تو را بهانه میکنم (قسمت هشتم)


تو را بهانه میکنم (قسمت هشتم)

درست بود که همدم و رفیق شفیقم بود اما خب؛ مطمئن بودم راز نگه دار خوبی نیست، یا حداقل وقتی سفارش می کردی چیزی را که فهمیده، بروز ندهد اتفاقا همه چیز را بدتر می کرد! یعنی دقیقا اینجور وقت ها طوری رفتار می کرد که همه از قضیه بو می بردند… بنابراین عاقلانه این بود که نباید حتی ذره ای از چیزی که توی دلم می گذشت با خبر بشود… پس خیلی عادی در برابر حرفش...


درست بود که همدم و رفیق شفیقم بود اما خب؛ مطمئن بودم راز نگه دار خوبی نیست، یا حداقل وقتی سفارش می کردی چیزی را که فهمیده، بروز ندهد اتفاقا همه چیز را بدتر می کرد! یعنی دقیقا اینجور وقت ها طوری رفتار می کرد که همه از قضیه بو می بردند… بنابراین عاقلانه این بود که نباید حتی ذره ای از چیزی که توی دلم می گذشت با خبر بشود… پس خیلی عادی در برابر حرفش شانه بالا انداختم و گفتم:

_می خوام دوباره سرمُ بندِ درس و کتاب کنم؛ بده مگه؟!
_معلومه که نه! ولی خب… تصمیم ناگهانیت برام عجیبِ!
_نچ… تو می خوای حرف در بیاری
_اِ… مگه بیکارم؟ من غلط بکنم اصلا
_دور از جونت… میگم پس توام روزا میای کنار دست خودم میشینی
_که چی بشه؟
_که دوتایی درس بخونیم
_خدا رفتگانت رو بیامرزه! من امشب خواستگار بیاد برام، از فردا بهتره! چون زودتر میرم سر زندگیمُ اختیار خورد و خوراک و تفریح و حتی قلاب بافی و خیاطی هم دیگه با خودمه! نه مادر جانم و آبجیای بزرگتر… والا! درسُ دیگه کجای دلم جا بدم آخه؟!

_خدا بگم چیکارت نکنه شریفه که جون به جونت کنن فقط می خوای رخت عروسی بکشی به تنت

دست هایش را به حالت نمایشی زد به هم و گوشه ی دامن چهارخانه اش را کمی بالا برد؛ چرخی زد و گفت:
_خداوندا! آیا این منِ بیچاره؛ خواهم دید آن روز میمون را؟!

_خوبه خوبه! شرمی؛ حیایی چیزی! دخترای مردم وقتی حرف شوهر می شه صدبار از خجالت می میرنُ زنده میشن اما تو دیگه لپاتم گل نمی ندازه!

پوفی کرد و دسته ی آخر کتاب ها را چپاند توی قفسه و با بالا بردن چشم و ابروهای قشنگش گفت:

_مگه چارده سالمه که خجالت بکشم؟ دیگه کم مونده مامان بره پیِ باطل السحر که بریزه چهار گوشه ی خونه تا بخت منِ بخت برگشته وا بشه! بعد تو نشستی میگی چرا لپات گل نمی ندازه؟ کجای کاری عزیزجان؟

انقدر بامزه حرف می زد که نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم! با خنده گفتم:

_آخه مگه چند سالته تو؟ نکنه شناسنامت رو عوض کردی و سن و سالی ازت گذشته؟

_عزیزم کم‌کم باید با هجده سالگیم خداحافظی کنم ها!

بلند شدم و نگاهی به اتاق انداختم که رنگ و بوی جدیدی گرفته بود. بعد جلوی آینه ی پایه ی نقره ای که روی طاقچه لم داده بود ایستادم و به صورت رنگ پریده ام نگاه کردم و گفتم:

_نیگا دو روز مریضی چجوری لاغرم کرده… آخه هیجده هم‌ شد سن؟!
_دو روز دیگه که خواستگار برات پیدا نشد و همه گفتن دختر حاج ممدعلی سنی ازش گذشته و به درد پسر ما نمی خوره، اون موقع بهت میگم هیجده سال و بیست سال یعنی چی!

دستش را گرفتم و گفتم:
_من میگم بیا درس بخونیم که برای خودمون کسی بشیم؛ نمیگم اگه خواستگار خوب اومد شوهر نکنیم! بد میگم؟
_چی بگم…
از پنجره به میثم نگاه کردم که وارد حیاط شد؛ به شریفه گفتم:
_در ثانی مگه تقصیر من و تو بوده که پسرای محل همه به خط شدنُ رفتن جنگ؟… راستی انگار فردا پس فردا میثمم میره خط
_جدی؟!
_آره… تازه ایندفعه به گمونم خیلی هم دیر داره برمی گرده
_با حساب تو شاید!!

متعجب برگشتم و به صورت سرخش خیره شدم، سریع بلند شد و رفت سمت چادرش… مچش را گرفتم و گفتم:
_وایسا ببینم؛ چرا یهو جنی شدی؟

صورتش را که برگرداند با دیدن چشم های پر از اشکش وا رفتم… دو سه دقیقه ای طول کشید تا ذهنم را جمع و جور کنم و بعد
_شریفه؟ منو ببین… با توام! داری گریه می کنی؟
_خاک رفت تو چش و چالم… دیرم شده، می خوام برم
_مشکوک شدم اخه بهت
تا دم در اتاق رفت و گفت:
_اشتباه کردی
دوباره چسبیدمش و زل زدم به چشمانش:
_باورم نمیشه
انگار ترسید، قدمی عقب رفت و گفت:
_چی رو؟
_یعنی تو؟!… حساب و کتاب جبهه رفتنُ… وای! خب آره دیگه!
_چی میگی سرمه؟
_خاک بر سر من احمق که تا الان نفهمیده بودم…

انگار ناگهان تاب مقاومتش ته کشیده بود که خودش را در آغوشم‌ رها کرد و بغضش ترکید… هنوز هم باورم نمی شد! میثم و شریفه؟! چرا که نه… چقدر هم به هم می آمدند اصلا… کمی که سبک شد کنار گوشش گفتم:
_من اصلا خیال نمی کردم که توام دل داری
_از بس که…
_وای فکرشو بکن شریفه! بشی زن عمو… زن عموی من! زن عمو میثم

از بغلم بیرون آمد و با ترس دستش را روی دهانم گذاشت و به در اتاق نگاه کرد:
_دیوونه ای؟ میشنون
_خب بشنون؛ شتر سواری که دولا دولا نمیشه
محکم کوبید توی صورتش و با چشم‌های گرد شده التماس کرد:
_سرمه تو رو خدا…
_تو رو خدا چی؟
_ببند دهنتُ!
بلند زدم زیر خنده و گفتم:
_آخه تو نمی دونی من چقدر غافلگیر شدم… عزیزممم چقدرم شما دوتا بهم میاین

سرش را انداخت پایین و همانجور با گوشه ی روسریش ور می رفت گفت:
_فعلا که…
_که چی؟
_ولش کن… این موضوع رو پشت در همین‌ اتاق چال کن سرمه؛ تو مثل خواهرمی، نمی خوای که خدایی نکرده رسوا بشم؟
_وا! حالا مگه چون از راز دلت باخبر شدم قراره برم رو بوم و کل محل رو خبر کنم؟؟ هرچند دیر فهمیدمُ ازت دلخورم
_چی رو دیر فهمیدی؟ من بیچاره خودمم نمی دونم از کی اینجوری شدم
نشستم کنارش و گفتم:
_بهم بگو…

شرم دخترانه اش را دوست داشتم، هیچ وقت انقدر خانوم و فهمیده ندیده بودمش انگار؛ اولش کمی مِن مِن کرد و بعد بلاخره زبان باز کرد:

_خدا خودش شاهده که حرفای من در مورد ازدواج و شوهر و خواستگار همش شوخیِ… وگرنه انقدرام پررو نیستم! ولی قضیه ی میثم… آقا میثم! انگاری فرق می کنه
هرچی شبا قبل از خواب پیش خودم‌ حساب و کتاب می کنم که آخه ناغافل چجوری مهرش به دلم افتاد که خودمم نفهمیدم؛ چیزی عایدم نمیشه!
فقط می دونم مدتیِ که تا می فهمم از جنوب برگشته دل تو دلم نیست تا بیامُ ببینم سالمه یا نه… حالش خوبه یا نه! وقتیم متوجه می شم داره ساک می بنده برای رفتن…

نگاهش را چرخاند به سمت پنجره و به کفترهایی که از پشت شیشه پر کشیدند خیره شد؛ توی گریه خندید و گفت:

_وقتیم متوجه می شم داره ساک می بنده برای رفتن پشت توپ و تانک؛ دلم مثل این کفترای آقا داوود میشه… یهو پر می کشه و هزار راه میره؛ سر آخرم برمی گرده همینجا؛ جلد خونه ی شماست سرمه! مدیونی اگه فکر کنی عقده ی شوهر کردن دارم… نه به ولله! نه… میثم با همه ی پسرایی که تا حالا دیدم فرق داره آخه! مّردِ… یه مرد واقعی
اوندفعه که داشتین بدرقه ش می کردین از پشت پنجره اتاقم دید می زدم کوچه رو… مدام شیطون لعنتی بیخ گوشم نفوس بد می زد که اگه بره و زبونم لال برنگرده چی؟
دستمو گاز گرفتم و فوری به نیت سلامتیش آیه الکرسی خوندم…

_الهی فدای دلت بشم من… وای که عمو میثم باید از خداش باشه دختر به این خوشگلی رو بگیره
_نیست… اون اصلا به فکر این‌ چیزا نیست؛ تازه منو یه دختر دست و پا چلفتی شکمو می بینه فقط
_وا! از کجا می دونی؟
_اون شب که حاج رسول اینا شام‌ اینجا بودنُ تو توی حیاط بودی داشتم دیس ته دیگ رو می بردم سر سفره… خب می دونی که من عاشق ته دیگم! وسط راهرو یه تیکشو چپوندم تو دهنم که یهو میثم مثل جن بو داده ظاهر شد جلوم…
مطمین بودم نصف لپم به قدر یه سیب گلاب زده بیرون؛ دستمو گذاشتم رو دهنم… خندش گرفته بود ولی بنده خدا دیگه سرشو بلند نکرد فقط گفت:”شریفه خانوم بدین من ببرم شما راحت باشید!” ظرف رو گرفت بعد با خنده رفت…

زدم زیر خنده… حالا دیگر خودش هم می خندید! تصور چیزی که تعریف می کرد خیلی خنده دار بود…
_نگران نباش شریفه، توکل کن به خدا… هم‌ تو دختر پاک و خوبی هستی هم میثم پسر خوبیِ… خدا خودش هوای جفتتون رو داره! عزیز هزار بار گفته دیگه از وقت زن‌گرفتن این بچه گذشته؛ باید براش آستین بالا بزنم… منتها من خیلی دخالت نکردم، اما خب دیگه از الان همه چیز فرق می کنه!
_چه فرقی؟؟
_باهوش!… الان دیگه پای دوستم وسطِ!
_ببین فقط تو رو روح مامانت قسم میدم که آبروی منو نبری ها…
_خیالت راحت؛ شتر دیدی ندیدی!
_باریکلا
_هر وقتم که میثم خواست بره خبرت می کنم به یه بهونه ای بیا اینجا
با پشت دست اشک های روی صورتش را پاک کرد و گفت:
_که چی؟ بیام پشت رفتنش اشک بریزم؟
_که بیای پشت رفتنش آب بریزیم و باهم آیه الکرسی بخونیم… هوم؟
_باشه!
هزار بار قول گرفت که رازداری کنم و بعد راهی خانه شان شد…

صبح رفتن میثم رسیده بود، شریفه را به بهانه ی کشیدن الگوهای خیاطی آورده بودم پهلوی خودم. دل توی دلش نبود… نمی دانم آن موقع که خبر نداشتم چطور آبروداری می کرده و راز به این بزرگی را توی دل کوچک خودش نگه داشته بود؟ مدام می گفت سرمه ایندفعه خیلی دلواپسم… و من هم مدام تکرار می کردم که “الکی بد به دلت راه نده… چندتا صلوات بفرست تا آروم بگیری” اما عزیز هم مثل همیشه نبود!
کاسه ی چینی گل سرخی را آب کرده و کنار قرآن توی سینی نقره ای دسته دار گذاشتم. میثم زیپ ساکش را بست و یاعلی گویان ایستاد…
همین که بلند شد انگار قلب شریفه هری فرو ریخت که به دستم چنگ زد… چقدر شیرین بود این همه نگرانی برای کسی که دوستش داری! باید زودتر کاری می کردم برایشان… میثم کم به گردنم حق نداشت!
توی حیاط ایستاده بودیم؛ آقاجان خداحافظی کرده و رفته بود مسجد… میثم نشست روی زانوی چپش تا بند پوتینش را ببندد. عزیز دستی به موهای پرپشت میثم کشید و گفت:
_دیگه سفارش نکنم مادر… خیلی مواظب خودت باش
_رو چشمم عزیز… خیالت تخت
_نمی دونم چرا انگار تو دلم دارن رخت می شورن
_شیطونُ لعنت کن عزیز جون
_آخه مادر نمی شد فردا بری؟
_با بچه ها قرار دارم… الانم میرم خونه ی شهریار اونجا دو دقیقه ای کارش دارم بعد میرم

هنوز عزیز قانع نشده بود که صدای شکستن چیزی بلند شد… پای گربه ی مشکی تند و تیزی خورده بود به یکی از شمعدانی های کنار دیوار و شکسته بودش… عزیز دست روی قلبش گذاشت و با ابروهای درهم کشیده گفت:
_خیره ان شاالله!
میثم ساک به دست، عزیز را در آغوش کشید و با خنده گفت:
_قربونت برم من که همیشه ی خدا دلواپسی… نترس من پوستم کلفته… شهادتم لیاقت می خواد و ما فعلا انگار بی نصیبیم
_سپردمت دست خدا مادر؛ بجز تو حالا دیگه چیزی ندارم
_به! پس این دردونه ی داداش ممدعلی چیه؟ نمیگی حسوده و این چیزا رو می شنوه دیگه چشم دیدن ما رو نداره اونوقت؟
_سرمه نور چشم‌ منِ… خودشم می دونه

قدمی برداشتم و گفتم:
_آقا میثم اولا که الکی سعی نکن منو خراب کنی! دوما، معلومه که پسرا قند عسلن!…
_شعور و فهم بالات به خودم رفته ها
_خیلی مواظب خودت باش… ایندفعه برگردی می خوام خودم برات آستین…

هنوز کلامم تمام نشده بود که صدایی گوشمان را پر کرد:
“توجه توجه صدایی که هم اکنون می شنوید اعلام‌ خطر یا وضعیت قرمز است… معنی و مفهوم آن‌ این است که حمله ی هوایی انجام خواهد شد… محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید”

هیچ وقت تکراری نمی شد! این آژیر قرمز لعنتی همیشه وحشتناک ترین بود… میثم ساکش را رها کرد و عزیز را به طرف زیرزمین برد… من و شریفه هم با ترس راهی شدیم… صداهای عجیب و غریب تمامی نداشت این بار؛ عزیز زیر لب دعا می خواند و من دل توی دلم نبود… شریفه گوشه ی چادر سفیدش را با دندان هایش می جوید و میثم از پنجره ی کوچک زیرزمین بیرون‌را نگاه می کرد. ناگهان صدای مهیبی که گویی خیلی هم نزدیک بود تکانمان داد…

#ادامه_دارد…
#الهام_تیموری ✍️
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه فرهنگی و هنری

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


هیچگاه موز و تخم مرغ را باهم نخورید