نقد فیلم مامانِ کوچک (Petite Maman)؛ دختر بودن، مادر بودن و دوستی
در فیلم مامان کوچک، نلی هشت ساله (با بازی ژوزفین سانز) بعد از مرگ مادربزرگش به همراه پدر (استفان واروپن) و مادرش (نینا موریس) به خانۀ او رفتهاند تا اسباب و اثاث خانهاش را تخلیه کنند. در جنگل اطراف خانه نلی با دختری هم سن و سال و خودش به اسم ماریون (گابریله سانز) آشنا میشود که در واقع کودکیِ مادر نلی است.
فرارو- بعد از فیلم درخشان «سیمای زنی در آتش»، سلین سیاما (کارگردان) به سراغ داستانی همانقدر جذاب و درجه یک رفته است. داستانی که جزئیاتش حتی بیشتر و دقیقتر از فیلم قبلی است. این فیلم با اینکه در شرایط قرنطینه و با گروهی کوچک از بازیگران ساخته شده و زمانش هم کمتر از ۷۵ دقیقه است، به قدری لبریز از عواطف انسانی است که فیلمهایی با سه برابر زمان آن هم به گرد پایش نمیرسند.
به گزارش فرارو؛ نلی دخترک هشتسالهای است که همراه پدر و مادرش برای تخلیۀ خانۀ مادر بزرگش که از دنیا رفته به آنجا سفر میکنند. نلی در حالیکه مثل مادرش دلمشغول مسئلۀ مرگ مادربزرگ است، در جنگل پشت خانه با دختری به اسم ماریون آشنا میشود. او خیلی زود متوجه میشود که این دختر در واقع مادر خود او در سن هشت سالگی است. آنها با هم دوست میشوند. نلی فکر میکند این فرصت خوبی است که چیزهای بیشتری دربارۀ مادر تودار و کمحرفش بداند و قطعات گمشدۀ زندگی او را کشف کند.
البته اینطور نیست که فیلم به همین خامی و سادگی پیش برود. سیاما در این فیلم حتی بیشتر از فیلم قبلیاش با اعتماد به نفس و خوشقریحه ظاهر شده است. او فیلمش را با صحنههایی گزیده و با تمرکز بر احوالات درونی دو قهرمان خردسال به پیش میبرد و از شرح و تفصیلهای بیهوده دوری میکند. او با همکاری فیلمبردارش کلر ماتون ارتفاع دوربین را در سطح چشم دو بازیگر خردسال نگه داشته تا آنها راحتتر بتوانند بازی خودشان را ارائه بدهند. رنگبندی محیط اطراف بازیگران و قاببندی دوربین بینقص است. وزش نسیم در موهای بچهها و واکنشهای غریزی آنها همه چیز را طبیعی جلوه میدهد و فیلم را از افتادن در دام تصنع حفظ میکند. رابطۀ خانوادگی خواهران سانز هم کمک بزرگی به فیلم کرده است؛ آن دو با هم خیلی راحت هستند و این باعث میشود که بازی بدون استرسشان خیلی زیبا از کار دربیاید.
هر چیزی به جز این دو دختربچه عمدا در فیلم مبهم رها شده است. به نظر میرسد که داستان کم و بیش در زمان حال جریان دارد هرچند که این احتمال هم وجود دارد که در هر زمانی از دهۀ ۱۹۸۰ به این سمت اتفاق افتاده باشد. این بیزمان بودن باعث میشود که فیلم احساسی رویایی از احتمال و امکان را منتقل کند. شاید اصلا همۀ اینها چیزهایی باشد که در ذهن نلی اتفاق میافتد و شاید هم یک جور داستان ارواح باشد، اما در هر صورت این اتفاقات مهم هستند؛ زیرا حتی چیزهای خیالی هم در کودکی اهمیت زیادی دارند. به نظر میرسد که سیاما دوران کودکی را از هر کارگردان دیگری به جز میازاکی بهتر درک میکند. سیاما هم مثل میازاکی دوربینش را به سمت دخترکان خردسال چرخانده (که در سینمای آمریکا تا حد زیادی نادیده گرفته شدهاند) و به روابط آنها با مادرانشان پرداخته که نسبت به موضوع ارتباط با پدر خیلی کمتر به تصویر کشیده شده است.
آرتور سی کلارک در جایی گفته بود که علم وقتی خیلی پیشرفت میکند دیگر از جادو قابل تشخیص نیست. در فیلم سیاما هم یک چنین چیزی در جریان است. قصهگویی سینمایی سیاما به قدری خوشآهنگ و موزون است که توانسته است یک مضمون علمیتخیلی را بردارد و آن را از توضیحات اضافه و زرق و برقهای فنی پاک کند تا جایی که تنها جادو باقی بماند؛ جادوی فرصتی معجزهآسا برای بهتر شناختن و درک کردن یکی از اعضای خانواده. البته این یک امید واهی است که بتوانیم از جادو برای بهتر شناختن یکدیگر استفاده کنیم، اما چیزی امیدوار کننده در دل این فیلم وجود دارد که باعث میشود هرگز به فیلمی غیرقابلهضم تبدیل نشود.
به گزارش فرارو؛ نلی دخترک هشتسالهای است که همراه پدر و مادرش برای تخلیۀ خانۀ مادر بزرگش که از دنیا رفته به آنجا سفر میکنند. نلی در حالیکه مثل مادرش دلمشغول مسئلۀ مرگ مادربزرگ است، در جنگل پشت خانه با دختری به اسم ماریون آشنا میشود. او خیلی زود متوجه میشود که این دختر در واقع مادر خود او در سن هشت سالگی است. آنها با هم دوست میشوند. نلی فکر میکند این فرصت خوبی است که چیزهای بیشتری دربارۀ مادر تودار و کمحرفش بداند و قطعات گمشدۀ زندگی او را کشف کند.
البته اینطور نیست که فیلم به همین خامی و سادگی پیش برود. سیاما در این فیلم حتی بیشتر از فیلم قبلیاش با اعتماد به نفس و خوشقریحه ظاهر شده است. او فیلمش را با صحنههایی گزیده و با تمرکز بر احوالات درونی دو قهرمان خردسال به پیش میبرد و از شرح و تفصیلهای بیهوده دوری میکند. او با همکاری فیلمبردارش کلر ماتون ارتفاع دوربین را در سطح چشم دو بازیگر خردسال نگه داشته تا آنها راحتتر بتوانند بازی خودشان را ارائه بدهند. رنگبندی محیط اطراف بازیگران و قاببندی دوربین بینقص است. وزش نسیم در موهای بچهها و واکنشهای غریزی آنها همه چیز را طبیعی جلوه میدهد و فیلم را از افتادن در دام تصنع حفظ میکند. رابطۀ خانوادگی خواهران سانز هم کمک بزرگی به فیلم کرده است؛ آن دو با هم خیلی راحت هستند و این باعث میشود که بازی بدون استرسشان خیلی زیبا از کار دربیاید.
هر چیزی به جز این دو دختربچه عمدا در فیلم مبهم رها شده است. به نظر میرسد که داستان کم و بیش در زمان حال جریان دارد هرچند که این احتمال هم وجود دارد که در هر زمانی از دهۀ ۱۹۸۰ به این سمت اتفاق افتاده باشد. این بیزمان بودن باعث میشود که فیلم احساسی رویایی از احتمال و امکان را منتقل کند. شاید اصلا همۀ اینها چیزهایی باشد که در ذهن نلی اتفاق میافتد و شاید هم یک جور داستان ارواح باشد، اما در هر صورت این اتفاقات مهم هستند؛ زیرا حتی چیزهای خیالی هم در کودکی اهمیت زیادی دارند. به نظر میرسد که سیاما دوران کودکی را از هر کارگردان دیگری به جز میازاکی بهتر درک میکند. سیاما هم مثل میازاکی دوربینش را به سمت دخترکان خردسال چرخانده (که در سینمای آمریکا تا حد زیادی نادیده گرفته شدهاند) و به روابط آنها با مادرانشان پرداخته که نسبت به موضوع ارتباط با پدر خیلی کمتر به تصویر کشیده شده است.
آرتور سی کلارک در جایی گفته بود که علم وقتی خیلی پیشرفت میکند دیگر از جادو قابل تشخیص نیست. در فیلم سیاما هم یک چنین چیزی در جریان است. قصهگویی سینمایی سیاما به قدری خوشآهنگ و موزون است که توانسته است یک مضمون علمیتخیلی را بردارد و آن را از توضیحات اضافه و زرق و برقهای فنی پاک کند تا جایی که تنها جادو باقی بماند؛ جادوی فرصتی معجزهآسا برای بهتر شناختن و درک کردن یکی از اعضای خانواده. البته این یک امید واهی است که بتوانیم از جادو برای بهتر شناختن یکدیگر استفاده کنیم، اما چیزی امیدوار کننده در دل این فیلم وجود دارد که باعث میشود هرگز به فیلمی غیرقابلهضم تبدیل نشود.
منبع: empireonline.com