گلایه


گلایه

سر به زیر افکنده ام تا کَس نداند حال من یا نپرسند از غمِ جانسوز و از اقبال من چون ندادم بر کسی دادِ سخن از خویشتن داده اند فتوا و حکمی از من و اعمال من آنکه می داند گذشته سایه اش همراهم است از درِ...

سر به زیر افکنده ام تا کَس نداند حال من
یا نپرسند از غمِ جانسوز و از اقبال من

چون ندادم بر کسی دادِ سخن از خویشتن
داده اند فتوا و حکمی از من و اعمال من

آنکه می داند گذشته سایه اش همراهم است
از درِ عدلش ، نمی بیند فقط امسال من

هر کسی دارد درون خویش رازی جانگداز
کَس نداند از من و رازِ من و احوال من

تا نپوشیدی تو کفشم پای خود ، ای هرزه گو
هیچ نگو از رفتنِ راهِ من و امثال من


بهروز نائیج





تب ِ قلم