دیالکتیک طبیعت و جامعه از منظر مارکس


جرج لوکاچ در اواخر عمر دست به قلم برد و اثری جدید را آغاز کرد با نام هستی‌شناسیِ هستیِ اجتماعی. این کتاب پس از مرگ مؤلف در دو جلد قطور منتشر شد؛ بیش از ۱۴۰۰ صفحه بود. جلد اول به فیلسوفان می‌پردازد و جلد دوم به موضوعات فلسفی.

دیالکتیک طبیعت و جامعه از منظر مارکس«هستی‌شناسی هستی اجتماعی»

(بخش مارکس:اصول هستی‌شناختی بنیادین مارکس)

نویسنده: جُرج لوکاچ

مترجم: کمال خسروی

ناشر: نشر چرخ، چاپ اول 1400

228 صفحه، 75000 تومان

****

جرج لوکاچ در اواخر عمر دست به قلم برد و اثری جدید را آغاز کرد با نام هستی‌شناسیِ هستیِ اجتماعی. این کتاب پس از مرگ مؤلف در دو جلد قطور منتشر شد؛ بیش از 1400 صفحه بود. جلد اول به فیلسوفان می‌پردازد و جلد دوم به موضوعات فلسفی. چهار فصل جلد اول از این قرارند: «پوزیتیویسم و اگزیستانسیالیزم»، «هستی‌شناسی نزد نیکلای هارتمان»، «هستی‌شناسی دروغین و راستین هگل» و «اصول هستی‌شناختی بنیادین مارکس». جلد دوم نیز چهار فصل است: «کار»، «بازتولید»، «امر مینوی و ایدئولوژی» و «بیگانگی». کتابِ پیشِ رو، همان‌طور که پیداست، ترجمۀ فصل چهارم جلد اول است که خود چند بخش دارد. این کتاب همانند بیشتر آثار لوکاچ دشوار و پیچیده است. خواندنش اصلاً آسان نیست. چراکه با متنی مواجهیم، که برای نمونه، سرشار از چنین جملاتی است: «شکل عزم غایت‌شناختی به مثابۀ دگرگونی مادیِ واقعیتِ مادی امری است به لحاظ هستی‌شناختیْ در اساس تازه. این شکل طبیعتاً باید هستی‌وارانه از آغازه‌های شکل‌های گذارش مشتق شود. اما این شکل‌های گذار نیز تنها هنگامی می‌توانند هستی‌شناسانه به‌درستی تأویل شوند که بتوان نتیجه‌شان، همانا کارِ به‌خودواقف‌شده، را هستی‌شناسانه به‌درستی فهمید و کوشید این زایش و پیدایش را، که خودْ فرآیندی غایت‌شناختی نیست، از منظر نتیجه‌اش درک کرد.»

کتاب لوکاچ مقدمه‌ای برای خوانندۀ ناآشنا هم ندارد. لذا فقط کسانی که به‌خوبی با سنت مارکسیسم فلسفی آشنایی دارند می‌توانند از کتاب بهرۀ لازم را ببرند. از این رو، معرفی‌اش هم کار راحتی نیست، هرچند معرفیِ بخشی مختصر از آن کتابِ مطول باشد؛ بخش مختصری که فی‌نفسه مختصر نیست. با وجود این، اشاره‌ای به بعضی از خطوط کلی آن می‌کنیم، و بیش از این را باید به عهدۀ خواننده علاقمند، آگاه و متخصص بگذاریم. هدفِ این یادداشت کوتاه صرفاً آگاه کردن این خوانندگان از وجود این ترجمۀ جدید است.

مسئلۀ اساسی و هستی‌شناسانه در کتاب سترگ لوکاچ این است: رابطۀ میان طبیعت و جامعه چیست و بینش درست ما نسبت به آن باید چه و چگونه باشد؟ اما جا دارد بپرسیم که چرا این مسئله پیش می‌آید. بر اساس علم مدرن، به‌ویژه فیزیک جدید یا نیوتنی، طبیعت با قوانینی عینی و تزلزل‌ناپذیر درک می‌شود. اما هیچ‌کدام از مقولات مربوط به طبیعت منجر به هیچ‌کدام از امور اجتماعی نمی‌شوند. از نظر لوکاچ مقولات مربوط به جامعه از امور مربوط به طبیعت جدا هستند. اما در عالم واقع، طبیعت و جامعه در آغوش و بطن یکدیگرند. این رابطه را چگونه می‌توان توضیح داد و تبیین کرد. اثر مفصل لوکاچ برای حل و فصل این معضل و شکاف است. هر قسمتِ آن کتاب جنبه‌ای از کلیت مسئله را بررسی می‌کند. فصل مربوط به کارل مارکس تحلیلی مفصل و پیچیده است از اندیشه و نظرگاه مارکس نسبت به این مسئله. برای این منظور، لوکاچ مسنله را در سه بخش پیگیری می‌کند که سه بخش این اثر را تشکیل می‌دهند: : «پیش‌پرسش‌های روش‌شناختی»، «نقد اقتصاد سیاسی» و «تاریخیت و عامیت نظری».

در این کتاب البته خود مارکسیسم نیز مورد بازبینی قرار می‌گیرد. از جمله مواردی که لوکاچ بارها آن را از نو مطرح می‌کند، تقابل میان مارکس جوان و مارکس متأخر است. همان‌گونه که مشهور است، مارکسیسم سنتی در این باره تقابلی در حد تضاد را مطرح می‌کند. در مقابل، لوکاچ این دیدگاه را مردود می‌داند و میان دو مارکس پیوستگی منطقی می‌بیند. این پیوستگی ناظر به روح اندیشۀ مارکس است که موضوع اصلی همین اثر لوکاچ هم هست: هستی‌شناسی اجتماعی. او در همین‌باره می‌گوید: «بررسی‌های بعدی ما ناتوانی‌های چنین تقابلی بین مارکسِ – فلسفیِ – جوان و مارکسِ خالصاً اقتصاددانِ متأخر را بدون هیچ‌گونه مناقشه‌ای به‌روشنی آشکار خواهند کرد. خواهیم دید که مارکس "کم‌تر فلسفی" نشده، بلکه برعکس، نگرش‌های فلسفی‌اش در همۀ قلمروها را ژرفایی حایز اهمیت بخشیده است. کافی است به پشت‌سر نهادن – خالصاً فلسفیِ – دیالکتیک هگلی فکر کنیم. در همان آثار جوانی‌اش دورخیزهایی در این راستا می‌توان یافت، به‌ویژه آن‌جا که می‌خواهد به فراسوی آموزۀ تضاد منطق‌گرایانه و مطلق‌سازندۀ هگل حرکت کند. نقادان عجولِ مارکسِ فیلسوف اغلب از جمله بخشی از کاپیتال را نادیده می‌گیرند که مارکس در آن‌جا – هرچند این‌جا نیز با عزیمت از اقتصاد – صورت‌بندیِ دریافتی کاملاً تازه از رفع تضادها را عرضه می‌کند.»

گفتیم که فصل مارکس فصل پایانی جلد اول است. چرا؟ لوکاچ در سه فصل قبلی نگره و راه‌حل آن فیلسوفان و فلسفه‌ها را در یافتن راه‌حلی موفق و کارآمد شکست‌خورده به شمار می‌آورد. از این رو، به سراغ مارکس می‌رود که پاسخش را به آن مسئله موفق‌تر می‌داند. البته پاسخ عام‌تر است؛ زیرا رابطۀ میان طبیعت و جامعه، به تبع رابطۀ میان ضرورت و آزادی را پیش می‌کشد. رابطۀ اخیر نیز به‌نوبۀ خود با رابطۀ میان دترمینیسم و غایت‌شناسی گره می‌خورد. از همه مهم‌تر مسئلۀ رابطۀ میان سوژه و ابژه مطرح می‌شود. اساساً لوکاچ همانند بسیاری از فیلسوفان بزرگ دورۀ مدرن و معاصر به دنبال غلبه بر ثنویت سوژه-ابژه بود. او این مطلوب را در مارکسیسم می‌جست و، به‌عنوان حجت، تجربۀ کارگر را توأمان سوژه و ابژۀ تاریخ می‌دانست. این کتاب پر است از چنین اشاراتی.

و نکتۀ آخر این‌که یکی از مزایا و جذابیت‌های این کتاب نقدهای تند و تیزی است که لوکاچ روانۀ دیگر فیلسوفان می‌کند؛ صریح و بدون هیچ تعارفی. در پایان نمونه‌ای از آن را نقل می‌کنیم:

«این‌که دست‌کم در جوامع نسبتاً بسیار پیشرفته، به‌ویژه در دوران بحران‌ها، ممکن است نزد این یا آن فرد تصوراتی شکل بگیرند دال بر این‌که گویی همۀ روابط فرد با جامعه صرفاً ظاهری و ثانوی، صرفاً پساهنگام، حتی مصنوعاً ساخته‌شده و به نحوی دل‌بخواه قابل اتمام و الغا هستند واقعیتی است متعلق به تاریخ فرهنگ و تمدن. این امر از معتکفان سده‌های آغازین مسیحیت گرفته تا آموزۀ "پرتاب‌شدگی" هایدگر، شاید بتوان گفت نقشی انقضاناپذیر در تاریخ اندیشه ایفا کرده است. از رابینسون‌بازی‌های کلاسیک تا آن‌چه من، در نقد اگزیستانسیالیزم، رابینسون‌بازیِ از سرِ سیری و انحطاط نامیده‌ام و تا امروز، این رویکرد بر بخشی اساسی از ایدئولوژی بورژوایی مسلط است؛ این رویکرد حتی، با اتکا به سنت‌های مسیحی کی‌یرکگور که به لباس مدرن درآمده‌اند و با تکیه بر دقت و قاطعیت ظاهری پدیدارشناسی هوسرل، از زیربنایی ظاهراً هستی‌شناختی نیز برخوردار است؛ همانا این ادعا که فرد منزوی و مجزا در جهان انسانی به لحاظ هستی‌شناختی موجودی است اصیل و آغازین و شالوده‌ریز همۀ چیزهای دیگر. طبعاً ممکن است که به یاری دوربینی "ذات‌نگر" بتوانیم به همۀ روابط انسان‌ها و همۀ مناسبات اجتماعی‌اش به مثابۀ امری مشتق از او، به مثابۀ چیزی آفریده‌شده از سوی فرد منزوی و مجزا و بنابراین قابل‌اغماض از سوی او، بیندیشیم. و این رویکرد سازگار است با گوهر روشی که – می‌دانیم، آری، واقعیت را در "پرانتز می‌گذارد" – تمایز بین امر به لحاظ هستی‌شناختی مقدمتاً موجود با بازتاب‌های سوبژکتیو این موجودبودگی را از میان برمی‌دارد و نتیجه را به وارونگی به مثابۀ شالوده به نمایش می‌گذارد. اما از این طریق واقعیت‌های بنیادین و شالوده‌ریز دست‌نخورده بر جای می‌مانند. مثلاً جُرج برنارد شاو در نخستین کمدی‌هایش به نحوی طنزآمیز نشان می‌دهد چگونه رانت‌خواران خود را "آزاد"، به مثابۀ افرادی "بری از جبر جامعه"، احساس می‌کنند و چگونه واقعیت به نحو تکان‌دهنده‌ای به آن‌ها یادآوری می‌کند که شالودۀ "استقلال"‌شان در چه مقیاس عظیمی امری سراسر اجتماعی بوده است.»

*دکترای فلسفه


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

ساواک از تاسیس تا انحلال