از ایل خود می گوید، پیرمردِ شعر را می گویم.
شعری پیر می خواند به قدمت تاریخ طایفه اش
از شاعرانِ نه چندان دورِ ایل اش.
در نی نیِ نوای شعرش، ردی پیدا می شود از اشتیاق به قوم، از عنصری به نام عشق.
کلاهِ نمدیِ سیاهِ گردی بر سر دارد.
کلاه دوگوشی به رنگ «مازویی» و از جنس «نمد».
«قیناقش» به رنگ قهوه ای است، با طرحی از ترمه.
گیوهای دست ساز هم به پا دارد که می گوید خودش ساخته،
نه طبقه یِ بالای آن طرف رودخانه.
شاعرانه سخن می گوید و با طنین آرام دشت، لحظه به لحظه طبیعت را در آغوش می گیرد.
طبیعت را می نوازد. سبز می خندد و نارنجی می رقصد.
در تاروپود گرم سیاه چادر روشنی که خود ساخته، عاشق شده، شاعر شده، و ساز «امیرغازی» می نوازد.
در شعرهایش، کوچ شُکوه دیگری دارد،
با درون مایه ای از غربت.
اما شِکوه می کند از بی مهری روزگار.
از ایل خود می گوید، از طایفه اش، و با لبخندِ سبزِ سختش، «کتف» می بافد، با درازایی نامعین.
پیرمردِ شعر، از ایل اش میگوید، از دستمال بازی و رقص و پایکوبی و جامه های تاتاری.
از جنگنامه ها و جلوههایی از عشق و وصال یار.
تمام فصلهای سال را پُرترنم زندگی می کند،
در چشمان پیرزنی که بوی بومادرانِ بهار می دهد و دستانش بابونه یِ مِهر است.
پیرزنِ بهارِ قشقایی، شلیته ای قرمز بر تن دارد و در نگاهش گم می شود عطرِ بهار.
با موهای مشکی و صورتی گندم گون و گِرد و گرم و مهربان.
«جوال»ها و «خورجین» های بافته شده را ماهرانه می چیند.
گِره می زند به هم، گویا «نی چی» می بافد.
و گاهی در هم ییلاقِ چشمانِ پیرمردِ شاعر، فصلی از ترانه می رویاند و پیرمردِ شاعر را، عاشق تر.
پیرمردِ شعر، غزلی تُرکی می خواند. این بار اما، نه غمگُنانه، بلکه به آوازی پُرشور.
از تَرک دیار می گوید و از وصال یار.
گاهی محزون می نوازد، اما پرشور می خواند.
شاید هم «گرایلی»، با ردیف و گاهی بی نظم و پُرذوق.
اما نظمی دارد هجاها و چارپاره های تنهاییِ غربتش.
از سرخوشی های رقص «دِمرو» می گوید. تمام وجودش شور است و رقص.
می نوازد و هم چنان می نوازد.
کلاه نمدی اش را برمی دارد
دور می شود، دور و دورتر. اما می شنوم که می گوید همان کلام اولش را، در آخر.
"مردِ قشقایی، مردِ بزرگ ایل است".
"مردِ بزرگ ایل، تا ابد زنده است".
"مردِ قشقایی هرگز نمی میرد".
و "تا همیشه زنده است".
این کلامش را هرگز از یاد نمی برم
«قشقایی ها، تمامِ فصل سال، شاعرند».
«قشقایی ها، ایلِ همیشه عاشق اند».
25 اردیبهشت 1398
معصومه محمدی سیف