دگر چیزی نمیگویم، نمی گویم که دلتنگم
منم آن تک درخت پیر، که گیر افتاده در سنگم
دو دوست سنگِ من سرد است و راهی جز تفاهم نیست
میان هر چه هست و نیست، میان حرفها لنگم
به این راهی که می گویند به دریا می رسد،خیره
نشستم تا رسد روزی که من بی برگ و بی رنگم
تبر شاید فرود آید به روی این تنِ خشکم
رسد آخر شبی که من، رها در جاده ی مرگم
بسازند از تنم هیزم، شوم آتش کنار آب
کسی شبها کنار من، بخواند شعر و آهنگم
شود گرمای چوب من، برای عاشقی دلتنگ
بهانه تا سُراید شعر برای روح دلتنگم!
میان دستهای سنگ، اسیرم، سنگ بی رحم است
دگر چیزی نمی گویم، نمی گویم که دلتنگم...
منم آن تک درخت پیر، که گیر افتاده در سنگم
دو دوست سنگِ من سرد است و راهی جز تفاهم نیست
میان هر چه هست و نیست، میان حرفها لنگم
به این راهی که می گویند به دریا می رسد،خیره
نشستم تا رسد روزی که من بی برگ و بی رنگم
تبر شاید فرود آید به روی این تنِ خشکم
رسد آخر شبی که من، رها در جاده ی مرگم
بسازند از تنم هیزم، شوم آتش کنار آب
کسی شبها کنار من، بخواند شعر و آهنگم
شود گرمای چوب من، برای عاشقی دلتنگ
بهانه تا سُراید شعر برای روح دلتنگم!
میان دستهای سنگ، اسیرم، سنگ بی رحم است
دگر چیزی نمی گویم، نمی گویم که دلتنگم...