همای نیکبختی


همای نیکبختی

دختری با روی زیبا در کلان شهری شهیر در خرابستان ولی، مقبول و شیک و بی نظیر آنچنان که هر جوانی یک شبش را ارزوست شیوه ی دل بردن و زنبارگی، در کار اوست هر شبی را با یکی او میرساند تا سحر هم مصمم تا...

دختری با روی زیبا در کلان شهری شهیر
در خرابستان ولی، مقبول و شیک و بی نظیر
آنچنان که هر جوانی یک شبش را ارزوست
شیوه ی دل بردن و زنبارگی، در کار اوست
هر شبی را با یکی او میرساند تا سحر
هم مصمم تا رهاند خود ازین وادی بدر
او که بعد از چند فرزند پسر در خانه است
خود به تنهایی پرستار پدر جانانه است.
جمله فرزندان دیگر بی تفاوت مانده اند
از قرار در روز پیری با پدر بیگانه اند
دخترک اما ندارد انتظاراتی ز غیر
چون زیارت میکند با ثبت این اعمال خیر
او وجودش را به عشق در خدمت بابا سپرد
پوشک بابای بیمارش، عبادت می شمرد
هر چه دارد خرج آن بابای بیمارش کند
همچو بلبل گرد گُل، درخانه تیمارش کند
غافل از تقدیر و حرف و هرگمان و قیل وقال
فارغ از دردش روان شد، در پی عشق محال
بین آن روزهای درد و غصه های مو به مو
یک شبی شد با جوانی آسمانی روبرو
بود پرسان آن پسر؛ کای ماهروی مه جبین
از چه اینجائی و داری سرنوشتی این چنین
دخترک اسرارِ دل.. مستانه بی راز مگو
باز کرد بر آن جوان، آغوش گرم و گفتگو
آن پسر آن شب بغایت از خودش بیگانه شد
سوخت در آتش عشق دخترک .. دیوانه شد
آنچنان که یاد او رفت از چه رو آنجا نشست
بند از بندش از آنچه میشنید از هم گسست
در همان شب نیتی از عمق دل ، جانانه کرد
بست عهدی دخترک راهم چوخود دیوانه کرد
گفت گر خواهی تو را امیخته در جانم کنم
هر چه بودی تا کنون.. در ذات پنهانم کنم
گفت میخاهم تو را هر شب در آغوشت کشم
من فقط دست نوازش، برسرو گوشت کشم
هر چه بوده تاکنون از سر برون کن جان من
من تو را از جان پرستم ، تو بمان جانان من
دخترک باور نکرد، گفت؛ کار خود را کن ، برو
چون تویی را در مسیر..، بسیار هستم روبرو
شدپسر در رختخواب بیزار از هرآنچه خاست
دخترک تا قصه را ، فهمید، بنماید به راست..
روح در جسمش نمی گنجید، از شادی بجای
شد مطیعِ لطفِ آن پاداشِ نیکویِ خدای
گفت یارب .. این همای نیکبختی را سپاس
حاصلِ درکِ پدر ، در روز سختی را سپاس
رفت فردایش پسر، عقدش نمود، در محضری
بی حضور هیچ کس، جز شاهدی در محضری
گر چه انسانیت و.... عشق و خدا.. در کار بود
حرف نا مربوط مردم ، پشت سر، بسیار بود
آدمی درذات خود پاک است، در بدو وجود
زندگی در بسـتر بیـداد.. او را این نمود
زندگی یک امتحان است قصه را باور کنیم
عشق را در زندگی..، فرمانده و داور کنیم...



گنج بی پایان