طنز / ورود به ورزشگاه ممنوع؛ مخصوصا برای شما دوست عزیز!
ترول فوتبال – رقابتهای ملی هم تمام شد تا تب کریمه فوتبال در خانهها محبوس شود. تمام زمین خاکیهای فوتبال هم خورده شدهاند تا بیشترین فعالیت ورزشیمان بشود دنبال کردن خبرهای رنگارنگ رسانه ها. این بار درهای ورزشگاهها بر روی همه جنسی بسته شده تا حتی فعالان حقوق زنان هم موچ شوند. از سر بیکاری خواستم به سراغ مسئولی بروم و سیریش او...
ترول فوتبال – رقابتهای ملی هم تمام شد تا تب کریمه فوتبال در خانهها محبوس شود. تمام زمین خاکیهای فوتبال هم خورده شدهاند تا بیشترین فعالیت ورزشیمان بشود دنبال کردن خبرهای رنگارنگ رسانه ها. این بار درهای ورزشگاهها بر روی همه جنسی بسته شده تا حتی فعالان حقوق زنان هم موچ شوند.
از سر بیکاری خواستم به سراغ مسئولی بروم و سیریش او شوم که چرا حضور زنان در استادیوم مساوی است با پنچری؟ اما خورشید خانم مهربون در حال عشق بازی در کف خیابان است. به ناچار به اتاق رفته، زیر کولر مینشینم و تصور میکنم که به سراغ مسئول مربوط رفتهام؛ خودمانیم، این روش هم امنیتش ببشتر است و هم لذتش!
– “ما اگر میگوییم بانوان عزیز در ورزشگاه حضور بهم نرسانند، برای خودشان است.” تُن صدایش را پایین میآورد: “شما که خودت باید بدونی، آدمی که سرش به تنش بیارزه که نمیره ورزشگاه. اصلا ورزشگاه چیه؟ یه جاییه که توش یه مشت آدم بی فرهنگ و معتاد و لاابالی رو به بهونه فوتبال از جامعه دور میکنن. اون بلیتش هم برای هزینه نگهداریشونه. حالا بده ما یه جا اومدیم خانوما رو آدم حساب کردیم؟ اوف سوختم… چه داغه!” به خودم که آمدم، دیدم پدرم کولر را خاموش کرده و من خیس خالی شدهام. صبر میکنم پدرم بخوابد تا دوباره کولر را روشن کنم.
پدر میخوابد و بار دیگر صدای قر قر کولر به راه میافتد. تمام شرایط برای تصور کردن محیا شده اما این بار ترجیح میدهم در این برهه که پای همه به صورت عادلانه از ورزشگاه بریده شده، به جای آن که دم مسئولین ذی ریط و بی ربط را ببینم، بروم و بودن در آزادی حس کنم!
درون مترو غلغله است و هر ترمز راننده، جمعیت را به موج مکزیکی وا میدارد. متأسفانه و به دلیل فرهنگ پایین برخیها، در ساعات منتهی به بازی، شاهد حضور بانوان و خانوادهها در متروها هستیم. اما تماشاگران با بصیرت که هیچگاه از موضع خود کوتاه نمیآیند، با سر دادن شعارهای استادیومی به آنها میفهمانند که مترو جهت حمل و نقل تماشاگران است، نه هر مسافرنمایی.
با فشار جمعیت از مترو بیرون میزنم. با خیل نقاشان صورتگر مواجه میشوم. به سان مهاجمان فوتبال آمریکایی آنها را یکی پس از دیگری کنار میزنم. از بازار دستفروشان هم گذر میکنم. جای بانوان واقعا خالی است!
به درب اصلی ورزشگاه میرسم. متأسفانه کمی دیر رسیدهام و باید در صف بایستم. سربازها درها را بستهاند و هر از گاهی فشار جمعیت از پشت و فشار میلههای داربستها از جهات دیگر، هر فوتبال دوستی را در راستای سیاستهای افزایش جمعیتی قرار میدهد. در نهایت و طبق روال با یک بیسیم مجوز رهاییمان صادر میشود و میروم تا به سرباز مهربانی میرسم که وظیفه بازرسی بدنی را بر عهده دارد. سرباز وظیفه شناس با جدیت تمام بخشهای مختلف بدنم را به گرمی میفشرد. به نقاط حساس میرسد اما برخلاف تصورم از جدیتش کم نمیشود. ناخودآگاه جیغ طوسی میکشم. به سرباز برمیخورد و میگوید: “چته؟” سرباز ورودی بغلی میگوید: “همینو بگرد، این یه چیزی داره که اینجوری داد میزنه!” و با جدیت بیشتر دوباره مرا میگردد. این بار جلوی خودم را میگیرم که جیک نزنم. به این فکر میکنم که خدا کند کسانی که با خود نارنجک میآورند را این طور نگردند؛ چون با این شدت بازرسی، قطعا خواهند ترکید.
خوان هفتم را هم رد میکنم و با آرامش بر روی یکی از صندلیها مینشینم. تماشاچیان با همان بصیرت مثال زدنیشان به خوبی میدانند که مهم نیست امروز با چه تیمی بازی دارند، دشمن اصلی تیم دیگری است و شعارها را برای آن تیم سر میدهند. از آن جایی که فوتبال و اخلاق از هم جدا نمیشوند، مسئولین سازمان لیگ با اهدای چند یادبود به چند نفر، دین خود را نسبت به فرهنگ کشور ادا میکنند. حضار هم یا سیگار میکشند و یا برای اثبات حضورشان در ورزشگاه، عکس میگیرند و پس از آن سیگار میکشند.
بازی شروع میشود و بالاخره تماشاگران آرام سر جایشان مینشینند. دیگر فحشها دسته جمعی نیست و هرکس هر زمان که احساس وظیفه کند، فحشش را میدهد. ردیف پایین ما مردی محترم نشستهاست که فقط بازی را تماشا میکند. توپ از بغل دروازه بیرون میرود و جمعیت تا دقایقی و به صورت منظم با کلمات رکیک بازی میکنند. من خود را در این بازی قاطی نمیکنم چرا که از مرد محترم ردیف پایینی خجالت میکشم. در حین بازی باران ته سیگار و پوست تخمه خیس از طبقه بالا بر سر و رویمان میبارد. خداروشکر که نارنجک ندارند. یکی از بازیکنان موقعیت خوبی را خراب میکند. مرد محترم به یک باره میایستد و همچون آرش، هر آن چه که در توان دارد، فحش به سمت بازیکن روانه میسازد. با پادرمیانی جمع، مرد محترم از سر تقصیرات بازیکن بی دقت میگذرد و مینشیند.
توپ پشت محوطه به یکی از بازیکنان میرسد و او شوت میزند. گل! گل! جمعیت شادی میکند و همه خوشحالاند. ناگهان جسم عجیبی از بالا محکم به پشت سرم میخورد و جایگاه منفجر میشود. درد شدیدی تمام وجودم را فرامیگیرد. پدرم را در مقابلم میبینم. خوشحالم که یک بار دیگر او را میبینم. با عصبانیت میگوید: “پسر تو خجالت نمیکشی نشستی زبر باد کولر تصور میکنی. پاشو از جلو چشام گمشو!”