"روشنی مالِ من است"


هر شب از عمقِ سیاهِ امروز،
کوله باری بر...
هر شب از عمقِ سیاهِ امروز، کوله باری بر دوش تا ثریّا می رفت. روی ابرِ سردی سفره ای می انداخت... در میانش دل بود. از میانِ کوله، ماه را بر می داشت... می گذاشت آن بالا. با خودش هی می گفت: روشنیشاعر:مسعود اویسی
هر شب از عمقِ سیاهِ امروز،
کوله باری بر دوش
تا ثریّا می رفت.
روی ابرِ سردی سفره ای می انداخت...
در میانش دل بود.
از میانِ کوله، ماه را بر می داشت...
می گذاشت آن بالا.

با خودش هی می گفت:

"روشنی مالِ من است"




سال ها بعد امشب...
از دلِ ساکتِ خود بی زارم.

به دلم می گویم:
چه شد آن باغِ پر از رؤیاها
که درختانش را می تکاندی از ماه؟!

چه شد آن سفره ی بی آلایش
که میانِ آن جز
اندکی از فردا
لحظه ای دیگر را
هیچ اثر...
هیچ نبود؟!

رو به من می گوید:
شاید از دوریِ آن ماهِ بلندم دلگیر،
ولی اندازه ی فانوسی پیر،
روشنی ها دارم.
گرچه اندک امّا...
"روشنی مالِ من است"