تو به من آموختی


من به واخواهی باغ آمده ام یار آفت زده در فصل بهار ، باغ زیبای جهان و به...
من به واخواهی باغ آمده ام یار آفت زده در فصل بهار ، باغ زیبای جهان و به جان چمن افتاده هیاهوی خزان..... اشتها از دل پیچک که به هر سو می‌رفت چه غریبانه به اندوه ُ به تَب افتاده خزه ها بر...
من به واخواهی باغ آمده ام
یار آفت زده در فصل بهار ، باغ زیبای جهان
و به جان چمن افتاده هیاهوی خزان .....
اشتها از دل پیچک که به هر سو می‌رفت
چه غریبانه به اندوه ُ به تَب افتاده
خزه ها بر دروُ دیوار چروکیده شده
بوته های گل رُز جای گل
پُر شده از تنهایی .....
چشمه هم جاری نیست
تو ببین حافظه باغ به رویش همه نِسیان زده است
غم ُ اندوه بر اندام چروکیده ی هر بوته نمایان شده است
و چه زنگار گرفته درُ دیوار زمان ......
گویی از دست زمان یالُ افسار به خاک افتاده
آشنا بود به چشمان هر عابر و سوار فردوس زمان
و چه اکنون عاری است مشت هر خاک ...
به رویش به شکفتن و حیات .

ابر ها می‌گذرد بی بارش
گویی از قافله ی عمر زمان جا مانده
تند تند می‌گذرند
باز آیند ُ روند
و به سوگ افتاده چینه ها از غم افتادن ِ هر برگ به خاک

بغض هر فاخته ای چلچله ای در نوایش پیداست
گویی از یاد پریشانی احوال درختان چنار ...
نغمه هاشان همه حیران و غم آلوده به اکراه خفته است.

و نشاط و همین شوق دوباره زیستن
دیر زمانی است که از حافظه ی باغ به تاراج رفته ...

و به چشمان بصیرت دیدم
که هر آوند به اکراه به هر گونه بَرد اَملاحی

چینش خاطره ها که در اندام علف به تحرک و به رقص
بی محابا به هر باد ُ نسیم جاری بود
اینک از شوکت ِ این جاذبه ی سرد به خاک افتاده ...

گفتنی ها به اندوه تب آلوده این باغ
چه بی تکرار است .

و تو آهسته تبسم کردی
گویی از عینیت حافظه باغ خبرها داری
حمله شَک به دلم نرم پرید

و تو در گوش من از حکمت هر حادثه نجوا خواندی
و در این حیرانی
چه شکیبانه به اندوه دلم تابیدی

و تو آسوده ترین قسمت این پایانی
و در این باغ پریشانی آغشته به مرگ
بی محابا پُر ز پهنای محبت بر دلم باریدی

بار دیگر به نگاهی دیگر
من به اندام قلم پوشاندم
رنگ ایمان به حضوری سبز در بیشه ی حیرت
به تماشای جهان .

سروده 1403.3.1