لحظه های تب آلود
لحظههای تبآلود... شعری از غلامحسین درویشی: چون شب پر از شکیبم و دلتنگم با خویش و با خدایم در جنگم مصلوب لحظههای تبآلودم بر سایۀ درازم آونگم با نالههای مجنون همراهم با بخت شوم لیلا،...
لحظههای تبآلود...
شعری از غلامحسین درویشی:
چون شب پر از شکیبم و دلتنگم
با خویش و با خدایم در جنگم
مصلوب لحظههای تبآلودم
بر سایۀ درازم آونگم
با نالههای مجنون همراهم
با بخت شوم لیلا، همرنگم
در چشم تنگ مردم نابینا
هم کرکسم به کوه و هم تیرنگم
گاهی ز نام خویش نه آگاهم
گاهی نه، آگه از نسب سنگم
گاهی در اوج شعر به پروازم
گاهی برای قافیهای لنگم
گاهی سیاه و تار چو ماندابم
گاهی سپید و پاک چو افشنگم
گاه از تبار مرتد ضحّاکم
گاه از نژاد صالح هوشنگم
گاه از برادران عزازیلم
گاه از مقدّسان لبِ گَنگم
روزی کویر خشکم، توفانم
روزی بهار مرتع و، فرهنگم
روزی روان تیرۀ شیطانم
روزی نقوش روشن ارژنگم
روزی تفالۀ گس خرمالو
روزی عصارۀ خوش نارنگم
روزی امیر لشگر هشیاری
روزی اسیر بیهُشی بنگم
القصّه در نگاه چنین مردم
گاهی صداقتم گه، نیرنگم
آنگونه روزگار بیازردم
کز آسمان فرا شده آهنگم
گویی گلوی خستۀ بوتیمار
گویی نعیق سوز شباهنگم
گویی هجوم لشگری از رومم
گویی هُرای لشگری از زنگم
چون شب اگر که ثابتم و سنگین
چون شب اگر که ساکتم و منگم
چون شب اگر که برخیِ بیدادم
چون شب اگر نه صاحب اورنگم
من خود ولی حریق دماوندم
یا خشم طور آتشْ خرسنگم
من خود جوان عصر نه برگ و بار
من اهل عصر سلطۀ گلسنگم
منکوب سرکشان بیافسارم
مرعوب دپلماسی افرنگم
هم عصر بامدادم و میم امّید
همراه ابتهاجم و آژنگم
با وهن این زمانۀ اهلش ننگ
با ابتذال قافله در جنگم
غلامحسین درویشی
شعری از غلامحسین درویشی:
چون شب پر از شکیبم و دلتنگم
با خویش و با خدایم در جنگم
مصلوب لحظههای تبآلودم
بر سایۀ درازم آونگم
با نالههای مجنون همراهم
با بخت شوم لیلا، همرنگم
در چشم تنگ مردم نابینا
هم کرکسم به کوه و هم تیرنگم
گاهی ز نام خویش نه آگاهم
گاهی نه، آگه از نسب سنگم
گاهی در اوج شعر به پروازم
گاهی برای قافیهای لنگم
گاهی سیاه و تار چو ماندابم
گاهی سپید و پاک چو افشنگم
گاه از تبار مرتد ضحّاکم
گاه از نژاد صالح هوشنگم
گاه از برادران عزازیلم
گاه از مقدّسان لبِ گَنگم
روزی کویر خشکم، توفانم
روزی بهار مرتع و، فرهنگم
روزی روان تیرۀ شیطانم
روزی نقوش روشن ارژنگم
روزی تفالۀ گس خرمالو
روزی عصارۀ خوش نارنگم
روزی امیر لشگر هشیاری
روزی اسیر بیهُشی بنگم
القصّه در نگاه چنین مردم
گاهی صداقتم گه، نیرنگم
آنگونه روزگار بیازردم
کز آسمان فرا شده آهنگم
گویی گلوی خستۀ بوتیمار
گویی نعیق سوز شباهنگم
گویی هجوم لشگری از رومم
گویی هُرای لشگری از زنگم
چون شب اگر که ثابتم و سنگین
چون شب اگر که ساکتم و منگم
چون شب اگر که برخیِ بیدادم
چون شب اگر نه صاحب اورنگم
من خود ولی حریق دماوندم
یا خشم طور آتشْ خرسنگم
من خود جوان عصر نه برگ و بار
من اهل عصر سلطۀ گلسنگم
منکوب سرکشان بیافسارم
مرعوب دپلماسی افرنگم
هم عصر بامدادم و میم امّید
همراه ابتهاجم و آژنگم
با وهن این زمانۀ اهلش ننگ
با ابتذال قافله در جنگم
غلامحسین درویشی