داستان‌های کوتاه و آموزنده از زندگی امام صادق علیه السلام


داستان‌های کوتاه و آموزنده از زندگی امام صادق علیه السلام

دوران حیات امام صادق (ع) پر از آموزه های گهربار و اتفاقات زیادی بوده است. خواندن برخی از این داستان های زیبا و آموزنده خالی از لطف نیست؛ با ما همراه باشید تا چند داستان کوتاه از زندگی گرانقدر امام صادق(ع) را نقل کنیم.

جعفر بن محمد معروف به امام جعفر صادق (ع) (۸۳-۱۴۸ق) ششمین امام شیعیان اثنی عشری بعد از پدرش امام باقر(ع) است. ایشان به مدت ۳۴ سال (۱۱۴ تا ۱۴۸ق) امامت شیعیان را بر عهده داشتند که با خلافت پنج خلیفه آخر اموی یعنی از هشام بن عبدالملک به بعد و دو خلیفه نخست عباسی سفاح و منصور دوانیقی هم‌زمان بود.

این امام بزرگوار احیاگر آیین رسول گرامی اسلام و مذهب شیعه است. ایشان در سال ۸۳ قمری در مدینه به دنیا آمد و در ۶۵ سالگی بر اثر مسمومیت به شهادت رسیدند.

چند داستان کوتاه از زندگی امام صادق(ع)

داستان‌های کوتاه و آموزنده از زندگی امام صادق علیه السلامچند داستان کوتاه از زندگی امام صادق(ع)

زندگانی حضرت امام صادق علیه السلام پر است از لحظاتی نورانی و شگفت انگیز که دل همه را می برد. در این مطلب از سایت ستاره تصمیم گرفتیم چند داستان کوتاه از زندگی امام صادق (ع) را به شما عاشقان اهل بیت علیهم السلام تقدیم کنیم.

داستان زندگی امام صادق(ع) در مورد احترام به دوستداران

داستان‌های کوتاه و آموزنده از زندگی امام صادق علیه السلامداستان زندگی امام صادق(ع) در مورد احترام به دوستداران

سید حمیرى ، از شعرا و مدیحه سرایان اهل بیت علیهم السلام اما پیرو فرقه کیسانیه ( امامت محمد بن حنفیه ) بود. او در بستر بیمارى افتاده زبانش بند آمده ، چهره اش سیاه، چشمانش بى فروغ و… شده بود.

امام صادق(علیه السلام) تازه وارد کوفه شده بود وخود را براى عزیمت به مدینه آماده مى کرد. یکى از اصحاب امام صادق (علیه السلام) شرح حال سید حمیرى رابه آن حضرت گفت؛امام به بالین سید آمد، در حالى که جماعتى هم آنجا گرد آمده بودند.

امام سید حمیرى را صدا زد. سید چشمانش را باز کرد، اما نتوانست حرفى بزند، در حالى که به شدت سیما یش سیاه شده بود.

حمیرى گریه اش گرفت. التماس گرایانه به امام صادق(علیه السلام) نگاه مى کرد. امام زیر لب دعائی مى خواند.

سید حمیرى گفت: خدا مرا فدایتان گرداند. آیا با دوستداران این گونه رفتارمى نمایند؟

امام فرمود: سید! پیرو حق باش تا خداوند بلا را رفع کند وداخل بهشتى که به اولیائش وعده داده است، شوى. او اقرار به ولایت امام صادق (علیه السلام) نمود و همان لحظه ازبیمارى شفا یافت.

داستان زندگی امام صادق (ع)

داستان‌های کوتاه و آموزنده از زندگی امام صادق علیه السلامداستان اموزنده امام صادق (ع)

«یکی از یاران امام صادق (علیه السلام)می گوید: همراه امام صادق (علیه السلام) مشغول طواف کعبه بود. گرما گرم طواف، یکی از شیعیان نزد من آمد و با اشاره از من خواست تا همراه او بروم، ولی من مایل به شکستن طواف و ترک امام نبودم تا آنکه بار دوم که آمد، امام صادق (علیه السلام) متوجه او شد.

امام فرمود: آیا آن مرد تو را می خواند؟ عرض کردم: آری یکی از دوستان و شیعیان است. فرمود: همراه او برو. گفتم: آیا طوافم را بشکنم؟ فرمود: آری. گفتم: اگر چه طواف واجب باشد؟ باز فرمود: بشکن و برو. می گوید: من طواف خود را شکستم و تا نیاز او را برطرف نساختم، بازنگشتم»

داستان سفره غذای امام صادق (ع)

کوهستان بود ، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش امد بیرون . امام را دید ، رفت به استقبال آقا جان ! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟ امام اشاره کردند . همه وارد غار شدند .

عابد مبهوت شده بود . سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام ، مهربان نگاهش کرد:” هر چه داری بیاور.” سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند . بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.

داستان زندگی امام صادق(ع) در مورد شفای مردی که شکنجه شده بود

داستان‌های کوتاه و آموزنده از زندگی امام صادق علیه السلامداستان زندگی امام صادق(ع) در مورد شفا

راهزنان به خیال اینکه تاجری ثروتمند است و جای پولهایش را نشان نمی دهد ، گرفتندش و تا توانستند شکنجه اش دادند.دهانش را پر از برف کرده بودند ساعتها. یکی شان دلش به رحم آمده بود و فراری اش داده بود. او هم فرار کرده بود از دستشان. اما دیگر نمی توانست حرف بزند. رسید خراسان. شنید امام در نیشابورند. از خستگی خوابس برد. توی خواب صدایی شنید:” برو پیش امام ، دوایت را می داند.”

بعد هم امام را دید که گفتند :”زیره و سعتر و نمک را بکوب و بگذار روی زبانت ، خوب می شود.” از خواب که بیدار شد ، اهمیتی نداد. راه افتاد به سمت خانه اش در نیشابور، مردم می گفتند امام وارد رباط سعد شده، رفت پیش امام برای شکوه از مشکلش . امام گفت :”به آنچه گفته بودمت ، عمل کن .” گفت :”چه ؟” گفتند:”یادت رفته ، عالم خواب . زیره ، سعتر و نمک.”

داستان کوتاه و آموزنده از امام صادق(ع)

داستان‌های کوتاه و آموزنده از زندگی امام صادق علیه السلامداستان کوتاه و آموزنده از امام صادق(ع)

امام صادق (علیه السلام) به همراه برخی یاران به راهی می رفت که در این راه بند کفش امام پاره شد. به طوری که کفش ها از پای حضرت در می آمد و راه رفتن را برای ایشان مشکل کرده بود. امام پس از مقداری که راه رفت، ایستاد و کفش ها را در آورده و به دست گرفت و پا برهنه به راه ادامه داد.

یکی از صحابه فوری بند کفش خود را باز کرد که به آن حضرت بدهد، ولی امام حاضر نشد بند کفش او را قبول کند. سپس [ به عنوان درس] فرمودند: اگر مشکلی برای کسی پیش آمد، خود به تحمل آن از دیگران سزاوارتر است و معنا ندارد به خاطر به وجود آمدن حادثه ای برای یک نفر، دیگری به رنج و زحمت بیفتد.

داستان آموزنده از امام صادق(ع)

«مردی از سفر حج برگشته و سرگذشت مسافرت خود را برای امام صادق (علیه السلام) تعریف می کرد به ویژه یکی از هم سفران خود را بیشتر می ستود که چه مرد بزرگواری بود و ما به معیت چنین مرد شریفی مفتخر بودیم. او یکسره مشغول عبادت و اطاعت خدا بود. همین که در منزلی فرود می آمدیم، او فوراً به گوشه ای می شد.

امام سؤال کرد: پس چه کسی کارهای او را انجام می داد و حیوان او را تیمار می کرد؟ مرد پاسخ داد. البته افتخار این کارها با ما بود. او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت. در این حال امام فرمود بنابراین، همه شما از او برتر بوده اید».

داستان زندگی امام صادق(ع) در مورد تضمین خانه ای دربهشت

مـرد داخل کجاوه نشسته بود. از آفتاب بیـرون خبـرى نبـود سـرش را از لاى پـرده بیرون آورد و به اطرافیانـش گفت: (( هنوز نرسیدیـم )) با شنیدن جـواب منفى ، سرش را داخل کجاوه برد و پرده را انداخت. حرکت آرام شتـرها و صـداى زنگـوله هایشان سکـوت بیابان را مـى شکست.

مرد پا روى پایـش انداخت، سرش را جابه جا کرد ، خمیازه اى کشید و آرام خوابید. شتر آرام راه مى رفت وکجاوه را تکان مى داد. انگار کجاوه گهواره شده بـود و مرد ، کودک سالها پیـش . درخـواب مادرش را دید که دارد گهواره اش را تکان مى دهد. اما در یک لحظه مکانى سرسبز مشاهده کرد.

صداى بلبلان و حرکت آبها گـوش را نـوازش مى داد. نفـس عمیقى کشید و گفت: چه جاى باشکـوهى راستى اینجا کجاست؟ صدایى به گـوشـش رسید. اینجا جایى است که صالحان از نعمتهاى آن استفـاده مـى کننـد.

صـدا از آسمـان مـىآمـد . به دنبال صـدا به بالا نگاه کرد. بـرگهاى سبزدرختان و میـوه هاى سرخ و رنگارنگ جلوى آبى آسمان را گرفته بودند. هر چه بود همان سبزى برگها بـود. انگار آسمان سبز بـود.

نسیمى وزید و شاخه هاى درختان را تکان داد. از میان شاخه ها نور طلایى خورشید به چشمش تابید. چشمانش را بست. صدایى شنید. آقا، آقا.

پلکهایش لرزید و از هم جدا شد. چشـم بـاز کـرد. آفتـاب از بیـرون به کجـاوه درست تـوى چشمـانـش مـى تـابید. خـدمتکـار، که پـرده را کنـار زده بود، گفت: آقا رسیدیم، به مدینه رسیدیم.

ـ سلام آقا، سلام اى بزرگوار.

ـ علیک السلام اى مـرد. مثل اینکه غریب هستى ؟

مرد از شوق نمى دانست چه بگوید.

فکر کرد به تمام آرزوهایش رسیده. در حالى که اشک از چشمانـش سرازیر بود ، گفت: آقا ، من مشتاق زیارت شما بـودم.

از لبنان مىآیـم ، جبل عامل . الحمدلله وضع مـن خیلـى خـوب است. قصدم زیارت خانه خـدا است. گفتـم حال که تا اینجا آمدم، باید روى مبارک شما را هم ببینم.

امام لبخندى زد و فـرمـود: به مـدینه خـوش آمـدى. خـدا زیارتت را قبـول کنـد.

مرد گفت: ((آقا از شما خواهشى دارم، مـن دوست دارم در مدینه خانه خـوبى داشته باشـم .از شما مى خواهـم برایم خانه اى خوب در مدینه بخرید.))

آنگاه دست در جیب کـرد، کیسه اى پـول بیـرون آورد، به امـام(علیه السلام) داد و گفت:

(( ده هزار درهـم است. امیـدوارم وقتـى از مکه بـرگشتـم اینجـا خانه اى داشته بـاشـم.)) امام (علیه السلام) پـول را گـرفت و مـرد بـا شـادى از خـانه امـام خـارج شـد. امام نگاهى به مرد کرد و فرمود: زیارت قبول! ـ((قبول حق باشـد. زیارت خانه خـدا برایـم خیلـى گـوارا بـود .))

آنگاه لحظه اى سکـوت کرد وادامه داد: (( آقا راستى برایـم خانه خریدید؟))

امام فرمود: ((آرى, خانه خوبى خریدم. مـى خـواهـى قبـاله اش را بـدهـم؟)) ـ بله مـولاى مـن. ایـن خـانه کجـاست ؟

امام(علیه السلام) کاغذى به او داد و فرمود:

((خـودت آن را بخـوان.)) مـرد بـا شـوق کـاغذ را گـرفت و خـواند:

((جعفر بـن محمـد (علیه السلام) براى ایـن مرد خانه اى در بهشت خریـده است که یک طرف آن به خانه رسول اکرم(صلّی الله علیه وآله) متصل است، طرف دیگرش به خانه امیرالمومنیـن و دوطرف دیگرش به خانه امام حسـن وامام حسیـن(علیه السلام).

مرد شادمان نـوشته را بوسید وگفت: قبـول کردم. ))

امام(علیه السلام) فرمود: (( مـن پول شما را بین سادات و فقرا تقسیم کردم. )) مرد سنـد را محکـم در دستـش نگـاه داشت و گفت: خـدا کنـد همیـن طـور بـاشد. چه خانه اى بهتر از بهشت.

آنگـاه بـا خـاطـره خـوش مـدینه را به قصـد لبنـان تـرک کـرد. خبـرمثل بـاد درتمام جبل عامل پیچیـد. طـولـى نکشیـد که تمـام مـردم شهر ازآن آگاه شدند . مرد ثروتمند دار فانى را وداع گفته بـود.

هر کسـى چیزى مى گفت و از او به نیکى یاد مى کرد . پیرمرد بینوایى گـوشه اى نشسته بـود . در حالى که اشک از چشمانـش جارى بود، گفت: خدا رحمتـش کند. او شاگرد خوبى براى امام(علیه السلام) بـود. چقدر به من کمک کرد، مثل مولایش.

چقدر به مـن محبت مى کرد، مثل امامش. به راستى که او شاگـردامام بـود ،هـرچند درمـدرسه امام صادق(علیه السلام) درس نخـوانـده بـود .

عابرى که ایـن حرفها را مى شنید گفت: ((مـن هر وقت او را مـى دیـدم یاد امام(علیه السلام) مى افتادم. یاد مدینه مى افتادم.

یاد روزى که به خانه خدا رفتیـم.)) دیگرى گفت: خوشا به حالش،ازامام صادق(علیه السلام) یادگارى نیک دارد . سند را مـى گـویـم.او وصیت کرد هر وقت مرد سند را در کفنـش بگذارند تا همراهش باشد. جمعیت بسیـار مـرد را تـا قبـرستـان تشییع و بـرایـش طلب آمـرزش کـردند.

یک روز پـس از مـرگ آن مـرد، همه جـا سخـن از اوبـود. هـر کـس خـاطـره اى نقل مـى کـرد. حـالا درقبـرستـان قبـرتـازه اى بـود. قبـر آن مـرد نیک انـدیش. وقتى مردم باردیگر به گـورستان رفتند،چیزعجیبى دیدند. برسنگ مزارش نـوشته شـده بـود: جعفـربـن محمـد(علیه السلام) به وعده اش وفـا کـرد.

کلام آخر

در میان تمامی قصه های کودکانه و بزرگسال، هیچ قصه ای آموزنده تر و زیباتر از قصه امامان معصوم نیست. این قصه و داستان‌های جذاب و آموزنده امامان معصوم و ائمه نه تنها کودکان را با نوع زندگی این بزرگواران آشنا می‌کند، بلکه آن‌ها با الگو قرار دادن امامان، می‌توانند مسیر زندگی شان را بهتر و شریف‌تر طی کنند. در این میان، داستان‌های کوتاه زندگی امام صادق(ع) بسیار آموزنده است؛ امیدواریم از داستان‌های زندگی این امام عزیز در این مطلب از سایت ستاره، کمال لذت را برده باشید.


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

عکس/ سر و وضع عجیب و غریب جنیفر لوپز در پاریس