وقف بچه


وقف بچه

روایت زن و شوهری که پدر و مادر ٢۵ فرزند بدسرپرست و بی‌سرپرست شدند


شهرآرا آنلاین - مهدیزاده - هرکس بار اول شنید که حامی ٢۵ بچه یتیم هستم، به من گفت «آقای دکتر» اما من یک کارگر بازنشسته کارخانه هستم. سال‌ها خانه‌به‌دوش بودیم. حقوق کارگری آن‌قدر نبود که بتوانم خرج زن و بچه و اجاره‌خانه را با هم بدهم. زندگی من با یک قرعه‌کشی عوض شد و بهترین خانه در بین خانه‌های سازمانی به من افتاد؛ خانه‌ای در حاشیه خیابان اصلی. آن شب عهد کردم اگر از حاشیه خانه مغازه‌های تجاری زدم، وقف کنم. این‌طوری شد که حالا به‌جز ٣ فرزندم، حامی ٢۵ بچه بدسرپرست و بی‌سرپرست هستم.

به‌سختی حاضر به مصاحبه است. چندبار تماس گرفتیم و هربار یک بهانه آورد: «‌دخترم! سن و سالی از من گذشته. تا حالا با کسی درباره کارم صحبت نکردم، چه برسد به اینکه مصاحبه بدهم. ای دختر جان! من نمی‌توانم خوب حرف بزنم(با‌خنده). اصلا چه کسی کار خیرش را فریاد زده و به همه گفته‌است؟ به این می‌گویند «ریا». از قدیم گفته‌اند که این کار آتش می‌زند به خرمن کار خیر و ارزش کار را از بین می‌برد.»

همه این بهانه‌ها با اصرار ما و قولی که می‌دهیم، ختم به خیر می‌شود. می‌گوید: « اگر قصدتان همان‌طور که گفتید، ترویج کار خیر است و اصلا قصد ندارید به هیچ عنوان نامی از من ببرید، می‌پذیرم. هر اسمی خودتان دوست داشتید بگذارید؛ علی... محمد...»

زندگی با ٢ بچه در یک اتاق و نصفی

صحبتمان از ٢۵ سال قبل شروع می‌شود. درست زمانی که علی‌آقا سال‌ها خانه به دوش بوده و از این خانه به آن خانه می‌رفته‌است. او می‌گوید: «سال‌های آخر جنگ بود. با ٢ بچه کوچک از این خانه به آن خانه می‌رفتیم. یکی، دو سال هم خانه مادرم زندگی کردیم اما بنده خدا حیاط بزرگی نداشت. کلا ٢ اتاق به ما داده‌بود. همراه با همسرم تصمیم گرفتیم یکی از این ٢ اتاق را از وسط پرده بکشیم تا بخشی از آن را اتاق کار کنم اما زندگی با ٢ بچه در این شرایط سخت بود.

او ادامه می‌دهد: «بیشتر از همه برای همسرم سخت بود. زندگی با ٢ بچه در یک اتاق و نصفی! با همسرم که صحبت کردم، تصمیم گرفتیم چندسالی در خانه‌های سازمانی زندگی کنیم.»

زندگی در بیابان

آن سال‌ها خیلی کم پیش می‌آمد که کسی خواهان این خانه‌های سازمانی باشد؛ چون در ١٨کیلومتری مشهد قرار داشت. فکرش را بکنید که ٢۵ سال قبل در ١٨کیلومتری مشهد زندگی کردن چه اوضاع و شرایطی داشت؛ بَر و بیابان بود. خانه‌های سازمانی گاز نداشت و با کپسول خانه را گرم می‌کردیم. روزهای آخر جنگ بود و همه مردم به قناعت کردن در مصرف گاز و برق عادت کرده‌بودند اما بازهم زندگی سخت بود. گرم کردن خانه وسط بیابان سخت بود. آنجا به جز ۴٠خانواده‌ای که مثل ما در خانه سازمانی زندگی می‌کردند، کسی نبود. نه اتوبوسی برای آمدن به مشهد بود و نه کسی وسیله شخصی داشت. فقط ٣ خانواده ماشین داشتند. حتی یک نانوایی نبود که بتوانیم از همان محل نان بخریم. من چندبار به علت مریضی بچه‌ها مجبور شدم نصف شب به همسایه‌مان رو بزنم. شاید باورتان نشود اما حدود ١٠سال است که ماشین گرفته ام.

چند سالی با این شرایط زندگی کردیم. مدتی که گذشت، خبر خوبی بین همکارانم پخش ‌شد. می‌گفتند که قرار است شرکت با قرعه‌کشی، تعدادی خانه تعاونی بسازد و به کارگران بدهد. آن روز با همسرم صحبت کردم و گفتم شاید بخت و اقبال به ما رو کند و در قرعه‌کشی این خانه‌های تعاونی برنده شویم. روز قرعه‌کشی دل توی دلم نبود. گاهی می‌گفتم برنده می‌شویم و گاهی هم می‌گفتم ای بابا من کجا، خانه کجا؟ اگر شانس داشتیم، این اوضاع و احوالمان نبود. توی همین فکرها بودم که اسمی آشنا به گوشم خورد؛ آقای علی. مجری اسم من را خواند. خانه‌ای که ما برنده شده‌بودیم، حاشیه خیابان قرار گرفته‌بود که می‌شد ٢ مغازه تجاری بنا کرد. باورم نمی‌شد که شانس و اقبال بعد از این همه سختی به ما رو کند.

هشتمان گروی نه بود

با این قرعه‌کشی، خانه‌به‌دوشی خانواده علی‌آقا تمام شده‌بود اما نوبت به قسط دادن رسید. علی‌آقا می‌گوید: سال‌های اولی که آنجا رفتیم، قسط خانه می‌دادم. با خرج و مخارج خانه پولی برایمان نمی‌ماند. همه خانه‌های محل که مثل ما در راسته خیابان قرار گرفته‌بودند، مغازه تجاری زدند اما ما هشتمان گروی نه بود. با اینکه می‌توانستم از حاشیه خانه ٢تا مغازه بزنم اما دستم خالی بود. بعد از چند سال سختی کشیدن و قناعت، پولی پس‌انداز کردم و توانستم ٢تا مغازه بزنم. همان شبی که مغازه‌ها را زدم، تصمیم چند سال قبلم را به همسرم گفتم. به او گفتم: «یادت هست روز قرعه‌کشی از نذرم گفتم؟ الان وقت ادا کردن نذرم است. من آنجا نیت کردم که اگر خدا از این خانه‌ها قسمت ما کرد، بخشی از درآمدم را وقف کنم. الان که این خانه در حاشیه خیابان قرار گرفته‌است و ٢ مغازه در حاشیه آن ساخته شده است، قصد دارم یکی از این مغازه‌ها را وقف بچه‌های بی‌سرپرست کنم.» یکی از مغازه‌ها بزرگ‌تر بود. همان شب این را به همسرم گفتم که مغازه بزرگ‌تر را وقف خواهم کرد و یک دانگ از مغازه کوچک‌تر را هم به پاس زحمات همسرم،

به نام او خواهم زد.علی‌آقا ادامه می‌دهد: همسرم خانه‌دار است. وقتی تصمیمم را شنید، به من گفت: « یک دانگی که می‌خواهی به نام من بزنی هم من وقف بچه‌ها می‌کنم. با این شرایط مغازه بزرگ را که حدودا دوبرابر مغازه دیگری بود، وقف بچه‌های بی‌سرپرست کردیم و اولین اجاره مغازه را به کودکان بی‌سرپرست دادیم. اجاره آن زمان زیاد نبود اما همان زمان (١٠ سال قبل) توانستیم ۵ بچه را به سرپرستی قبول کنیم. الان که اجاره‌ها بالا رفته، تعداد بچه‌ها به ٢۵ نفر رسیده‌‌است؛ ١٠ بچه زیر نظر همسرم و ١۵ بچه نیز من دارم.

بچه‌هایم حامی من و مادرشان بودند

علی‌آقا درباره بچه‌های خودش و همراهی آنان می‌گوید: من ٢ پسر و یک دختر دارم. آن‌ها همیشه همراه من و مادرشان بودند و هیچ‌گاه از اینکه ما این مغازه را وقف کردیم، گلایه نکردند. من و مادرشان با سختی همه‌چیز به‌دست آوردیم و دوست داریم آن‌ها نیز در شرایط اقتصادی الان، گلیمشان را از آب بیرون بکشند. حتی در این شرایط اقتصادی باید یاد بگیریم که اگر به اندازه دهانمان بخواهیم و نه بیشتر، می‌توانیم به دیگران کمک کنیم.



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

فیلم| مردی که 26 سال پیش گم شده بود در زیرزمین همسایه پیدا شد!