دل را به نگاهی باز، تا مرز جنون بردی
یکبار دگر این جام ، لبریز ز خون بردی
میخواست تمام عمر با تو گذرد این دل
بگذشت به تنهایی یک عمر، کنون بردی
دوران خوشی دل داشت در دایرهِ دلها
زآن چرخ جدا کردی دل را و برون بردی
استاد محبت بود گرچه دل من در عشق
فارغ تو ولی دل را، از فن و فنون بردی
درگاه دلم چون شد محرابِ همه عشاق
ویرانه پسندیدی، بی بام و ستون بردی
افسانه شود این عشق در خاطر دورانها
خوش بردی دل مارا، در بندِ فسون بردی
شعله چو به جان میزد آتش ز غم هجران
بگشودی به روی دل، در را و درون بردی
پژند.
یکبار دگر این جام ، لبریز ز خون بردی
میخواست تمام عمر با تو گذرد این دل
بگذشت به تنهایی یک عمر، کنون بردی
دوران خوشی دل داشت در دایرهِ دلها
زآن چرخ جدا کردی دل را و برون بردی
استاد محبت بود گرچه دل من در عشق
فارغ تو ولی دل را، از فن و فنون بردی
درگاه دلم چون شد محرابِ همه عشاق
ویرانه پسندیدی، بی بام و ستون بردی
افسانه شود این عشق در خاطر دورانها
خوش بردی دل مارا، در بندِ فسون بردی
شعله چو به جان میزد آتش ز غم هجران
بگشودی به روی دل، در را و درون بردی
پژند.