آن روزها وقتی دستانم را میگرفتی گمان میکردم پهلوان افسانههای شاهنامه قلب من هستی و فاتح تمام دنیا؛ اما حالا خوب میدانم چه روزها که به خاطر آرزوهای کوچک ما، آرزوهای بزرگ خویش را از یاد بردی و هر چروک که بر دستان و چهرهی خستهات مینشست، بهای نانی بود که در سفره شادیهایمان میآوردی، چقدر از سرمای روزگار لرزیدی تا مبادا شعله آتش خانهمان خاموش نشود.
هنوز هم برای من همان رستم دستانی که از پیکار نابرابر زندگی برگشتهای هر چند خسته اما سربلند، پس بگذار پرهای خسته ات را ببوسم و بر دیدگانم بگذارم و بگویم به آشیانهات خوش آمدی پدر مهربانم، خسته نباشی.
انتهای پیام