قشقایی zwnj;ها، ایلِ همیشه عاشق lrm;اند


قشقایی zwnj;ها، ایلِ همیشه عاشق lrm;اند

از ایل خود می ‎گوید، پیرمردِ شعر را می ‏گویم. شعری پیر می‌ خواند به قدمت تاریخ طایفه ‎اش از شاعرانِ نه چندان دورِ ایل اش. در نی نیِ نوای شعرش، ردی پیدا می ‏شود از اشتیاق به قوم، از عنصری بهشاعر:معصومه محمدی سیف


از ایل خود می ‎گوید، پیرمردِ شعر را می ‏گویم.
شعری پیر می‌ خواند به قدمت تاریخ طایفه ‎اش
از شاعرانِ نه چندان دورِ ایل اش.
در نی نیِ نوای شعرش، ردی پیدا می ‏شود از اشتیاق به قوم، از عنصری به نام عشق.
کلاهِ نمدیِ سیاهِ گردی بر سر دارد.
کلاه دوگوشی به رنگ «مازویی» و از جنس «نمد».
«قیناقش» به رنگ قهوه‏ ای است، با طرحی از ترمه.
گیوه‎ای دست ساز هم به پا دارد که می‏ گوید خودش ساخته،
نه طبقه‌ یِ بالای آن طرف رودخانه.
شاعرانه سخن می‏ گوید و با طنین آرام دشت، لحظه به لحظه طبیعت را در آغوش می ‎گیرد.
طبیعت را می ‏نوازد. سبز می‎ خندد و نارنجی می ‏رقصد.
در تاروپود گرم سیاه چادر روشنی که خود ساخته، عاشق شده، شاعر شده، و ساز «امیرغازی» می‏ نوازد.
در شعرهایش، کوچ شُکوه دیگری دارد،
با درون مایه ‏ای از غربت.
اما شِکوه می‌ کند از بی‏ مهری روزگار.
از ایل خود می‎ گوید، از طایفه ‏اش، و با لبخندِ سبزِ سختش، «کتف» می‏ بافد، با درازایی نامعین.
پیرمردِ شعر، از ایل اش می‏گوید، از دستمال بازی و رقص و پایکوبی و جامه‏ های تاتاری.
از جنگنامه ها و جلوه‌هایی از عشق و وصال یار.
تمام فصل‎های سال را پُرترنم زندگی می‌ کند،
در چشمان پیرزنی که بوی بومادرانِ بهار می‌ دهد و دستانش بابونه‏ یِ مِهر است.
پیرزنِ بهارِ قشقایی، شلیته ای قرمز بر تن دارد و در نگاهش گم می ‏شود عطرِ بهار.
با موهای مشکی و صورتی گندم‌ گون و گِرد و گرم و مهربان.
«جوال‌»ها و «خورجین»‌ های بافته شده را ماهرانه می‎ چیند.
گِره می‏ زند به هم، گویا «نی چی» می بافد.
و گاهی در هم ییلاقِ چشمانِ پیرمردِ شاعر، فصلی از ترانه می‌ رویاند و پیرمردِ شاعر را، عاشق‌ تر.
پیرمردِ شعر، غزلی تُرکی می‏ خواند. این بار اما، نه غمگُنانه، بلکه به آوازی پُرشور.
از تَرک دیار می‎ گوید و از وصال یار.
گاهی محزون می‏ نوازد، اما پرشور می‏ خواند.
شاید هم «گرایلی»، با ردیف و گاهی بی ‏نظم و پُرذوق.
اما نظمی دارد هجاها و چارپاره‌ های تنهاییِ غربتش.
از سرخوشی‌ های رقص «دِمرو» می‏ گوید. تمام وجودش شور است و رقص.
می ‎نوازد و هم چنان می‏ نوازد.
کلاه نمدی‎ اش را برمی‏ دارد
دور می ‏شود، دور و دورتر. اما می‎ شنوم که می‏ گوید همان کلام اولش را، در آخر.
"مردِ قشقایی، مردِ بزرگ ایل است".
"مردِ بزرگ ایل، تا ابد زنده است".
"مردِ قشقایی هرگز نمی‎ میرد".
و "تا همیشه زنده است".
این کلامش را هرگز از یاد نمی‎ برم
«قشقایی ‎ها، تمامِ فصل سال، شاعرند».
«قشقایی‌ ها، ایلِ همیشه عاشق‎ اند».

25 اردیبهشت 1398
معصومه محمدی سیف




چگونه سوانح هوایی سرنوشت سیاسی کشورها را تغییر داد؟