غروب


غروبِ تنهایی در سکوتِ شب، در تاریکیِ اتاق، تنها غریبی هستم که غروب را...
غروبِ تنهایی در سکوتِ شب، در تاریکیِ اتاق، تنها غریبی هستم که غروب را تماشا می‌کنم. رنگ‌هایِ نارنجی و بنفش، درهم می‌آمیزند، و آسمان، گویی تابلویی از غم و حسرت است. اشک در چشمانم حلقه زده، و دلم، پر...
غروبِ تنهایی
در سکوتِ شب، در تاریکیِ اتاق،
تنها غریبی هستم که غروب را تماشا می‌کنم.
رنگ‌هایِ نارنجی و بنفش، درهم می‌آمیزند،
و آسمان، گویی تابلویی از غم و حسرت است.
اشک در چشمانم حلقه زده،
و دلم، پر از درد و رنج است.
غروبِ خورشید،
تنهاییِ من را عمیق‌تر می‌کند،
و مرا به یاد خاطراتِ از دست رفته می‌اندازد.
اما در اعماقِ این غم،
امیدی کوچک نیز وجود دارد.
غروب،
نشانِ پایانِ روز است،
و طلوعِ فردا،
حاملِ نویدِ امیدهای جدید است.
اشک‌هایم را پاک می‌کنم،
و به آسمانِ غروب خیره می‌شوم.
می‌دانم که این تاریکی،
همیشگی نخواهد بود،
و روزی،
نورِ خورشید،
به قلبِ من نیز راه خواهد یافت.
اجرا شد
میلاد درویشیان