف چند هزار اسیر با سرنوشت نامعلوم خبر داد.
به مناسبت بیست و هشتمین سالروز ورود آزادگان سرافراز به کشورمان، مجید شاهحسینی، معاون وقت کمیسیون اسرا و مفقودین ایرانی و عضو فعال کمیته مذاکرات بهمنظور تبادل اسرا در جنگ تحمیلی و کارشناس ارشد امور آزادگان سازمان اسناد و مدارک دفاع مقدس، ضمن تشریح جزئیاتی چند از روند بازگشت آزادگان به کشورمان و انتقال اسرای عراقی به کشورشان، به سؤالات ما پاسخ داد.
اولین گامهای آزادسازی اسرا چگونه برداشته شد؟
در تاریخ ۲۲/ ۶۹/۵ پس از اینکه صدام دیکتاتور عراق چندین نامه به مقامات ایران نوشت، در ششمین نامه خود تصریح کرد قطعنامه ۵۹۸ شورای امینت مبنی بر آتشبس را به رسمیت میشناسد و از قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر مبنی بر عقبنشینی به مرزهای بینالمللی تمکین کرده و قصد دارد روند آزادسازی اسرا به شکل انبوه را تسریع بخشد.
صدام پس از اعلام رسمی آزادسازی اسرای جنگی ایرانی فرآیند این اقدام را در تاریخ ۵/۲۳/ ۶۹ عملیاتی کرد و تبادل اسرای دو کشور را از مقامات جمهوری اسلامی ایران خواستار شد.
فرازی ازنامه صدام به رئیس جمهوری «لَقَد تَحَقَّقَ کُلَّ مَا أرَدْتُمُوه» هرچه خواستهاید به آن رسیدید
از طرف صدام اعلام شد که من آمادهام که به عنوان حسن نیت از ۲۶ مرداد است گروهی از اسیران ایرانی را آزاد کنم. مسائل تمام شده است. هرچه اصرار میکردید و میخواستید به آن رسیدهاید.
پاسخ تهران
مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی، رئیسجمهور وقت در تاریخ ۶۹/۵/۲۷ یعنی یک روز پس از آغاز ترک خاک ایران توسط ارتش بعث و شکلگیری روند صلح میان طرفین پاسخ مثبت ایران برای آزادسازی اسرا را به صدام ابلاغ کرد.
رئیس جمهورایران نوشتند: «اعلام پذیرش مجدد معاهده ۱۹۷۵ از سوی شما راه اجرای قطعنامه و حل اختلاف در چارچوب قطعنامه ۵۹۸ و تبدیل آتشبس موجود به صلح دائم و پایدار را هموار ساخت. شروع عقبنشینی نیروهای شما از اراضی اشغالی ایران را دلیل صداقت و جدی بودن شما در راه صلح با جمهوری اسلامی ایران بهحساب میآوریم و خوشبختانه در موعد مقرر آزادی اسرا هم آغاز شد که امیدواریم عقبنشینی نظامیان شما طبق زمانبندی اعلام شده و آزادی اسرای دو طرف با آهنگ و سرعت هر چه بیشتر ادامه یافته و تکمیل شود.»
اولین گروه آزادگان
بیانیه دولت عراق برای آزادسازی انبوه اسرا در تاریخ ۶۹/۵/۲۴ از پخش اخبار رادیو ساعت ۱۱ صبح اعلام شد و خبر رهایی روزانه ۱۰۰۰ نفر آزاده از بند رژیم بعث به اطلاع عموم رسید.
تحویل آزادگان-اسرا- در کجا و به چه ترتیب انجام شد؟
در تاریخ ۶۹/۵/۲۶ هیئت ایرانی در منطقهای بنام «پل خیر ناصر خان» بعد از قصر شیرین محل استقرار نیروهای صلیب سرخ و سازمان حضور یافت. پس از انجام تشریفات اداری با ۳۵ دستگاه اتوبوس با عبور از مرز خسروی وارد منطقه «منظریه» عراق محل اسکان آزادگان شدیم.
امکانات اسکان اسیران ایرانی
حدود ساعت ۱۲ ظهر بود که به منطقه اسکان اسرا رسیدیم. حدود ۱۰۰۰ نفر از آزادههای ایرانی در چادرهایی چند پارچه آنهم در گرمای شدید مردادماه و در بدترین وضع نگهداری شده بودند؛ بهگونهای که برای نفس کشیدن سرهایشان را از چادر بیرون آورده بودند. حتی از نظر آب آشامیدنی هم بچهها در مضیقه بودند و در آبوهوای داغ بیابان منظریه از کلمنهای آب گرم استفاده میکردند.
تغییرمحل تحویل اسرا
دو سه روز از تبادل اسرا با همین وضعیت گذشت که ما به مقامات عراقی اعلام کردیم این وضعیت برای ما قابل تحمل نیست. لذا با هماهنگی استاندار وقت کرمانشاه آقای نکویی و با کمک کلیه نیروهای استان کرمانشاه، محوطه نقطه صفر مرزی در کمتر از ۷۲ ساعت آسفالت شد و به مقامات عراقی اعلام کردیم که از این پس اتوبوسهای حامل آزادگان ایرانی به این منطقه آورده شوند و از اتوبوسهای عراقی به اتوبوسهای ایرانی منتقل شوند و در مورد اسرای بازگشتی عراقی هم بالعکس این امر انجام میشود.
مجیدشاه حسینی
آیاکسی ازاسیران ایران تقاصای «پناهندگی »کردند؟
در هنگام آزادسازی اسرا کمیته بینالمللی صلیب سرخ قانونی دارد بهنام «ملاقات بدون شاهد» یعنی فرد اسیر با یک نفر از نمایندگان کمیته بینالمللی صلیب سرخ طی ملاقاتی بدون حضور فردی از کشور بازداشتکننده از اسیر سؤال میکند آیا تمایل داری به کشور خود برگردی یا خیر؟
که اسیر پاسخ میدهد به کشور خود بازمیگردد یا به آن کشور پناهنده میشود یا به کشور ثالث دیگری پناهنده خواهد شد. الحمدلله –در هنگام تبادل اسرا -هیچیک از اسرای ایرانی حاضر نشدند که به کشور عراق پناهنده شوند.
واماتعداد حدود ۱۰۰۰ نفر از اسرای ایرانی درآن زمان(دوران اسارت) در سازمان منافقین در اردوگاه اشرف پیوستند که اسامی آنان را از قبل میدانستیم.
آماراسرای ایران و اسرای عراقی چقدر بود؟
در بخش ایرانی در تبادلی که به تبادل بزرگ یا انبوه معروف است،
از تاریخ ۶۹/۵/۲۶ تا ۶/۲۴ /۶۹ طی ۲۹ مرحله ۳۷ هزار و ۵۳۲ نفر از آزادگان سرافراز ما به میهن اسلامی بازگشتند.
در مجموع ۳۹ هزار و ۱۴۰ نفر آزادگان ایرانی طی ۶۵ مرحله از تاریخ ۲۶ خرداد ماه سال ۱۳۶۰ تا ۲۶ اسفندماه ۱۳۶۹ به کشور منتقل شدند.
این تعداد به تفکیک بدین شرح است:
۱۸ هزار و ۵۶۳ نفر اسرایی بودند که در اردوگاهها توسط نمایندگان کمیته بینالمللی صلیب سرخ ثبتنام شده بودند
تعداد ۲۰ هزار و ۵۷۷ نفر از مفقودالاثرها بودند که در زمان آزادسازی توسط نمایندگان کمیته بینالمللی صلیب سرخ ثبتنام شدند.
یعنی از این ۲۰ هزار نفر خبری در دست نداشتید؟
خیر، چون مورد ثبتنام رسمی نمایندگان کمیته بینالمللی صلیب سرخ قرار نگرفته بودند و ما هیچ خبری از حضور آنها در میان اسرا نداشتیم و تا آن زمان از نظر ما مفقودالاثر محسوب میشدند. اما اطلاع داشتیم که در جریان عملیاتهای مختلف در مناطق عملیاتی به اسارت درآمده یا مفقود شده بودند.
هیچ راهی برای شناسایی آنها تا قبل از تبادل وجود نداشت؟
رژیم صدام این تعداد از اسرا را دائماً تهدید میکرد و به آنها میگفت چون شما ثبتنام نشدهاید نامتان در هیچ کجا ثبت نیست و ما هر بلایی که بخواهیم سر شما میآوریم. به همین خاطر در بایکوت محض خبری و در یک فضای ارعاب این افراد در اردوگاههای مخوف عراق نگهداری شده بودند.
تعداد کل اسرای عراقی چند نفر بودند و آخرین مرحله تبادل چه سالی انجام شد؟
در بخش عراقی در تبادل بزرگ از تاریخ ۶۹/۵/۲۷ تا ۶۹/۶/۲۴ طی ۴۵ مرحله تعداد ۳۹۹۱۶ نفر آزاد شدند.
در مجموع از تاریخ ۶۰/۳/۲۶ تا ۸۲/۲/۱۵ طی ۱۱۸ مرحله تعداد ۵۸ هزار و ۳۳۲ نفر از اسرای عراقی توسط نمایندگان کمیته بینالمللی صلیب سرخ تحویل مقامات عراقی شدند.
اسرای ایرانی که درعراق شهیدند؟
پس از بازگشت کامل آزادگان به ایران، کمیسیونهای اسرا و مفقودین بهجد پیگیر تعیین تکلیف آزادگان شهید شد. این دسته از عزیزان جزو افرادی بودند که عراق گواهی فوت آنها را پیشتر به ما تحویل داده بود. ازاینرو در تاریخ ۴/۳۰ /۸۱ تعداد ۵۷۰ پیکر مطهر اسرای شهید مظلوم را از عراق دریافت کردیم.
ما به ازای این تعداد ۱۲۱۴ اسیر فوتشده عراقی هم به آنها تحویل دادیم.
آیا همه آزادگان از طریق مرز زمینی خسروی به ایران بازگشتند؟
از مجموع ۳۹ هزار و ۱۴۰ نفر اسیر، تعداد ۶ هزار و ۵۹۹ نفر از راه هوایی به کشور منتقل شدندو
تعداد۳۲ هزار و ۵۴۱ نفر هم از مرز زمینی وارد کشور شدند.
اسرا مفقودایرانی؟،بعضاً تا ۴۵ هزار اسیر هم در گزارشها ذکر شده
جمهوری اسلامی ایران تا قبل از سرنگونی حکومت صدام بارها به مقامات عراقی ابلاغ کرده بود که هر چه سریعتر نسبت به وضعیت نامعلوم اسرای ثبت نام نشده و مفقودالجسد ما تعیین تکلیف کند. یعنی دولت عراق باید برای ما مشخص میکرد که فرد اگر زنده است در کدام اردوگاه یا زندان بوده و تحویل مقامات ایرانی شود یا اگر به شهادت رسیده، بغداد مکلف به استرداد پیکر مطهر است.
بعد از جنگ ایران و عراق ارتش بعث به فاصله کوتاهی درگیر جنگ با کویت شد که در این میان نزدیک به ۶۰۰ نفر از نیروهای کویتی مفقود شدند و دولت عراق تا مدتها با این مسئله دستبهگریبان بود اما با ورود نیروهای ائتلاف به خاک عراق و سرنگونی صدام و با جستجوهای گسترده هیچ فرد زنده ایرانی و همچنین از مفقودین کویتی و از حدود یک میلیون نفر از شهروندان ناپدیده شده عراقی اثری بهدست نیامد و لذا از تاریخ ۸۲/۹/۹ وضعیت کلیه مفقودالاثرها به مفقودین شهید تغییر یافت که این موضوع به مبادی ذیربط و خانوادههای محترم مفقودین ابلاغ شد.
قبل از سال ۶۹ هم بین ایران و عراق تبادل اسرا صورت گرفته بود؟
بله، از تاریخ ۶۰/۳/۲۶ مبادلههایی صورت گرفت که مربوط به اسرای معلول، بیمار، مجروح و پیرمیشد و این روند تا۲۸دیماه ۱۳۶۸ادامه داشت.
مفقودالاثرکیست؟
مفقودالاثر به شخصی اطلاق میشود که دارای سابقه گواهی سانحه در مناطق عملیاتی در نیروهای مسلح است، مبنی بر اینکه فلان رزمنده در یکی از عملیاتها حضور داشته و دیگر از او خبری نیست.
مفقودالجسدکیست؟
یعنی طبق مشاهدات همرزمان و گزارشات فرماندهان، رزمنده در میدان نبرد رؤیت شده ولی به خاطر شرایط جنگی به عقب منتقل نشده. بهطور کلی از تاریخ ۸۲/۹/۹ وضعیت کلیه مفقودالاثرها به مفقود شهید تغییر پیدا کرد که حدود ۷۰۰۰ نفر هستند.
سرنوشت مفقودین ؟ گفته میشود بیش از ۱۱ هزار نفر از مفقودین ما همچنان سرنوشت نامعلومی دارند؟
طبق جمعبندی و بررسی که از فهرستهای مفقودین و مفقودالجسدهای نیروهای مسلح و بنیاد شهید و ستاد معراج شهدا بهدست آوردیم بیش از ۱۱۰۰۰ نفر از رزمندگان ما بهعنوان مفقودالاثر و مفقودالجسد باقی ماندهاند که تاکنون سردار باقرزاده فرمانده کمیته تفحص مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح و مجموعه ایشان با تلاش شبانهروزی خود در مناطق عملیاتی ایران و عراق به جستجوی پیکر شهدا میپردازند.
روند کار در چه مرحلهای است؟
عملیات تجسس در خاک ایران تقریباً به صفر رسیده و در حال حاضر با همکاری مقامات عراقی مناطق عملیاتی در دست جستجو قرار دارد. از سال ۱۳۹۰ تاکنون بیش از ۶ هزار پیکر شهدای مفقودالاثر ما به کشور بازگردانده شده و از مجموع ۱۱ هزار نفر در حدود ۵ هزار نفر دیگر در پروسه تحقیق و تفحص قرار گرفتهاند.
اولین اسیرایرانی درعراق
شهید لشکری اولین اسیر جمهوری اسلامی پس از تجاوز به عراق محسوب میشود. ایشان ۱۹ مهرماه سال ۱۳۵۹ پس از سقوط هواپیما به اسارت نیروهای عراقی در آمده و بعد از مدت کوتاهی از سایر اسرای اردوگاه بهصورت جدا نگهداری میشوند.
چرا خلبان لشکری در زمان تبادل بزرگ تبادل نشد؟
صدام به خیال خودش ایشان را بهعنوان سند شروعکننده جنگ از طرف ایران گروگان نگه داشته بود. در مقاطعی هم که وزارت امور خارجه ما با ارائه اسناد و مدارک به دبیر کل وقت سازمان ملل متحد تلاش میکرد عراق را بهعنوان آغاز کننده جنگ محکوم کند، صدام بهصراحت اعلام کرده بود «من خلبانی در اختیار دارم که در مهرماه سال ۵۹ در خاک عراق به اسارت درآمده و این سند نشان میدهد که ایران شروعکننده جنگ است.» بعدها متوجه شدیم منظور صدام از خلبان مذکور، شهید لشکری است. نهایتاً وی در ۱۷ فروردین ۷۷ به ایران بازگشتند
«سیدالاسرا»کیست؟
خلبان حسین لشکری در دیداری که با مقام معظم رهبری داشتند ضمن دریافت درجه سرتیپی از دست معظم له به مقام «سیدالاسرا» نائل آمدند.
اولین اسیری که آخرین نفری بودبه ایران برگشت
تنها آزادهای که متحمل ۱۸ سال اسارت شد فقط خلبان لشکری است و ما هیچ آزاده دیگری با این قدمت اسارت سراغ نداریم. ایشان سال ۱۳۷۵ به نیروهای صلیب سرخ معرفی و سال ۱۳۷۷ هم آزاد شدند اما بیش از ۱۰۰۰ اسیر بین سال ۵۹ تا ۶۹ در بند عراق بودند./۲۶ مرداد ۱۳۹۷ایسنابنقل ازجام جم
***
در طول دفاع مقدس ۴۲ هزار و ۸۷۹ آزاده داشتیم که ۳۶ هزار نفر آنها رزمنده و مابقی نیروهای غیرنظامی بودند.
و از این تعداد آزاده ۹۰ درصد شان جانباز نیز هستند.
همچنین حدود ۱۰۰۰ نفر از آزادگان اسم شان توسط صلیب سرخ ثبت نشده بود
حدود ۱۰ سال اطلاعی از آنها موجود نبود که نمونه قابل افتخار آن شهید حسین لشگری است که ۱۸ سال اسیر بود.
سرنوشت نامعلوم ١١ هزار اسیر ایرانی
۴۵ هزار رزمنده و غیرنظامی که طی ٨ سال جنگ عراق علیه ایران، به اسارت رژیم بعث درآمدند و حتی پس از امضای قطعنامه ۵٩٨ هم سالهای جوانی خود را در اردوگاههای مفقودین و صلیب سرخ عراق گذراندند.
از این تعداد اسیر ایرانی ١١ هزار اسیر بنا بر تایید مسوولان وقت صلیب سرخ، هنوز و پس از ٢٩ سال از پایان جنگ، سرنوشتی نامعلوم دارند و خانوادههایشان همچنان چشم به راه این مفقودان هستند.
شهادت ۶ هزار اسیرایرانی بدستورصدام
سرهنگ «عبدالرشید الباطن» – بازپرس ویژه گارد ریاستجمهوری عراق در جنگ علیه ایران – در اعترافات خود که آذر ١٣٨٧ در رسانههای ایران منتشر شد:
در طول سالهای جنگ علیه ایران، ۶ هزار اسیر ایرانی ساکن در اردوگاههای مفقودین، به دستور صدام به شهادت رسیدهاند.
آماراسیران عراقی
در حالی که طی ٨ سال جنگ عراق علیه ایران، حدود ۶٨ هزار نفر از نیروهای عراقی توسط رزمندگان ایرانی به اسارت درآمدند که تمام این اسرا، درجهداران رژیم بعث بودند،
اردوگاه های اسرا
اسرای ایرانی که در ٣۵ اردوگاه واقع در شهرهای الانبار ، تکریت ، موصل ،بعقوبه و بغداد نگهداری میشدند،مثل اردوگاه تکریت ١٢و١١-موصل ۴و ٣-رمادیه ١٠و کمپ ٧-….
نخستین مرحله تبادل اسرای ایران و عراق مربوط به آزادی اسرای مجروح و معلول و سالمند بود که طی سالهای جنگ، حدود ٣٠٠ نفر از اسرای ایرانی مشمول این شرایط، آزاد شدند. مرحله دیگری از تبادل اسرا، سال ١٣۶٧ و پس از امضای قطعنامه ۵٩٨ بود اما آن چه امروز به نام «سالگرد بازگشت آزادگان» در متن تقویم جمهوری اسلامی ایران به ثبت رسیده، روز ٢۶ مرداد ١٣۶٩ است که بیشترین تعداد آزادگان ایران، پس از سالها اسارت، در این روز پا به خاک وطن گذاشتند و این مرحله تا پایان مهر ١٣۶٩ ادامه یافت. هر چند بازگشت اسرا به ایران تا نیمههای دهه ٧٠ هم ادامه داشت؛ چنان که خلبان حسین لشکری که به دلیل ١۶ سال اسارت در اردوگاههای مفقودین و دو سال اسارت در اردوگاههای شناساییشده توسط صلیب سرخ در عراق، به «سیدالاسرا» ملقب شد و تنها یک هفته پیش از نوزدهمین سالگرد بازگشت آزادگان به ایران، بر اثر شدت آسیبهای وارد شده در سالهای اسارت، به شهادت رسید، فروردین ١٣٧٧ به ایران بازگشت در حالی که تا سال ١٣٧۵ و در واقع، تا ٨ سال پس از پایان جنگ عراق علیه ایران، دولت عراق، اسارت این رزمنده را کتمان میکرد و نیروهای صلیب سرخ از اسارت وی در اردوگاههای مفقودین عراق بیخبر بودند.
منبع:۲۶مرداد۱۳۹۶ایسنا
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:اختلاف آمارازایسنا بود که در۲خبرمتفاوت ازمنابع مختلف نقل نکرده بود،آورده ام ،ضمناً درجمع آوری مطالب اصلاحاتی انجام گرفته،مخصوصاً درتیترها وجابجایی پاراگراف ها
خلاصه زندگینامه
خلبان لشکری-هنگام آزادی ازاسارت-درکنارفرزند وهمسر-فرودگاه ۱۳۷۷
خلبان آزاده حسین لشکری(سیدالاسراء ایران)
تولد: ۲۰اسفند۱۳۳۱
ازدواج:فروردین ۱۳۵۸
اسارت : ۲۶شهریور۱۳۵۹
مدت اسارت:۶۴۱۰ روز (۱۷سال و۷ماه)
آزادی:۱۷فروردین ۱۳۷۷
شهادت: ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
زندگی بعدازاسارت:یازده و۴ماه
مدت زندگی مشترک:۱۳سال
مدت عمر:۵۶ سال ۵ماه
حسین متولد۲۰اسفند۱۳۳۱ روستای ضیاءآبادقزوین است،در سال ۱۳۵۴ پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد و با درجه ستوان دومی به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمای شکاری اف – ۵ مشغول به خدمت شد.
حسین لشکری با آغاز جنگ به خیل مدافعان کشور پیوست و پس از انجام ۱۲ ماموریت هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجبور به ترک هواپیما شد که نهایتاً در خاک دشمن به اسارت نیروی بعث عراق درآمد.۲۶شهریور۱۳۵۹
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر: تولد«علی» ۹اردیبهشت ۱۳۵۹ –چهارماه بعدش وباتوجه به اینکه همسرش تعداد روزهای اسارت رامحاسبه کرده(۶۴۱۰ روز)تاریخ اسارت -سقوط هواپیما می شود ۲۶شهریور۱۳۵۹
البته شروع رسمی جنگ ۳۱شهریور۱۳۵۹ بوده است.
خلبان حسین لشکری ، سه ماه اول دوران اسارت در سلول انفرادی بود و پس از آن در حدود ۸ سال با ۶۰ نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد.
پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت ۷ سال به طول انجامید.
امیر سرتیپ خلبان حسین لشکری پس از ۱۵ سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد حدود دو سال بعد در روز ۱۷ فروردین سال ۱۳۷۷ به ایران بازگشت.
امیر سرلشکر خلبان لشکری جانباز ۷۰ درصد نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که با تحمل ۱۷ سال و۷ماه اسارت دشمن بعثی و مقاومت جانانه در برابر تهدید و تطمیع و شانتاژ رژیم بعث عراق، پیروزمندانه به میهن اسلامی بازگشته بود، در بدو ورود در دیدار صمیمانه با فرماندهی معظم کل قوا ضمن تجدید بیعت با معظم له مفتخر به لقب «سید الاسرای ایران» از سوی رهبر معظم انقلاب گردید.
این خلبان سرافراز سرانجام در روز نوزدهم مرداد سال ۱۳۸۸ بر اثر عارضههای ناشی از دوران اسارت در سالهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید.
شهید حسین لشکری در مصاحبه با رسانههای جمعی در سال ۱۳۸۷ گفته بود: وقتی به جبهه رفتم علی دندان نداشت، وقتی برگشتم دانشجوی دندانپزشکی بود،پسر ۴ ماه مان حالا ۱۸ ساله شده بود
خلبان حسین لشکری در تاریخ ۲۷ بهمن ۱۳۷۸موفق به اخذدرجه نظامی سرلشگری ازدستان فرمانده کل قوا شد.
در سال ۱۳۷۴ حدود پانزده سال پس از اسارت، نخستین نامهاش را برای خانواده و همسرش فرستاد.
متن نامه به این شرح است:
اولین نامه به ایران برای همسرم
(۱۳ /۳/ ۱۳۷۴) ـ ۱۹۹۵/۶/۴میلادی
به نام خدا
همسر عزیزم سلام، حالت چطور است. ان شاءالله که خوب هستی. حال علی چطور هست و به یاری خدا او هم که خوب هست.
من این نامه را برای اولین بار برایت می نویسم. امروز ملاقات با نمایندهٔ صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت کرد و گفت که از این به بعد می توانم نامه برایت بنویسم. من نمی دانم که چقدر این حرف ها درست هست و ما می توانیم نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شک دارم و اگر آن نامه به دست تو رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامه های بعدی را به آنجا بفرستم. از آنجا که نمی دانم هنوز آنجا هستید یا نه و در کجا منزل و مکان دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم که آن ها هم سعی بکنند و به دست شما برسانند.
خودم هم باور ندارم که نامه می نویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری که اگر خواستی ازدواج بکنی، میدانم که خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی کوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم.
منیژه لشکری(همسرسردارلشکری)۱۳۹۵
همسر صبور این خلبان آزاده نیز در پاسخ به این نامه این گونه نوشت:
به نام خدا
حسین عزیزم سلام، حالت چطور است؟ نامهات رسید و خیلی خوشحال شدم. پس از ۱۶ سال حیرانی و بیخبری از تو نامه دریافت کردم. نامهات خیلی خشک بود، نمیدانم روزگار چطور برایت میگذرد. من ۱۶ سال در اوج بیخبری برای تو صبر کردم و با مشکلات زندگی مبازه کردم و تو خیلی راحت مینویسی بروم و ازدواج کنم!. بنیاد شهید از سالها قبل و همچنین بعضی از اقوام گفتند بروم و ازدواج کنم گرچه تو نوشتی مخیر هستی ولی وقتی خودم فکر میکنم که در این میان علی را داریم، او موجودی بیگناه است، چه تقصیری دارد که باید سرنوشت ناپدری را داشته باشد، من هم وقتی در میهمانیهای فامیل میبینم که هر کس با شوهرش هست و من تنها هستم به این مسئله فکر میکنم، آیا میتوانم ازدواج کنم یا نه؟ ولی چهره معصوم و بیگناه علی را میبینم. آیا سرنوشت برای او چه نوشته است لذا از ازدواج پشیمان میشوم. زندگی برایم سخت شده ولی چه باید بکنم سعی خودم را میکنم، تو هم دعا کن و از خدا کمک بخواه. ناراحت نشوی من هم احساس دارم.
قربانت ـ منیژه لشکری
یکی دیگر از نامههای شهید لشکری نیز که پس از گذشت سالها غربت و در اوج تنهایی و رنج دوران سخت اسارت، هنوز تاریخ تولد نخستین فرزندش را به یاد دارد و جشن تولد او را تبریک میگوید:
همسر عزیز و صبورم، سلام. نامهٔ تو را دریافت کردم. بسیار خوشحال شدم. حال من خوب است و دعاگوی شما هستم.
سال نو و عید نوروز را به شما تبریک میگویم.
پنج قطعه عکس میفرستم. مواظب خودتان باشید. میدانم سخت است. ولی چه باید کرد؟ خدا این طور خواسته. ما هم صبر میکنیم. هر وقت دلتنگ شدی، نماز بخوان، قرآن بخوان و توجه به خدا بکن، خدا صبر میدهد. انشاءالله همدیگر را میبینیم.
تاریخ تولد علی ۹ /۲ /۱۳۵۹ میباشد. شانزدهمین سالگرد تولدش را به او تبریک بگو.
همسرت ـ حسین لشکری ۲۸ /۱۲/ ۱۳۷۴
عیدی لذتبخش(یک لیوان آب سرد)ازدست سربازعراق
شهید حسین لشکری مردی که بهترین خاطره اش از اسارت لیوان آب خنکی است که از سرباز عراقی در نوروز ۱۳۷۴ میگیرد ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره و حسرت ۵ دقیقه آفتاب بود.
شهید حسین لشکری بعدها در یادآوری دوران اسارت و تحمل شکنجهها و آزارهای آن دوران گفته است: شکنجهها دو نوع بود، روانی و فیزیکی، بازجوییهای شدید، بیخوابی، توهین، شوک برقی، اعدام صوری. امام خمینی گفتند که جنگ برای ما نعمت است، من در اسارت معنی این را فهمیدم، من در اسارت، زندگی را دوباره شناختم، خدا را دوباره شناختم، خودم را دوباره شناختم.
خاطرات همسر شهید سرلشکرخلبان حسین لشکری:
اسارت ۲۸سالگی -آزادی -ورودبه ایران ۴۷سالگی
اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت ۲۸ ساله بود، وقتی برگشت ۴۷ سال از عمرش می گذشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه هایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند.(۱۷فروردین ۱۳۷۷ ) شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر ۴ ماه مان حالا ۱۸ ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید! اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا -منیژه-لشکری همسر سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری است؛ درد روزهای نبودن و ۱۷سال و۷ماه سال اسارت همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد که شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا کرد و دیدار را به قیامت انداخت. خانم لشکری حرف های بیشتر و شنیدنی تری دارد تا با خبرنگار نوید شاهد در میان بگذارد:
یکسال و نیم بعدازازدواج
فروردین سال ۱۳۵۸ ازدواج کردیم. یکسال و نیم بعد (شهریور۱۳۵۹) وقتی زمزمه های شروع جنگ به گوش می رسید حسین برای خنثی کردن توطئه های بعثی ها، به عراق رفت و همانجا در عملیات برون مرزی اسیر شد. به جرم توطئه علیه عراق در زندان های سیاسی فقط ده سال از آن هجده سال را در سلول های انفرادی حبس اش کردند.
روزی که دوباره زنده شدم
روزها بدون حسین سخت می گذشت. ناراحتی اعصاب گرفتم. خبری از او نداشتم و با یک بچه تنها مانده بودم. سال ۱۳۷۴ وقتی کمیته اسرا و مفقودین خبر زنده بودنش را اعلام کردند و نامه اش را از طریق صلیب سرخ به دستم رساندند، دوباره زنده شدم و به امید دیدارش روزها را می گذراندم. تا سال ۱۳۷۷ که به ایران بازگشت هر دو سه ماه یکبار میتوانستیم به همدیگر نامه بدهیم؛ اما محدود و کنترل شده. اجازه نداشتیم بیشتر از سلام و احوالپرسی چیزهای معمولی ،چیزی بنویسم. شرایط بدی بود و بازهم انتظار عذابم می داد.
دیداربعداز۱۸سال
۱۷فروردین سال ۱۳۷۷ بود که بالاخره حسین آزاد شد و به کشور بازگشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه هایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا ۱۸ ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید… لهجه اش کاملا عربی شده بودو گاهی در صحبته هایش بعضی از کلمات فارسی را ناخودآگاه عربی می گفت.
قدردانی سرلشکرازهمسرش
دوباره زندگی من با حسین شروع شد. نمی گذاشت آب در دلم تکان بخورد. علاقه عجیبی به من داشت و مراقب بود از اتفاقی ناراحت نشوم. میگفت اگر قرار است به من درصد جانبازی بدهند باید تو را ببرم؛ جانباز اصلی تو هستی. ناراحتی من ناراحتش میکرد و خوشحالی ام خوشحالش. غذا نمی خوردم ناراحت می شد؛ کم می خوابیدم غصه می خورد؛ قرص می خوردم توی هم میرفت. میگفت روزی می آید که ببینم دیگر قرص هایت را کنار گذاشتی؟می گفت: من برای تو کاری نکردم آن دنیا رو سفیدم اما تنها چیزی که باید جواب برایش پس بدهم، سختیهایی است که تو در نبودنم کشیدی…
هر موضوعی که پیش میآمد نظر من را میپرسید
مظلوم بود و ساده زندگی میکرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یکی میخورد. به خانه که میآمد و گاهی غذا آماده نبود می گفت خانم نان و پنیر که داریم، اگر نداریم نان که داریم همان را با هم میخوریم. هر موضوعی که پیش میآمد نظر من را میپرسید و قبول میکرد. احترامش به زن فوق العاده بود. مهربان بود و اگر هم عصبانی میشد، تنها عکس العملش این بود که توی خودش میرفت. در اثر شکنجههای سخت جانباز ۷۵ درصد شده بود و من توقعی نداشتم.
تاچندماه باورم نشده بود که شوهرم برگشته!
یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسمهای مختلف برای سخنرانی دعوت میشد. یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمیگردد. من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم. شب که شد شام خوردم و ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در میآید. کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه!؟
تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمیدانستم چکار کنم. در را که باز کردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت میخواست جایی برود، میگفت “یادت نره من برگشتم!”
چگونگی وفات سرلشکرآزاده؟
لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. ۱۹ مرداد ۱۳۸۸ بود. شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت می خواهم توی سالن کنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله که رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد.
فرزندوهمسرسرلشکرکشوری درروزفوت سرلشکرلشکری
بخاطر شکنجه هایی که شده بود حالش بدی داشت و همیشه سرفه می کرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده. نمیدانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا کرده بود. به سختی نفس میکشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمیدید و لحظاتی بعد…
۶۴۱۰ روز اسارت (۱۷سال و۶ماه و۲۲روز)-آزادی:۱۷فروردین ۱۳۷۷-اسارت۲۶شهریور۱۳۵۹
***
خاطرات یک اسیرایرانی ازدوران اسارت
قبل از هر چیز خودتان را معرفی کنید.
بنده مظاهر مظاهری بازنشسته سپاه و اهل شهرستان بهشهر هستم، تحصیلاتم را تا مقطع فوقدیپلم ادامه دادم.
نخستینبار در چه سالی به جبهه رفتید؟
بهصورت بسیجی در سال ۱۳۵۹ از طریق سپاه بهشهر به منظور گذراندن یک دوره آموزشی سخت و فشرده به مدت ۴۵ روز به پادگان شهید رجایی چالوس منتقل شدیم و پس از پایان این دوره به منطقه غرب کشور به شهرستان مریوان اعزام شدیم.
بعد از پایان ماموریت مریوان در سال ۱۳۶۰ افتخار پاسداری نصیبم شد و در چند مرحله از طریق سپاه به جبهههای حق علیه باطل اعزام شدم و در مرحله آخر در سال ۱۳۶۵ در عملیات غرورآفرین کربلای پنج به اسارت نیروهای عراقی درآمدم.
از چگونگی اسارتتان بگویید.
۱۹ دیماه ۶۵ بهمنظور شناسایی منطقه، برای ادامه مرحله دوم عملیات در پشت منطقه دشمن ـ جاده پاسگاه بوبیان به بصره ـ به اسارت نیروهای عراقی در آمدم، زمانی که برای شناسایی رفته بودیم در نزدیکیهای جاده بصره، ناگهان یک گلوله توپ در نزدیکی ما منفجر شد که منجر به بیهوش شدنم شد، همین باعث شد که دیگر چیزی متوجه نشوم، وقتی به هوش آمدم، تمام اطرافم را افسران و سربازان عراقی گرفته بودند، با تعجب به من نگاه میکردند و مدام میگفتند: «حارث خمینی» یعنی تو پاسدار خمینی هستی و مرا با لگد و قنداق اسلحه میزدند، حتی یکی از آنها به من تیراندازی کرد که خوشبختانه به من اصابت نکرد، آنها قصد داشتند مرا بکشند که سربازهای دیگر جلوی آنها را میگرفتند و بعضیها هم مرا با لگد میزدند.
در آن لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم، این بود که نتوانستم اطلاعات جمعآوریشده خودم را به فرماندهانم برسانم.
بعد از اسارت ابتدا شما را به کجا بردند؟
بعد از اسارت در خط، فرمانده آنها دستور داد تا مرا با ماشین جیب فرماندهی به همراه پنج نفر سرباز عراقی بهمنظور حفاظت از من به مقر فرماندهی در نزدیکی بصره ببرند، در چند مرحله مرا مجدداً به همراه فرماندهان با ماشین فرماندهی به خط بردند تا یگانهای مستقر در خط مقدم را شناسایی کنم و بگویم که لشکر مقابل آنها کدام لشکر است.
من فقط میگفتم لشکر ۲۵ کربلا، آنها تا توان داشتند مرا کتک میزدند و میگفتند هر جا که تو را میبریم مدام میگویی لشکر ۲۵ کربلا، مگر لشکر ۲۵ کربلا چقدر نیرو دارد که همه جا حضور دارد، از لشکرهای دیگر بگو، من نیز در جوابشان فقط جمله خود را تکرار میکردم و میگفتم من از سربازان لشکر ۲۵ کربلا هستم و خبری از لشکرهای دیگر ندارم، بعد مرا به قرارگاه سپاه سوم ارتش عراق که در بصره مستقر بود، بردند و پس از شکنجه شروع به بازجویی کردند.
اولین سوال آنها این بود که چرا پشت خط ما اسیر شدهای و برای چه به اینجا آمدهای؟ چارهای جز دروغ نداشتم که بگویم، گفتم من در قسمت تاسیسات و خدمات لشکر ـ لجستیک ـ کار میکردم، چون شغلم برق کار بود، برای سنگرها برقکشی میکردم، آنها مرا به زور به جبهه آوردند و برای این که در جنگ کشته نشوم، تصمیم گرفتم که خودم را اسیر کنم و به جلو آمدم تا اسیر شوم، باور نمیکردند، میگفتند تو نیروی اطلاعات عملیات و یا فرمانده هستی، هر چه میگفتم قبول نمیکردند و فقط شکنجه میدانند تا اینکه از لشکر ما برادران دیگر اسیر شدند و از آنها سوال کردند که آیا این مرد فرمانده شما است یا نه، اگر فرمانده شماست با شما کاری نداریم و همه شما را آزاد میکنیم، الحمدالله کسی از بچهها مرا نمیشناخت و اگر هم کسی میشناخت چیزی نگفت، بنده را به زندان انفرادی بردند و هر لحظه که اسیر جدید میگرفتند، از پشت پنجره مرا شناسایی میکردند.
در کدام اردوگاه بودید؟ اردوگاه چند آسایشگاه داشت و در هر آسایشگاه چند نفر بودند؟
ابتدا ما را به پادگان الرشید بغداد بردند و چند روز در آنجا بودیم، ناگهان در تاریخ ۲۱ بهمنماه ۶۵ ساعت شش بعد از ظهر آمدند و گفتند اسرای کربلا پنج بیایند بیرون، ما کل اسرا عملیات کربلا پنج از تمام لشکرها ۶۰ الی ۷۰ نفر بیشتر نبودیم، از آسایشگاهها بیرون آمدیم، ما را سوار اتوبوس کردند، نمیدانستیم به کجا میرویم، نیمههای شب رسیدیم به نزدیکی منطقه عملیات، کجا بود را نفهمیدیم ما را داخل یک واگن قطار زنگزده پیاده کردند و درب واگن را بستند و رفتند، یکی دو ساعت گذشت، آمدند درب واگن قطار را باز کردند، فکر میکنم ساعت یک یا دو شب بود که ما و عدهای دیگر از اسرا را به صف کردند، این را هم باید بگویم که آنقدر به خط مقدم جبهه نزدیک بودیم که صدای انفجار گلوله خمپارههایی که شلیک میشد را میشنیدیم، همانطور که در صف نشسته بودیم، ناگهان دهها پروژکتور روشن شد و خبرنگارهای داخلی و خارجی از ما فیلمبرداری کردند، سپس دوباره ما را داخل همان واگن قطار انداختند.
صبح روز بعد بار دیگر ما را به صف کردند و یک تکه نان و مقداری پنیر آوردند و بین ما تقسیم کردند، همینطور که سربازان عراقی نان و پنیر تقسیم میکردند از ما فیلمبرداری میشد، بعد از فیلمبرداری، نوبت به رادیو عراق بود، با همه اسرا مصاحبه کرد، «تمام هدف ارتش عراق از این همه سر و صدا این بود که بگویند ما در شب ۲۲ بهمن ۶۵ عملیات کردیم و پیروز شدیم و این همه اسیر گرفتیم و ایران نتوانست در عملیات پیروز شود.» دوباره ما را به بغداد و پادگان الرشید بردند و با اسرای کربلای چهار ادغام شدیم، همچنین در تاریخ ۹ یا ۱۰ اسفندماه ما را به اردوگاه تکریت ۱۱ انتقال دادند، این اردوگاه دارای چهار بند و هر بند، سه آسایشگاه داشت، طول هر آسایشگاه ۲۰ متر و عرض آن شش متر بود.
شکنجه کردن اسیران ایرانی برای عراقی ها یک تفریح بود
ابتدا که وارد اردوگاه شدیم، مشاهده کردیم که تعدادی از سربازان عراقی مشغول بازی هستند، همین که اتوبوسها را دیدند هر کدام بهسمتی دویدند، تعجب کردیم که چرا به هر سوی میدوند، طولی نکشید که دیدیم همین سربازها در دو ردیف صف، با در دست داشتن چوب، آهن، نبشی، کابل و … ایستادهاند و منتظرند که ما از اتوبوس پیاده شویم.
فاصله اتوبوسها تا آسایشگاه حدوداً ۱۰۰ الی ۱۵۰ متر میشد و اتوبوسها میتوانستند ما را تا درب آسایشگاه ببرند، ولی عمداً ما را در فاصله دورتر پیاده کردند و تونل وحشت که برای هر آزاده مشخص و مفهوم خودش را دارد.
برای رسیدن به آسایشگاه فقط دستهایمان را بر روی سرمان میگذاشتیم تا در اثر ضربات آسیب نبینیم.
تا رسیدن به آسایشگاه حداقل ۱۰۰ ضرب کابل و چوب میخوردیم، بسیار وحشتناک بود.
حمام اردوگاه
فردای آن روز ما را به صف کردند که به حمام برویم ـ بعد از دو ماه اسارت ـ البته باید گفت در عمل حمامی در کار نبود و تنها یک سرویس بهداشتی که چند تا توالت و حمام داشت و فاضلابش نیز پر بود و تا قوزک پا کثافت انباشته شده بود، در اختیار ما قرار گرفت، خلاصه عزیزانی که نیاز به آب داشتند، با آب سرد کارشان را انجام دادند و کسانی که مشکلی نداشتند، فقط سرشان را خیس میکردند که کتک نخوردند و کمتر از سه دقیقه برمیگشتند و سپس با تقسیم ما به گروهای ۶۵ نفری، ما را در بند یک و آسایشگاه سه ریختند.
از صبح روز گذشته که از بغداد حرکت کرده بودیم، تا فردا شب هیچ چیزی برای خوردن به ما نداده بودند، شب که شد آمدند یک ظرفی آلومینیومی تقریباً به طول ۴۵ و عرض ۳۰ و ارتفاع ۱۵ سانتیمتر با دو دسته در دو طرف به ما دادند و گفتند این ظرف غذا برای هشت نفر شماست و بیایید شام بگیرید، بچهها از گرسنگی دیگر رمقی نداشتند، ظرف غذا را گرفتند و بهسمت آشپزخانه رفتند و غذا آوردند، از فردا صبح شکنجه، آزار و اذیت سربازها شروع شد، به هر بهانه بچهها را شکنجه میدادند، البته لازم است این نکته را بگویم که اردوگاه ما اردوگاه مفقودالاثرها بود، چنانکه تا زمان آزادی، صلیب سرخ به آنجا نیامده بود.
عراقی هاباورنمی کردند که مااهل نمازوروزه هستیم،مارامسلمان نمی دانستند!
درباره انجام فرائض دینی چند روز اول محدودیتهایی داشتیم، ولی تصمیم گرفتیم که فرائض دینی خود را آشکار کنیم، یادم هست در همان روز اول که شروع به خواندن نماز کردیم، یک شب دیدیم یک سرباز عراقی دو تا دستش را جلو شیشه آورده و داخل آسایشگاه را نگاه میکند، دید که بچهها مشغول خواندن نماز هستند.
سربازعراقی گفت: به ما گفتند که شما نماز نمیخوانید، اصلاً فکر نمیکردیم شما نماز میخوانید، بهخدا قسم از پادگان که بیرون بروم به همه میگویم که شما نماز میخوانید و مسلمان هستید، البته دیگر او را ندیدیم.
ازروزه گرفتن ماهم متعجب شدند!
خاطره بعدی که به یاد دارم، به ماه مبارک رمضان مربوط میشود، یکی دو روز مانده به ماه مبارک رمضان در سال اول اسارتمان، مسئول اردوگاه، بعد از آمارگیری، گفت، ماه مبارک رمضان نزدیک است، ما مسلمان هستیم و روزه میگیریم اگر کسی از شما روزه میگیرد، از صف بیرون بیاید تا ببینیم که چند نفر روزه میگیرند تا برنامه غذایی شما را عوض کنیم، یعنی افطار و سحر بدهیم.
آمار گرفتند از ۸۵ نفر که در آسایشگاه بودیم تنها هفت الی هشت نفر روزه نمیگرفتند و بقیه روزه میگرفتند.
مسئول اردوگاه خندهای کرد و گفت شما هفت، هشت نفر روزه میگیرید، بچهها گفتند ما همه روزه میگیریم،غیرازآن۸نفر،مسئول اردوگاه با شنیدن این حرف یکهای خورد و گفت واقعاً شما همه روزه میگیرید!؟
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:انقدرتبلیغات منفی از «مجوس ورافضی بودن ایرانی ها»گفته بودند که خیلی ازعراقی ها باورکرده بودند که اسیران ایرانی همه کافروبی دینند که ازاینکه می دید اینها نمازمی خوانند وروزه می گیرند،متعجب شده بود!/پایان
، بچهها گفتند بله، مسئول اردوگاه رفت، ما خیال میکردیم که به ما افطار و سحر میدهند، ماه مبارک رمضان رسید، اما از افطار و سحر خبری نشد، به نگهبان گفتیم مسئول اردوگاه گفت که افطار و سحر میدهیم چه شد؟ نگهبان خندید و گفت به ما گفتند، همان صبحانه، ناهار و شام بدهید، میخواهند بخورند و یا بریزند.
طی روز هم به داخل آسایشگاه میآمدند و بازدید میکردند که غذا نگهداری نکنیم، ما زرنگتر از عراقیها بودیم غذا را داخل سطل آب قرار میدادیم، به بیرون میبردیم و نگهداری میکردیم، عراقیها که از داخل آسایشگاه بازدید میکردند از غذای صبح و ناهار خبری نبود؛ تا افطار و سحر، صبحانه را افطار میخوردیم، ناهار و شام را سحر میخوردیم، ناراحتی مسئول اردوگاه از روزه گرفتن بچهها به کینه تبدیل شد و درست در روز دهم ماه مبارک رمضان بلایی بر سر ما آوردند که انگار تازه اسیر شدیم.
صلیب سرخ چه زمانی آمد و شما را دید؟ عکسالعمل شما چه بود؟
صلیب سرخ فقط در زمان تبادل اسرا به اردوگاه ما آمد و اسامی ما را یادداشت کرد و ما سوار اتوبوس شدیم و به مهین عزیزمان آمدیم.
رحلت حضرت امام خمینی راچگونه مطلع شدید؟ عراقیها چه عکسالعملی داشتند؟
در مرحله اول بیماری امام ، سربازان عراقی خبر آوردند که حال امام مساعد نیست، بچهها خیلی ناراحت و افسرده بوده، هر روز هزاران صلوات برای شفای امام نذر میکردند و میفرستادند، تا اینکه گفتند حال امام بهتر شده، بسیار خوشحال شدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم، اما ناگهان در روز ۱۴ خرداد، صبح زود یکی از نگهبانها به مسئول آسایشگاه گفت که امام رحلت فرمودند، افرادی که مطلع شده بودند، بسیار ناراحت شدند، ولی به کسی چیزی نمیگفتند، فکر میکردیم دشمن شایعه درست کرده تا ما را اذیت کند، کلاسهایی که داشتیم تعطیل شد و عدهای که نمیدانستند مدام از این و آن سوال میکردند، چه شده است، ناگهان ساعت هفت بعد از ظهر از طریق بلندگو خبر رحلت امام را اعلام کردند که همه متوجه شدند، اردوگاه پر از سر و صدا شده بود، صدای گریه و زاری از هر گوشه به گوش میرسید، بعضیها چندینبار غش کرده بودند، تا صبح صدای گریه بچهها قطع نمیشد، بچهها تصمیم گرفتند که ۴۰ روز عزای عمومی بگیرند، به همین علت لباسهای زرد اردوگاه را عوض کرده و لباس سبز پررنگ که مایل به مشکی بود که ما زمستان آن را میپوشیدیم، به تن کردند؛ بعضی از آسایشگاه که این کار را نکرده بودند، با دیدن لباس آسایشگاه سه، همگی لباس سبز خود را پوشیدند، آنچنان که سرتاسر اردوگاه سبزپوش و یکپارچه شد، با دیدن این وضعیت سربازهای عراقی از داخل اردوگاه بیرون رفتند و وحشت عجیبی عراقیها را فرا گرفت، هر آسایشگاه برای رحلت امام مراسم عزاداری برگزار میکرد و از آسایشگاههای دیگر برای شرکت در مراسم ختم دعوت میکردند.
تا یک هفته عراقیها هیچ کاری با ما نداشتند، برای سرگرمی تور والیبال و فوتبال آورده بودند که اصلا قبلاً در فکرشان نبود و ورزش کردن جرم داشت، اما کسی توجهی نمیکرد و بچهها فقط مراسم عزاداری و ختم قرآن میگرفتند، تا روز هشتم که افسر اردوگاه آمد و گفت چرا لباس زمستانی پوشیدهاید، یکی از برادران بلند شد و گفت بهخاطر رحلت امام خمینی ما سیاهپوش شدیم، با شنیدن این حرف افسر عراقی گفت تا فردا فرصت دارید لباسها را بیرون بیاورید، وگرنه شما را به اشد مجازات تنبیه میکنیم، کسی گوشش به این حرفها بدهکار نبود، فردای آن روز یک گردان نیروی ضدشورش با تجهیزات کامل آوردند و ریختن داخل آسایشگاهها و همه را تا جا داشت با کابل، چوب، نبشی و … زدند و از بین برادران که چند نفر را بهعنوان رهبر شورشیان بیرون کشیدند و ما را به اردوگاه ملحق ۱۱ بردند.
تعداد ما ۴۵ نفر بود که از بند یک و دو و سه و چهار جمع کردند و داخل یک اتاق ۴×۴ انداختند و ۴۵ روز زندانی کردند، روزی یکبار و آنهم ۱۵ دقیقه فرصت دستشویی برای ۴۵ نفر داشتیم، در این ۴۵ روز، به بدترین وضع شکنجه شدیم و بعد از آن ما را به اردوگاه ۱۸ بعقوبه تبعید کردند.
چه زمانی مطلع شدید قرار است اسرا را آزاد کنند؟ و عکسالعمل شما چگونه بود؟
دقیق نمیدانم چه زمانی بود، ناگهان شنیدیم که رادیو مارش نظامی مانند زمان عملیات میزند و میگوید تا ساعتی دیگر صدام حسین یک خبر مهم میدهد، تا ساعت دو بعد از ظهر مارش نظامی طول کشید و اخبار اعلام کرد که عراق یکطرفه میخواهد اسرا را در سر مرز ایران و عراق آزاد کند، با شنیدن این خبر، بچهها یکه خوردند و در نهایت خوشحال شدیم که میخواهیم آزاد شویم که خبر آزادی اولین گروه اسرا را در تاریخ ۲۶ مرداد به ایران شنیدیم، بعد از آزادی، اولین گروه از اسرا به ایران مطمئن شدیم که تبادل اسرا شروع شده، به فکر افتادیم که انتقام ظلم و ستمهای مسئولان آسایشگاهها را که در داخل اردوگاههای عراق به بچهها آزار و اذیت رسانده بودند و با این اقدامات درصدد پناهندگی بودند، را بگیریم.
با یک برنامهریزی همه افراد آسایشگاه در بعد از ظهر که نگهبان عراقی دیگهای غذا را به آشپزخانه برده بود، حمله کردیم و حسابی آنها را کتک زدیم، در این هنگام عراقیها متوجه زد و خورد ما شدند و بر بالای آسایشگاه خودشان که خارج محوطه اردوگاه بود، رفتند و شروع به تیراندازی کردند که یکی از برادرانمان به نام حسین پیراینده به شهادت رسید، سپس ما را سه روز در آسایشگاه بازداشت کردند و بچهها هم چند روز اعتصاب غذا کردند که خبر به مسئول کل اسرا در بغداد رسید و مسئول اسرای عراقی دستور داد هر طوری که است اردوگاه را آرام کنید.
آسایشگاه را باز کردند و انواع دارو و سرم آوردند و بچهها را سرم وصل کردند، ما برای شهادت دوست عزیزمان شهید حسین پیراینده مراسم ختم برگزار کردیم و افسران عراقی در مراسم ما با سینی خرما و گلاب حضور پیدا میکردند و سخنران هر شخص که بود اول با مرگ بر صدام سخنش را آغاز میکرد و سرهنگ عراقی فقط سکوت میکرد، همانند سخنرانی حضرت زینب (س) در بارگاه یزید.
با چه وسیلهای شما را به مرز آوردند و وقتی پس از مدتها چشمتان به نیروی خودی و خاک وطن افتاد، چهکار کردید؟
آخرین گروه اسرای آزاد شده از عراق ما بودیم و دیگر هیچ اسیری تبادل نشد، ساعت ۹ صبح صلیب سرخ آمد اردوگاه ۱۸ بعقوبه و آمار ما را گرفت، سپس ما سوار اتوبوس شدیم و بهسوی میهن اسلامی حرکت کردیم، در بین راه متوجه شدیم که از ۱۰ اتوبوسی که از اردوگاه حرکت کرد، چهار اتوبوس در بین راه از ما جدا شده و با ما نیامدند، در سر مرز آنقدر ایستادیم تا اتوبوسهای دیگر بیایند و بعد داخل کشور شویم، هر چه عراقیها اصرار کردند ما قبول نکردیم، چند نفر از نمایندگان صلیب سرخ در سر مرز آمدند و گفتند ما پیگیری میکنیم، شما بروید، ما قبول نکردیم و اصرار داشتیم که بقیه اتوبوسها بیایند، تا جایی که یک تیمسار ارتش عراق که فرمانده آنها بود، آمد داخل اتوبوس و گفت که پیاده شوید و به کشور خودتان بروید، بچهها با سر و صدا گفتند تا آن چهار تا اتوبوس نیایند، ما نمیرویم و او را از اتوبوس پایین انداختند و شروع کردن به شیشه اتوبوس لگد زدن و تیمسار عراقی به راننده اتوبوس دستور داد که برگردد تا اتوبوس فرمان گرفت که برگردد، بچهها با صدای اللهاکبر راننده را به وحشت انداختند و راننده ناگهان ایستاد، برادران پاسدار که سر مرز خسروی بودند، صدای ما را شنیدند، به طرف اتوبوس دویدند و به داخل اتوبوس آمدند و ما ماجرا را برای آنها تعریف کردیم، برادران پاسدار قول دادند که پیگیر باشند و ما به خاک مقدس جمهوری اسلامی ایران آمدیم، آنقدر خوشحال بودیم که مدام گریه میکردیم.
از ورودتان به خاک ایران و از آمدن به استان و شهرتان بگویید؟
با اتوبوس به کرمانشاه رفتیم و بعد به تهران آمدیم، دو سه روز در قرنطینه بودیم و بعد به طرف شهرمان حرکت کردیم، نیمههای شب بود، برادران سپاه مسئول استقبال، همراه ما بودند گفتند در سپاه رستمکلا شب استراحت کنید، فردا صبح وارد بهشهر میشویم، درست یادم هست ورود ما به شهرمان مصادف بود با رحلت جانسوز نبیاکرم حضرت محمد (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع)، من نیز از مسئولان استقبال خواستم ابتدا برای تجدید بیت با امام و شهیدان وارد بهشت فاطمه (س) بهشهر شویم./۱۳۹۴/۰۶/۱۸خبرگزاری فارس
توضیحات مدیرسایت-پیراسته فر:همانطورکه قبلاً گفتم،درتهیه وتنظیم اخبار اصلاحات، ویرایش انجام گرفته است،مخصوصاً درتیتر
واما نمی شوداز»اسرا»گفت وذکری ازابْر فیاض«ابوترابی»نکرد
«ابْر فیاض» لقبی است که مقام معظم رهبری در پیام تسلیت درگذشت مرحوم ابوترابی ( ۱۲ خرداد۱۳۷۹) به حجت الاسلام ابوترابی دادند : «او همچون خورشیدی بر دلهای اسیران مظلوم میتابید و چون ستارۀ درخشانی، هدف و راه را به آنان نشان میداد و چون ابری فیاض، امید و ایمان را بر آنان میبارید…»
سوراخ کردن سراسیر(ابوترابی)برای گرفتن اعتراف
حجت الاسلام والمسلمین سیدعلی اکبر ابوترابی فرزندسیدعباس(متولد ۱۳۱۸ قزوین)
ابوترابی:ازنیروهای شهیدچمران بودم در ۲۶آذر۱۳۵۹ در تپه های الله اکبر بهمراه یکی ازهمرزمان به اسارت درآمدیم
در سلول برای اعتراف گرفتن چندین بار مرا به پای چوبه دار بردند و شماره ۱ و ۲ را گفتند و دوباره برگرداندند. در طول روز چندین بار مرا بردند و آوردند. بالاخره شب مرا به مدرسه العماره بردند و یک تیمسار عراقی به افرادی که آنجا بودند گفت: این حق خوابیدن ندارد. ما نیمه شب برای اعتراف گرفتن می آییم، اگر اطلاعات لازم را به ما نداد سرش را با میخ سوراخ می کنیم. نیمه شب آمدند و سرم را با میخ سوراخ کردند؛ ولی ضربه طوری نبود که راحت شوم. آن شب تیمسار عراقی مرا تحویل افسر داد و گفت: شب نباید بخوابد و باید اطلاعات را به ما بدهد.
پذیرای بعدازسوراخکاری
پس از رفتن او، افسری که آنجا بود گفت: مثل اینکه اهل نمازی؟، برو وضو بگیر و نمازت را بخوان. من هم نماز را خواندم و دیدم که ماهی پلو زیادی که اگر دو نفر هم می خوردند سیر می شدند برایم آورد. پست سرش هم یک لیوان چای شیرین. صبح زود هم بیدار کرد و پذیرایی نمود. وقتی که تیمسار آمد، یک احترام نظامی برای او گذاشت و گفت از سر شب تا حالا از او بازجویی می کنم، جز اینکه می گوید من یک شاگرد هستم چیز دیگری نگفته است. در نتیجه، مرا با یک نگهبان به بغداد آوردند و تحویل دادند.
تاریخ آزادی حجت الاسلام علی اکبرابوترابی ازاسارت ۲۵شهریور۱۳۶۹
ابوترابی بعدازاسارت ۲دور(چهرم وپنجم)نماینده مجلس شورای اسلامی بود
***
درس حجت الاسلام علیاکبر ابوترابی برای مسلمانان
اسرارمسلمانان رابرای کفار«صلیب سرخ»افشانکرد
روزی صلیب سرخ برای بازدید و سرکشی از اسرای ایرانی به داخل اردوگاهی که ایشان در آن حضور داشتند، میرود. همراه صلیب سرخ رئیس اردوگاههای اسرای ایرانی که انسانی بسیار خبیث نیز بود حضور داشته است. صلیب سرخ پس از بازدید از اردوگاه و آسایشگاهها،با تعدادی از اسرا صحبت کرده و از آنها سوالاتی مبنی بر اینکه آیا شما را در اینجا اذیت میکنند یا نه، پرسیده بود. هر کسی چیزی گفته بود. تا اینکه نمایندگان صلیب سرخ سراغ حاج سیدعلیاکبر ابوترابی رفته و از او همین سوال را پرسیده بودند اما ایشان مطلبی که چیزی علیه عراقیها باشد را به زبان نیاورده بود.
روز بعد همین رئیس اردوگاه اسرای ایرانی آقای ابوترابی را خواسته و از او پرسیده بود چرا به صلیب سرخ حقیقت را نگفتی؟. حاجآقا ابوترابی گفته بود: «من هر چقدر که فکر کردم علیه کشور عراق و مسئولان این کشور شکایت کنم دیدم انصاف نیست اختلاف دو کشور مسلمان را که به صورت مقطعی با هم در حال جنگ هستند به کفار بیان کنم و شکایتم را پیش آنها ببرم.» این مسئول عراقی پس از شنیدن حرف او دست و صورت ایشان را بوسیده و به او گفته بود:هرچه غیر از آزادی میخواهی بگو تا برایت آماده کنم. حاجآقا ابوترابی نیز از او خواسته بود که اجازه بدهد در اردوگاههای مختلف اسرای ایرانی برود و با اسرا صحبت کند. این صحبت برای شورش نبود بلکه در نظر داشت اسرا را به صبر و ایستادگی دعوت کند. مسئول اسرای ایرانی نیز از آن موقع به بعد به بهانههای مختلف حاجآقا ابوترابی را به اردوگاههای مختلف میفرستاده است. /خاطره سردار عبدالله عراقی جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه
***
…یک سرباز شیعه به نام کاظم در اردوگاه صلاحالدین ۵ با حاج آقای ابوترابی بود. ولی به شدت با ایرانیها دشمنی میکرد، چون قوم و خویشهایش را در جنگ از دست داده بود. او با حالت کینهای فراتر از کینهای که دو تا ملت با هم دارند حاج آقا را تحقیر و تنبیه میکرد و شکنجه میداد. او اندک اندک مرید آقای ابوترابی شد. وقتی حاج آقا وضو میگرفت میرفت کنار او میایستاد و نگاه میکرد. بچهها شک کردند که این چرا اینجا میایستد. از حاج آقا پرسیدند که گفت: ایشان شیعه است و میآید احکام شرعیاش را از من سؤال میپرسد.
این سرباز آنقدر عاشق حاج آقای ابوترابی شد که وقتی که حاج آقا را میخواستند از آن اردوگاه ببرند کاظم رفت و از فرمانده خواسته بود با او برود. قصدش این بود که دو ساعت بیشتر در محضر حاج آقا باشد. ولی به فرمانده گفته بود که این سربازها جدید هستند و ابوترابی آدم زرنگی است و در عراق بوده و اینجا را میشناسد و ممکن است فرار کند. بگذارید من به عنوان نگهبان با او بروم. شبیه به حکایت شمس و مولانا شده بود. بعدها ایشان دو نوبت به ایران آمد و ما با او مصاحبه کردیم. نام فامیلش یادم نمیآید ولی اسم کاملش را در فیلم میگوید. دو سه نوار از او ضبط کردهایم که یک تکهاش را پارسال در مراسم سالگرد حاج آقا ابوترابی پخش کردیم. مادرش به او گفته بود که حرام میکنم به تو اگر به آقا اهانت کنی. چون به مادرش خبر داده بود که او سید است. عراقیها سادات را دوست دارند. او یک خانواده پاکی داشته است.
***
خاطرات سرتیپ دوم آزاده عزیزالله فرخی: یکی از اقوام صدام مرید حاج آقا شد
دو ماهی که خدمت حاج آقا ابوترابی در اردوگاه بینالقفصین بودم آموزشهای بسیار خوبی دیدم. شخصیت و منش حاج آقا برای من بسیار تاثیر گذاشت بود. بعد از انتقال به اردوگاه عنبر از آن آموزه ها استفاده کردم.
حاج آقا به اسرا گفتند که ما در اینجا اسیر هستیم و حفظ جانمان اهم است. این سخن حاج آقا بر من و دیگر اسرا بسیار تاثیرگذار بود. تا آخر دوران اسارت هم طبق آموزههای حاج آقا رفتار کردیم.
وقتی به اردوگاه عنبر برگشتم و با آن نگهبان بعثی به نام عبدالرحمن برخورد کردم. دیگر همچون سابق تندروی نمیکردم در حالی که او فریاد می زد و می گفت من تو را فرستادم اردوگاه دیگری چرا بازگشتی. بی دلیل شروع به کتک زدن من کرد. وقتی به عنبر برگشتم برخورد تند با بعثی ها را کم کردم. با وجود این که کتک می خوردم.
در این اردوگاه یک ستوان دو جوان به نام محمدی بود. میگفتند یکی از اقوام صدام است. او در یک فاصله چندماهه دو رتبه ارتقاء درجه گرفت و سروان شد. پیش از این هم با این که ستوان دو بود ولی نفوذ خوبی داشت.
روزی که داشتند ما را از اردوگاه بین القفصین منتقل میکردند، اردیبهشت و خردادماه بود. هوا خیلی گرم بود و برای اذیت کردن اسراَ، ما را چندین ساعت زیر آفتاب نشاندند.
اجازه داده بودند حاج آقا ابوترابی انتهای اردوگاه قدم بزند. حدود ۶۰۰ نفر بودیم و من در ستونهای وسط نشسته بودم. یک جیپ فرماندهی وارد حیاط اردوگاه شد و سروان محمدی از آن پیاده شد. با دیدن حاج آقا به سمت ایشان دوید و دستانش را باز کرد تا او را در آغوش بگیرد. حاج آقا نیز وقتی این صحنه را دید به رسم ادب به سمت او حرکت کرد و یکدیگر را آغوش کشیدند. سروان محمدی بدون ترس از عواقب این کار و در حالیکه نزدیک به ۵۰ افسر ارشد بعثی آنجا حضور داشتند، به عربی گفت: «به دنبال شما میگشتم و نمییافتم و از دیدنتان خوشحالم.»
او حدود چهل دقیقه با حاج آقا با اشتیاق صحبت میکرد. دست حاج آقا را گرفته بود کنار دیوار زیر سایه قدم میزدند. از دیدن این صحنه خیلی مسائل برایم مطرح شد و پاسخ خیلی از سوالاتم را گرفتم.
***
ابتدا ما را به داخل اتاقی بردند و بعد از دقایقی یک افسر و چند سرباز شلاق به دست وارد شدند، گفتند دستور است که نفری یکصد ضربه شلاق به شما بزنیم و بعد حکم اعدام را اجرا کنیم.
سربازهایی که شلاق به دست داشتند بسیار قوی و قد بلند و خشن بودند به طوری که قیافه ها و حالت های آنها ما را وحشت زده کرده بود.
ما که مانده بودیم چه کار بکنیم ، حاج آقا از جایشان بلند شده و به افسر عراقی گفتند: شما با بقیه کاری نداشته باشید و شلاق همه را به من بزنید.
افسر عراقی وقتی جثه ی کوچک و ضعیف حاج آقا را دید خنده ای کرد و گفت: اگر من ۲ ضربه بزنم که تو مرده ای؟
حاج آقا فرمودند: شما بزنید، اگر من مردم که مردم، ولی اگر زنده ماندم اینها را آزاد کنید. افسر عراقی هم قبول کرد و دستور شلاق حاج آقا را داد، شلاقی که به دست عراقی ها بود از چند رشته سیم مسی درست شده بود که قوی ترین افراد طاقت خوردن یک ضربه ی آن را نداشتند.
سربازها با قدرت تمام ۵ ضربه به بدن حاج آقا زدند، در حالی که ایشان زیر لب در حال گفتن ذکر بودند که افسر عراقی گفت: دست نگهدارید و آمد جلو و لباس حاج آقا را کنار زد تا جای شلاق ها را ببیند، اما در کمال ناباوری وقتی لباس حاج آقا را کنار زد، هیچ اثری از شلاق در بدن ایشان دیده نمی شد، به طوری که افسر عراقی تعجب کرده و اصلا باور نمی کرد، لذا خطاب به سربازها گفت: شلاق ها را کنار بگذارید، این آدم، آدم معمولی نیست. و از حاج آقا پرسید: چطور می شود که آثار شلاق روی بدنتان نیفتاده است؟
حاج آقا هم فرمودند: بالاخره ما هم خدایی داریم!صادق ابوالحسنیها : در اردوگاه موصل که بودیم، در محوطه ی اردوگاه دستگاه بلوک زنی و قالب های آن را مستقر کرده بودند که این کار توسط رزمندگان انجام می شد و در قبال انجام این کار مزدی هم به بچه ها تعلق میگرفت.
یک روز یکی از اسرا بچه ها را تحریک کرد و گفت: این بلوک هایی که شما می زنید، عراقی ها به جبهه ها برده و سنگر می سازند تا در پناه آن رزمندگان ما را قتل و عام کنند.
این موضوع که مطرح شد، بچه هایی که بلوک می زدند دست از کار کشیدند به طوری که عراقی ها عصبانی شده و همه را به داخل سلول ریخته و هر ۲۴ ساعتی فقط ۵ دقیقه اجازه می دادند که آنها برای بیرون روی، از سلولهایشان خارج شوند آن هم با اعمال شاقه.
مدتی بچه ها در شرایط سخت زندان بسر بردند تا این که حاج آقای ابوترابی را از اردوگاه عنبر به اردوگاه ما منتقل کردند و ایشان وقتی از وضعیت اسرا با خبر شد، در جمع آنها حاضر شده و گفت: شما اشتباه می کنید، این بلوکها را برای ساختمانهای اردوگاهها استفاده میکنند و مورد مصرف جبهه ندارد، لذا خود ایشان هم مدتی مشغول به بلوک زدن شد و سایر بچه ها هم قبول کردند که این کار را انجام دهند که همگی از سلول خارج و به وضع عادی بازگشتند.علی اکبرشاهی: در یک دوره ای از ایام اسارت، عراقی ها شدیدا با اقامه نماز جماعت بچه ها مخالفت می کردند و بعد هم به بهانه های مختلف تلاش می کردند که خواندن نماز برای بچه ها به قدری سخت شود که منجر به ترک آن بشود.
یک روز رفتیم سراغ حاج آقا و گفتیم: با توجه به اقداماتی که عراقی ها انجام می دهند، می خواهند نمازجماعت را از ما بگیرند.
حاج آقا گفت: اتفاقا زمانی که در زندان ساواک بودیم، آنجا هم نظیر همین بساط را پیاده کرده و به بهانه های مختلف تلاش می کردند که بچه ها ترک نماز کنند، اما ما باید هوشیار باشیم. ما اصراری بر انجام مستحبات نداریم، اما اگر بخواهند جلوی واجبات ما را بگیرند، ما هم جلویشان خواهیم ایستاد، حتی اگر به کشتنمان ختم شود.سید عباس ایزدپناه میگوید: یک روز، تعرض یکی از نگهبانان عراقی به یکی از اسرای جانباز، موجب سرنگونی و مجروحیت او شد که تعرض همگانی آزادگان را در پی داشت، به طوری که به نگهبانان عراقی حمله کرده و زد و خورد شدیدی پیش آمد که منجر به تیراندازی عراقی ها و کشته و زخمی شدن تعدادی از آزادگان و کشته شدن ۲ عراقی شد.
عراقی ها هم که فکر می کردند مسبب شلوغی حاج آقای ابوترابی هستند ایشان را بردند استخبارات.
وقتی حاج آقا از استخبارات برگشتند بچه ها به دور ایشان حلقه زده و از ماجرایی که بر ایشان گذشته بود جویا شدند که ایشان فرمودند: مرا از اینجا مستقیم بردند به دادگاه و وقتی وارد دادگاه شدم، رییس دادگاه مأمورانی را که مرا آورده بودند، صدا زد و خطاب به آنها گفت: شما چقدر احمق هستید که ایشان را آورده اید دادگاه، فکر می کنید اردوگاه را شما اداره می کنید، اگر ایشان نبود شما از اداره اردوگاه عاجز بودید و بلافاصله هم دستور برگرداندن مرا به اردوگاه صادر کردند.
ایشان تعریف می کرد: دادگاه ایران که قاضی آن یک روحانی بود، مرا محکوم به اعدام کرده و از من خواست که آخرین درخواستم را قبل از اعدام مطرح کنم.
من هم با توجه به این که زن و فرزندانم در مسافرت بودند، گفتم: به مدت ۴ روز فرصت بدهید تا خانواده ام از مسافرت بیایند و آنها را ببینم و بعد مرا اعدام کنید. قاضی هم قبول کرد، اما در فاصله همین ۴ روز تهاجم گسترده رژیم عراق علیه ایران آغاز شد و آن روزها درست زمانی بود که هواپیماهای عراق، همدان، تهران و برخی از شهرهای کشور را بمباران کرده و در جبهه های مختلف هم حملات نظامی آنها آغاز شده بود.
بعد از ۴ روز همسر و فرزندانم به دیدارم آمدند و با آنها خداحافظی کردیم، اما به دلیل آغاز جنگ و درگیری هایی که به وجود آمده بود، بحث اعدام ها به تعویق افتاد تا این که پس از گذشت چند روز مسوولین زندان را خواستم و گفتم: برای من که یک خلبان ایرانی هستم خیلی زور دارد که عراقی ها بیایند و شهرهای ما را بمباران کنند، لذا من حاضرم به جای من زن و بچه ام را در زندان نگه دارید و من بروم میدان جنگ و با عراقی ها بجنگم.
این را که گفتم، چند روزی گذشت و با پیشنهاد من موافقت کرده و مرا از زندان آزاد کرده و عازم مناطق جنگی شدم.
این خلبان ایرانی بعد از چند مورد که به ماموریت های مختلف می رود هواپیمایش مورد اصابت گلوله های عراقی ها قرار گرفته و ایشان خود را از هواپیما با چتر نجات به بیرون می اندازد که در حیاط منزل یکی از عراقی های شهر بغداد سقوط می کند.
ایشان تعریف می کرد: وقتی من با چتر افتادم زمین، در حالی که مجروح بودم، مردم عراق به سر من ریخته و تا جا داشتم مرا با مشت و لگد و چوب و چماق زدند، به طوری که کاملا از هوش رفته و وقتی چشمم را باز کردم داخل سلولی تنگ و تاریک بودم و آقایی را کنارم دیدم که از من پرستاری می کرد. به هوش که آمدم پرسیدم: شما کی هستید؟
گفت: من بچه قزوین هستم و از روحانیون این شهر و اسمم هم ابوترابی است و …
خلبان ایرانی که متوجه می شود ایشان روحانی است و با توجه به این که حکم اعدام ایشان را هم یک روحانی صادر کرده بود، ناراحت شده و به حاج آقا می گوید: تا الآن هر چه قدر مرا کمک کرده و برایم دلسوزی کرده ای کافی است و از شما ممنونم، اما از حالا تو آن طرف سلول، من هم این طرف و دیگر با هم هیچ کار و حرفی نداریم.
حاج آقای ابوترابی هم حرفی نمی زند، اما از آنجایی که خلبان ایرانی دست ها و پاهایش شکسته و مجروح بوده و توان انجام دادن هیچ کاری را نداشته، او را رها نکرده و تمام کارهایش را برایش انجام می دهد. حتی نظافت و گذاشتن غذا به دهان او را.
خلبان ایرانی : این وضعیت ماه ها ادامه داشت و من هر روز به ایشان کم محلی کرده و او را از خودم طرد می کردم و گاهی هم به ایشان و روحانیت ناسزا می گفتم، اما ایشان می گفت: تو هر چه می خواهی به من بگو، اما افتخار خدمت به یک مجروح جنگی را از من نگیر، شما ستون دولت ما هستید، شما زینت کشورید، شما سرباز امام زمانید و من افتخار می کنم که برای شما کاری انجام بدهم، ضمن این که بگذار حالت کاملا خوب بشود، بعد از آن دیگر با تو کاری ندارم.
بیش از ۳ ماه که از این ماجرا می گذرد کم کم حال خلبان خوب شده و قادر می شود که به سختی قاشق غذا را به دهانش برساند، اما هنوز حاج آقا به ایشان توجه ویژه داشته و مرتب هم در حال نماز، دعا و نیایش بوده است.
خلبان ایرانی می گوید: وقتی این همه ایثار، گذشت، مهربانی و صداقت حاج آقا را دیدم کم کم خودم را به او نزدیک کرده و سرانجام هم گفتم: من به هیچ وجه نمی خواستم با شما رفیق باشم، اما دیدم شما واقعا انسان کاملی هستید و می خواهم از این پس رفیق و مطیع شما باشم.نورالدین چوپانی : بعد از اسارت، ما به اردوگاه موصل یک منتقل شدیم، آنجا بچه ها تظاهرات کرده و شعارهای الموت لصدام می دادند که منجر به درگیری با نگهبانان عراقی شد و در این درگیری تعدادی از بچه ها شهید و تعدادی هم مجروح شدند.
بعد از این درگیری، ما را فرستادند به موصل ۳، آنجا ۲۴ ساعته در حبس بودیم و هیچ گونه آزادی نداشتیم و فقط دو وعده صبح و شب، آن هم چند دقیقه ای برای بیرون روی ما را از آسایشگاه با شکنجه خارج و داخل می کردند.
یک شب که برق ها هم رفته بود و همه جا تاریک بود، دیدیم سر و صدای عراقی ها می آید. آنها در آسایشگاه ما را باز کرده و گفتند: میهمان عزیزی برای شما آورده ایم، که باید احترامش را داشته باشید، سپس حاج آقای ابوترابی را به آسایشگاه ما منتقل کردند.
آن شب همه جا تاریک بود، اما وقتی حاج آقا وارد آسایشگاه ما شد انگار همه جا روشن است و از همه مهم تر اینکه دل هایمان آرام گرفت و همه ی سختی ها، شکنجه ها و ناملایمات را فراموش کردیم.
حاج آقا از وضع اردوگاه ما پرسیدند و ما هم ماجرا را تعریف کرده و گفتیم: ما هم آماده هستیم که علیه رژیم عراق قیام کرده و نگذاریم که این ها در آسایش باشند، اما حاج آقا ما را دعوت به صبرکرده و چندین سخنرانی برای ما گذاشتند.
ایشان می فرمودند: زمانی که ما در جبهه ها حضور داشتیم وظیفه حسینی داشتیم و امروز که در اسارت هستیم باید زینبی عمل کنیم. بنابراین هیچ گونه عکس العملی شما نباید از خودتان نشان دهید، چرا که شما بایستی در سلامت کامل مانده، ساخته شوید و برای خدمت کردن به جامعه، به کشور خود برگردید. با صحبت هایی که حاج آقا کردند، آتش بچه ها خوابید و اردوگاه کاملا آرام و رفتار عراقی ها هم با ما مناسب شد، این افکار حاج آقا به سایر اردوگاه ها هم منتقل شد و آرامش عجیبی به اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق حاکم شد. ابوالفضل خسروی میگوید: اردوگاه موصل زمستان های سخت و طاقت فرسایی داشت. یک سال به قدری هوا سرد شده بود که تحمل آن واقعا برای بچه ها سخت بود از طرفی هر کاری هم که می کردیم به ما لباس گرم بدهند نمی دادند.
یک روز ۵ نفر از نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمدند. ابتدا به سراغ حاج آقای ابوترابی رفته تا وضع موجود و مشکلات را از ایشان جویا شوند.
صلیبی ها از کشورهای مختلف بودند، از جمله خانمی که اهل سوئیس بود. خواسته های اسرا را جویا شدند، حاج آقا فرمودند: ما برای اسرا لباس گرم می خواهیم تا بتوانند زمستان را تحمل کنند.
زن سوئیسی، بلافاصله گفت: من به خاطر احترامی که برای شما قایل هستم خودم شخصا از سوئیس لباس گرم تهیه کرده و برای شما می فرستم و سپس آمار اسرای آسایشگاه را گرفته و ۲ روز بعد برای همه ی ما لباس گرم هایی فرستادند که زمستان را برای ما تابستان کرد و تا آخرین روز اسارت هم این لباس ها را داشتیم.