کدام ابدیت
بمیرم دامن پاکم کزو حرمت ندیدی ز که تاوان بگیرم ، خودت غم پروریدی سری را که به سودای دگر گرم خوشی بود چه شبها با نوازش دست بر مویش کشیدی ترا سربرسر سجده به مِهر ، نه به مُهر است که از اهریمن نَفسَ...
بمیرم دامن پاکم کزو حرمت ندیدی
ز که تاوان بگیرم ، خودت غم پروریدی
سری را که به سودای دگر گرم خوشی بود
چه شبها با نوازش دست بر مویش کشیدی
ترا سربرسر سجده به مِهر ، نه به مُهر است
که از اهریمن نَفسَ ات خدایان آفریدی
ز عریانی اندام هوس پوشیده ام چشم
ولی ایدل تو هر دم پرده ی زهدم دریدی
سرم بر گردن عقل و دلم در گنجه ی عشق
چگونه پر بگیرم چون بخاک و خون طپیدی
تفاخر می کنم گاهی به یادت ، خوش مرامم
وگرنه تو خودت هم از خودت خوبی چه دیدی
گذشت کار از لحیم ای شکسته حلقه ی من
تو اکنون مثل قفل دور افتاده کلیدی
به لت لت کردن دل ماهری ای دلبر اما
رفویش را نمی دانی و بر دردم مزیدی
خمیره ی وجودم را شدی نیواره ی نان
به دستت سوختم اندر تنور نا امیدی
چه فرقی می کند گلزار و هامون در نگاهم
که تو چون خار در چشم تماشایم خلیدی
پارو به پهنه ی کدام ابدیت زدی
که بوی زهم عبورت
شکافنده ی شکم شعرها و دریای دلم شد
به افترای کدام افیون نسبتم را از نسیان بریدی و
در خاطرم خدای ناخاموش خاموش شدی
به عز و عزت آمدی و به شرم و شهوت رفتی
چرا که
در صومعه ی سرد سینه ی من
راهبه ای بی هم خوابگی با خدایان و ناخدایان
هر روز کودکانی از کنام کلمات می زاید
کودکانی از قرنهای قدیم و غریبگانی از غربت غم
اما تو
دامنی میخواستی
که خمره ی خواب و خیال و
شراب و شعف باشد
دامنی پُرچین که پَرچین و پناهت باشد بوقت وقتهای بی وقتی
اما من که پارچه ی پندارم به تصلیب سخن است
زبان به دهان دل نگرفتم و
از آن ریس و ریسمان که به تار تو پود بود
درفشی دوختم سربه سر زخم که نه شیرش بود و نه خورشیدش
داد برآوردم ز بیدادها
که من ته تخت تصاحب توام به گاه تمنا
دریغا که درد دامنه ای گسترده در گستره ی گریه داشت برگونه ام
و
اشکهایم بر اعجازه های مرده ی عشق بارنده بودند
چقدر چراغ در چاه این چکامه ها دارم
ماه پیدا نیست
اما
تو را که در ارتزاق هوس بودی
چه درک
از هیمه ی حسرت و هوای حزن
و آتش آه
که جسم در جسم جهان به جنون بکشانی
گناهت نبود
من گندمی گمراه بودم که سر از داس دزدیدم و تن به تنور تعلق ندادم
که نان نفسهایم قُوت قلبت شود و قَوت قدمت
ندانسته بودم که عشق عاقل نیست
که عرفان بداند و عرف
همینکه شرع شاکی نباشد کافی ست
که با کفر بیامیزی
احدیت را احدی نمیبیند
در دوگانگی دو دنیای مجهول
که علم اش جهل است و
جهلش علم
مرا ببخش که بستر خوبی برای خواب تو نبودم
با آنکه خیال تو به خلسه ام میبرد
شعر شعورم را گرفته
نمیگذارد خوش باشم
ز که تاوان بگیرم ، خودت غم پروریدی
سری را که به سودای دگر گرم خوشی بود
چه شبها با نوازش دست بر مویش کشیدی
ترا سربرسر سجده به مِهر ، نه به مُهر است
که از اهریمن نَفسَ ات خدایان آفریدی
ز عریانی اندام هوس پوشیده ام چشم
ولی ایدل تو هر دم پرده ی زهدم دریدی
سرم بر گردن عقل و دلم در گنجه ی عشق
چگونه پر بگیرم چون بخاک و خون طپیدی
تفاخر می کنم گاهی به یادت ، خوش مرامم
وگرنه تو خودت هم از خودت خوبی چه دیدی
گذشت کار از لحیم ای شکسته حلقه ی من
تو اکنون مثل قفل دور افتاده کلیدی
به لت لت کردن دل ماهری ای دلبر اما
رفویش را نمی دانی و بر دردم مزیدی
خمیره ی وجودم را شدی نیواره ی نان
به دستت سوختم اندر تنور نا امیدی
چه فرقی می کند گلزار و هامون در نگاهم
که تو چون خار در چشم تماشایم خلیدی
پارو به پهنه ی کدام ابدیت زدی
که بوی زهم عبورت
شکافنده ی شکم شعرها و دریای دلم شد
به افترای کدام افیون نسبتم را از نسیان بریدی و
در خاطرم خدای ناخاموش خاموش شدی
به عز و عزت آمدی و به شرم و شهوت رفتی
چرا که
در صومعه ی سرد سینه ی من
راهبه ای بی هم خوابگی با خدایان و ناخدایان
هر روز کودکانی از کنام کلمات می زاید
کودکانی از قرنهای قدیم و غریبگانی از غربت غم
اما تو
دامنی میخواستی
که خمره ی خواب و خیال و
شراب و شعف باشد
دامنی پُرچین که پَرچین و پناهت باشد بوقت وقتهای بی وقتی
اما من که پارچه ی پندارم به تصلیب سخن است
زبان به دهان دل نگرفتم و
از آن ریس و ریسمان که به تار تو پود بود
درفشی دوختم سربه سر زخم که نه شیرش بود و نه خورشیدش
داد برآوردم ز بیدادها
که من ته تخت تصاحب توام به گاه تمنا
دریغا که درد دامنه ای گسترده در گستره ی گریه داشت برگونه ام
و
اشکهایم بر اعجازه های مرده ی عشق بارنده بودند
چقدر چراغ در چاه این چکامه ها دارم
ماه پیدا نیست
اما
تو را که در ارتزاق هوس بودی
چه درک
از هیمه ی حسرت و هوای حزن
و آتش آه
که جسم در جسم جهان به جنون بکشانی
گناهت نبود
من گندمی گمراه بودم که سر از داس دزدیدم و تن به تنور تعلق ندادم
که نان نفسهایم قُوت قلبت شود و قَوت قدمت
ندانسته بودم که عشق عاقل نیست
که عرفان بداند و عرف
همینکه شرع شاکی نباشد کافی ست
که با کفر بیامیزی
احدیت را احدی نمیبیند
در دوگانگی دو دنیای مجهول
که علم اش جهل است و
جهلش علم
مرا ببخش که بستر خوبی برای خواب تو نبودم
با آنکه خیال تو به خلسه ام میبرد
شعر شعورم را گرفته
نمیگذارد خوش باشم