مسعود میری-حقوقدان
من گوسفندی بودم که به چوپانی محتاج بودم ، که تنِ افسردهی مرا رَم بدهد. ما با تنی لَخت و خسته به رُبعِ پایانیِ قرنِ بیستم وارد شده بودیم. ما با ماشینِ بدنهایی خاموش ناگهان با اَبَر ماشینِ جهانِ نو تصادف کرده بودیم. به دورانِ نقاهت نرسیدیم ، وقتش نبود ، عطش در رفتن از خسارتِ یاسهایِ زمانِ سپریشده در ما خار خار میکرد. زمان ما را زیر گرفته بود . تصادف کردهبویم ، بعد زیرمان گرفتند ، باید کشان کشان خودمان را از جاده بیرون میکشیدیم. میگویند سرباز وقتی گلوله میخورد ، چند قدمی به جلو میگذارد ، چون هنوز گرمِ گلوله است، ذهن تعطیل است ولی بدن هنوز دارد کارش را میکند. باز هم شنیدهام که بدنِ مرده چند روز بعد از مرگ هنوز هم حیات دارد. ناخنها و موهایش به رشدشان ادامه میدهند. این فاصلهی بین مرگِ اول و دوم را ماشینِ بدن چطور به پیش میبرد؟ این برایِ من که مسالههای مهمی در ذهن ندارم و مسالههایم چیزهایِ بیهودهای است ،سئوالِ مهمیاست. در ذهن هم که بدنیست در بدن ، و نه بدنیست بی بدن ، اندامی ست در اندام ، صورتِ صورت است ، ایدهای است کشالهی صورت یا بالعکس ، در روبرو شدنِ با مسالههایش شاید چنین اتفاقی افتاده باشد. نمیدانم ، اما ما بعد از تصادف از جاده کنار نکشیده بودیم. مثل آن سرباز ، مانندِ آن تنِ مرگ دیده ، تا سرحدِ کارِ بدن ، به رشدِ نباتیِ مان ادامه دادیم. این تصویری است که امروز از آن دوران برایِ خودم ساختهام.
برایِ این “آن” یا لحظهی معلقِ تاریخ شونده به یک دست نیاز بود که به پشتمان بکوبد ، هولمان بدهد و حیِّبنِ یقظان بشود . این دستِ هول دهنده و پیشران، برای من که از پَسَلهی تاریخ یکهو به چهار راهِ شلوغِ صحنهی تصادف پرت شدهبودم ، شریعتی بود. لازم نبود جستجوی ِ نسبت و نقطهی اتصال کنم. شریعتی آدمی بود که غیابش صحنهی تصادف را پیچیده میکرد . ما برای این پیچِ تاریخشونده ، به تابلویی محتاج بودیم که صحنهی تصادف را پیچیده کند. حضورش از پیچیدگی کم میکرد . از بدِ حادثه حضورش را مرگ سرقت کردهبود. در هر تصادفی کسی چیزی میدزدد ، اما در این حادثه ، بدترین سرقت رخ داده بود، یکی از شوفرها را دزد زده بود. رمزآکند شدنِ صحنهی تصادف امکانِ اندیشیدن به اصلِ ماجرا را از ما گرفت. پرسوناژِ مفهومیِ شریعتی ” قهرمان- شهید ” بود. قهرمان در سیر عزیمتاش به “آستانه” و “آشوب” محتاج بود ،زمانهای که من به پانزده سالگی میرسیدم ، آستانه در پیشِ رو بود ، و امواجِ رویاهایی که در دریاهایِ آشوب بر سر و روی ما میخوردند.
نیازِ به جستجویِ نسبتها نبود . ما از مغاکی خارج میشدیم که از زلزلههایِ پنهانِ زمینِ زیرِ پایِ ما به قلبهایِ ما رسوخ کردهبود.ما خارج نشده بودیم. نصفِ بدنِ ما در مغاک ماندهبود، نصفِ دیگرش در غباری که برخاستهبود. قهرمان- شهیدِ شریعتی برایِ فکر کردن جعل نشدهبود. برای جنگِ تن به تن خلق شدهبود. و زمانه خودِ خودِ صحنهی پیکار بود.
من ماندهام و زخمهایی که از آن تصادف بر پیکرم باقیست. تَن بر تَن کار میکند. ردِّ زخمها با خاطرهاش تا مرگ باقی میماند. حالا بدنهایی داریم که باید به این ردّها زُل بزند و بگوید چطور میشود از این رسوبِ عملها عبور کرد؟
یادم میآید از اولین سئوالی که سالِ ۷۶ از مرحومِ مجیدِ شریف پرسیدم: چطور میشود از شریعتی عبور کرد؟ چند ثانیه به من خیره شد. و گفت این سئوال عجیبیست. هر وقت به این سئوالِ خودم و پاسخِ شریف در کتابِ “مثلِ مردمکِ چشمِ خویش” نگاهی میاندازم، به خاطر میآورم که کاش خودمان را از صحنهی تصادف کنار میکشیدیم، از وسطِ جاده به شانهی جاده میآمدیم و بعد به جستجویِ نسبتها و “آن” و لحظهی اتصالمان با فکر و نظرِ او میپرداختیم. حتما آدمها چوب که نیستند، آدمها در روند روزگار و شَوَندِ خویش، با هم مرابطات و مناسباتی دارند که ، درکِ آنها به پروردگیِ بودنِ ما منجر میشود. هنوز هم آن هیجان و احساساتِ اضافی ، آن شورِ حَدِّ فاصلِ دو مرگ ، آن زمانِ گم و مفقودِ چند گامِ سربازِ گلوله خورده در نفس و بدنِ من گاه غلیانی دارد ، اما نسبتهایم شاید مشخص تر شده باشد. اولیاش تاریخِ تولدِ مشترکِ من و شریعتیست. من ، سی و اندی سال پس از او در دوم آذری بیابانی متولد شدهام، و دومیاش کتابِ گفتگوهای تنهاییِ اوست ، که هیچوقت در من آغاز نمیشود. هماره در این جنس از نوشتههایش ، سردیِ جهان در تناَم کم میشود.