به وقت سحر


به وقت سحر

در دلم هیچ کجا همچو سحرگاه نشد کس ازین راز دلم جز سحر آگاه نشد آن خیال نفسِ گرم و خمِ زلف دوتا فقط از خواب و خیالیست که آنگاه نشد سحر از یاد تو با ماه سخن میگفتم آخر این سینه که همصحبتِ با ماه...

در دلم هیچ کجا همچو سحرگاه نشد
کس ازین راز دلم جز سحر آگاه نشد

آن خیال نفسِ گرم و خمِ زلف دوتا
فقط از خواب و خیالیست که آنگاه نشد

سحر از یاد تو با ماه سخن میگفتم
آخر این سینه که همصحبتِ با ماه نشد

همچو مهتاب که بر دامنِ شب میتابد
جای خورشید خیال آمد و گمراه نشد

با تو این خواب دگر قصه و افسانه شدست
خوش و زیباست ولی لحظهٔ دلخواه نشد

زلف پیچاندی و ره پیچ و خم و تاب زدی
دلِ من همسفرِ گردنه ی راه نشد



از کجای راه باید برگشت