عاشق اهل بیت بود که از دختر خردسالش گذشت
استقبال گرم خانواده شهید نادر رضایی از مصاحبه در خصوص شهیدشان برایم جالب بود. یکی از شهدای گمنام لشکر فاطمیون که شاید در گفت وگو با خانواده اش اندکی از مظلومیت و گمنامی خارج و برای نسل جوان بیشتر شناخته شود. ]]>
گفتوگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم نادر رضایی از شهدای لشکر فاطمیون
استقبال گرم خانواده شهید نادر رضایی از مصاحبه در خصوص شهیدشان برایم جالب بود. یکی از شهدای گمنام لشکر فاطمیون که شاید در گفتوگو با خانوادهاش اندکی از مظلومیت و گمنامی خارج و برای نسل جوان بیشتر شناخته شود.
استقبال گرم خانواده شهید نادر رضایی از مصاحبه در خصوص شهیدشان برایم جالب بود. یکی از شهدای گمنام لشکر فاطمیون که شاید در گفتوگو با خانوادهاش اندکی از مظلومیت و گمنامی خارج و برای نسل جوان بیشتر شناخته شود. شهید نادر رضایی دختری یک سال و نیمه داشت که از عشق او برای دفاع از حریم اهلبیت گذشت، چراکه غیرتش اجازه نمیداد حرم رقیه حسین(ع) بار دیگر مورد تعرض اغیار قرار گیرد. آنچه در پی میآید ماحصل گفتوگوی ما با حسینعلی رضایی پدر و زهرا رضایی مادر شهید است که پیشرو دارید.
پدر شهید
حاج آقا! کمی از خود و خانوادهتان بگویید. چه زمانی به ایران مهاجرت کردید؟
من 60 سال سن دارم و خدا به من و همسرم چهار پسر و پنج دختر داده است. ما در افغانستان زندگی میکردیم که بعد از شهادت نادر در سال 1393همراه همسر و فرزند شهید به ایران آمدیم.
شهید هم در افغانستان زندگی میکرد؟
بله، نادر همراه زن و بچهاش در افغانستان زندگی میکرد که خبر تجاوز و تعدی داعش و تروریستها به حریم اهلبیت به گوشش رسید و او را بیتاب رفتن کرد. نادر هم کار میکرد و هم درس میخواند، اما تمام تلاشش را کرد تا هر طور شده خود را به مدافعان حرم برساند.
مگر امکان اعزام به جبهه دفاع از حرم در افغانستان وجود دارد؟
خیر وجود ندارد. پسرم هم میدانست که نمیتواند مستقیم از افغانستان به سوریه برود و خطرات زیادی او را تهدید میکند. برای همین حتی منتظر رسیدن پاسپورتش هم نشد و به صورت قاچاقی از مرز پاکستان به ایران آمد. 15 روز در ایران ماند و بعد راهی منطقه شد. مهر سال 1393 بود که خبر شهادتش را به ما دادند. نادر 28 سال داشت که مفقودالاثر و شهید شد.
سعی نکردید جلوی اعزامش را بگیرید، به هرحال سوریه کجا و کشور شما کجا؟
من ابتدا مخالفت کردم و گفتم نرو. تو زن و بچهداری،اما نادر نپذیرفت. نادر یک دختر به نام ریحانه داشت و نمیخواستم یتیم شود، اما او آنقدر با من و مادرش صحبت کرد که نهایتاً با اصرار، رضایت ما و همسرش را گرفت. میگفت امام حسین(ع) سال 61 در کربلا تنها بود. امروز که ما هستیم نباید اجازه دهیم خاندان اهلبیت تنها بمانند. این حرفها ما را قانع کرد. بالاخره مسلمانیم و در برابر اهلبیت و اسلام وظایفی داریم.
مادر شهید
به نظر شما چرا نادر به یکباره عزم رفتن کرد؟
به ما هم گفت گریه نکنید و صبور باشید، غصهام را نخورید و فقط سر نمازهایتان و در مسجد دعا کنید. گفتم من مادر هستم برای بچهها دعا میکنم و تو هم بچه من هستی میسپارمت به خانم. آخرین بار قبل از عملیات بود که زنگ زد و گفت مادرجان به دعای شما خیلی نیاز دارم. اینجا تنها دعای شما به درد من میخورد
نادر دو سالی با اردوی ملی همراه بود و علیه طالبان میجنگید. تصمیم رفتنش را هم مدیون خوابی بود که دید. نادر در خواب دیده بود پیرزنی قد خمیده که سر تا پایش پوشیده بود به نادر میگوید اگر اینجا خسته شدی برو جای دیگر. در خواب هم دیده بود راهی سوریه شده است. همین باعث شد تا عزمش را جزم کند و بعد از جلب رضایت ما به ایران بیاید. موضوع را که با من در میان گذاشت، گفتم برو تو را به خدا و خانم حضرت زینب(س) میسپارم. وقتی به ایران آمد از برادرش کمک خواسته بود که او را به ارگانهای نظامی معرفی کند. برادرش هم به نادر گفته بود اینجا بمان من در یک تولیدی کار میکنم و حقوق و درآمد خوبی هم دارم تو هم بمان و کنار من کار کن، اما نادر ناراحت شده و گفته بود مگر من آمدهام اینجا کار کنم. من آمدهام از حرم اهلبیت دفاع کنم وگرنه من در افغانستان بهترین موقعیت کاری را داشتم. در نهایت هم راهی شد. یک شب قبل از پروازش به سوریه زنگ زد و گفت میدانم مادر اجازه دادی اما میخواهم مجدد از شما رضایت بگیرم. فردا پرواز داریم. من هم گفتم تو را به خدا سپردم.
چند بار اعزام شد؟ از آنجا با شما تماس داشت؟
نادر یک بار اعزام شد و حدود چهار ماه در سوریه بود. وقت مرخصی آمدن هم نداشت. اگر میخواست به دیدن ما بیاید باید به افغانستان میآمد. این کار هم اصلاً ممکن نبود. برای همین چند باری زنگ زد و حال و احوال ما را پرسید. با من و پدر و همسرش صحبت کرد. نادر از بچههای دلاور فاطمیون صحبت میکرد. از شهامت و شجاعتهای نیروهای فاطمی که در سختترین و غیرممکنترین شرایط و اوضاع منطقه با صلابت تمام مبارزه و جهاد میکنند.
به ما هم گفت گریه نکنید و صبور باشید، غصهام را نخورید و فقط سر نمازهایتان و در مسجد دعا کنید. گفتم من مادر هستم برای بچهها دعا میکنم و تو هم بچه من هستی میسپارمت به خانم. آخرین بار قبل از عملیات بود که زنگ زد و گفت مادرجان به دعای شما خیلی نیاز دارم. اینجا تنها دعای شما به درد من میخورد. تا سه سال هم مفقودالاثر بود تا اینکه امسال قبل از ماه مبارک رمضان پیکرش را برایمان آوردند. سرش را تکفیریها از بدنش جدا کرده بودند. پیکرش را در امامزادهعقیل اسلامشهر دفن کردیم. با آمدن پیکرش دلم آرام و قرار گرفت. اصلاً ناراحت شهادتش نیستم. پسرم از امامحسین (ع) که بیشتر نبود. من نادرم را در راه خدا و امام دادم و خدا خودش نگهبان زن و بچهاش ریحانه است. پسرم عاشق اهلبیت بود که از دختر خردسالش گذشت.منبع: روزنامه جوان