حکایت خنده دار لحاف ملانصرالدین!
در یک شب زمستانی سرد، ملانصرالدین در رختخواش خوابیده بود که یک باره صدای غوغا از کوچه بلند شد زن ملانصرالدین به او گفت که بیرون برود و ببیند که چه خبر است؟ مال گفت: به ما چه ، بگیر بخواب. زنش گفت : یعنی چه که به ما چه ؟ پس...
در یک شب زمستانی سرد، ملانصرالدین در رختخواش خوابیده بود که یک باره صدای غوغا از کوچه بلند شد زن ملانصرالدین به او گفت که بیرون برود و ببیند که چه خبر است؟ مال گفت: به ما چه ، بگیر بخواب. زنش گفت : یعنی چه که به ما چه ؟ پس همسایگی به چه درد می خورد. سرو صدا ادامه یافت و مال که میدانست بگو مگو کردن با زنش فایده ا ی ندارد .
با بی میلی لحاف را روی خودش انداخت و به کوچه رفت. گویا دزد ی به خانه یکی از همسایه ها رفته بود ولی صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود که چیز ی بردارد. دزد در کوچه قایم شده بود همین که دید کم کم همسایه ها به خانه اشان برگشتند و کوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پیش خود فکر کرد که از هیچی بهتر است.
بطرف ملا دوید ، لحافش را کشید و به سرعت دوید و در تاریک ی گم شد. وقتی ملا به خانه برگشت. زنش از او پرسید: چه خبر بود ؟ ملا جواب داد : هیچی ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد که لحافی که ملا رویش انداخته بود دیگر نیست . این ضرب المثل را هنگامی استفاده می شود که فردی در دعوائی که به او مربوط نبوده ضرر دیده یا در یک دعوای ساختگی مالی را از دست داده است .
حکایت خنده دار لحاف ملانصرالدین
در مجله دلگرم بشنوید و لذت ببرید 👇🏻
تهیه و تولید ، اختصاصی مجله دلگرم