غروب انتظار


غروب انتظار

غروب انتظار غم دلتنگی خود را به چه کس باید گفت؟ شکوه از درد جدایی به چه کس باید کرد؟ وکجا باید رفت؟ سالهاییست که در باغچه خانه ما عطر گلهای بهاری مرده ست سبزی باغچه اما...

غروب انتظار
غم دلتنگی خود را به چه کس باید گفت؟
شکوه از درد جدایی به چه کس باید کرد؟
وکجا باید رفت؟
سالهاییست که در باغچه خانه ما
عطر گلهای بهاری مرده ست
سبزی باغچه اما حالا
به خزانی مبدل شده است
دگر از شبنم صبح
برسر هر بوته
جیک جیک گنجشکها
بر سر هر شاخه
خبری نیست دگر
آنچه مانده ست فقط شاخه خشک و بی بر
به تن سرد درختان نحیف و بی روح
و علفهای زرد
که خبراز تشنگی جنگل وصحرا دارند
خبر از نغمه پر غصه مرغان دارند
هر طرف خشکی باغچه را می نگرم
دلم از غصه به تنگ می آید
وبغضی سنگین,
می فشارد گلوی خشک مرا
و در این پیله تنهایی خویش
آنقدر می سوزم
که چرا دلگیراست جای جای باغچه
و چرا گریان است شاخه های بی برگ
ودر آن لحظه به خود می آیم
وبه خود می گویم,
که صبوری باید کرد
عاقبت این دوران
رخت برخواهد بست
و نسیمی صبحدم
با خود آرد خبر آمدن فصل بهار
فصل سر سبزی و روئیدن گل
موسم جوشیدن آب از دل کوه
فصل غریدن ابر,
فصل باریدن باران و تگرگ بر دل دشت
وسپس ابر بهاری به زمین خواهد ریخت
دانه‌هایی چون در
به دل جنگل و صحرا و که و دشت و دمن
به دل تشنه لبانی که زاین فرط عطش
در پی آب زعمق دل وجان می گریند
وسرانجام زمین بی روح,
مملو از عطر گل نرگس ویاس خواهد شد
وبه خود خواهد دید,
سبز پوشی که با پرچم سرخ,
و سراپا از نور
در برخانه دوست
بانگ انا المهدی سرخواهد داد
و صفای قدمش
چشم زمین نورفشان خواهد کرد
وز جمالش دل افسرده به یکباره جوان خواهد شد
وچه زیباست در آن لحظه بودن با او
که بگیریم همه تیغه بر‌ُان بر کف
و سراپا گوش به امر مولا,
و شویم وارد میدان به عشق مولا.
تا زمین پاک شود از ستم و ظلمت و جهل
و بروید به دل کوه و کمر
نرگس و یاسمن و لاله و نسرین و چمن
و بنالند از شوق
بلبلان وقت شکوفایی گلهای بهار
و نخوابند از شوق
گلعذاران همیشه بیدار

هاشم جعفرعلی
بهار سال 140‌2




خانه قدیمی