حسرتِ دلخوشی


حسرتِ دلخوشی

به من بگو چگونه بخندم وقتی بیخِ گلوی اتاقم حبس شده‌ام و چون سیگاری لای انگشتان زندگی دود می‌شوم بگو چگونه تاب بیاورم وقتی الیاف پیراهنم چون زمینی خشک اشک‌های شبانه‌ام را می‌بلعند بگو...



به من بگو
چگونه بخندم
وقتی
بیخِ گلوی اتاقم
حبس شده‌ام
و چون سیگاری
لای انگشتان زندگی
دود می‌شوم
بگو
چگونه تاب بیاورم
وقتی
الیاف پیراهنم
چون زمینی خشک
اشک‌های شبانه‌ام را
می‌بلعند
بگو چگونه حال من
خوب می‌شود
وقتی امید
پوزخندی متعفن
بر لب دارد
در دنیایی که
قلب مردمانش
رنج پمپاژ می‌کند
و منافذ پوست‌شان را
گَرد غم گرفته
حسرتِ دل‌خوشی
چون عنکبوتی
میانِ لحظات‌شان
تار می‌بندد
و پازل خوشبختی
جور نمی‌شود
مگر
تصویر زخم‌ها
از حافظه
چشم‌ها پاک شود

عسل محمدی



رازگشایی از ناپدید شدن ناگهانی صدها ستاره در آسمان!