طلوعِ ابری من


طلوعِ ابری من

چرا گشته تمام آسمان آبی از من سرد مگر کردم طلوعی جز به پایان تمامِ درد سخن‌ها گرد یک عصیان تلخ در سینه‌ام گشته مگر ابر سخن آید برون از سینۀ این مرد نوشتم من تمام حرف‌های دل بر این دفتر نگفته جوهرم...

چرا گشته تمام آسمان آبی از من سرد
مگر کردم طلوعی جز به پایان تمامِ درد
سخن‌ها گرد یک عصیان تلخ در سینه‌ام گشته
مگر ابر سخن آید برون از سینۀ این مرد
نوشتم من تمام حرف‌های دل بر این دفتر
نگفته جوهرم حرفی به سان خنده‌های فرد
منم آنکس که کرده بر وجودش رخنه‌های بد
که رومی کی کند رنگ اتاقش را به رنگ زرد
تو کردی خود فدای من که گشتی روزکی با من
طلوعم؛ ابر می‌خواندم ولی پنهانم هم می‌کرد



دیر می‌شود