ما نسلی بودیم آرمانخواه...
گروه فرهنگ و هنر ــ ادبیات ایران با نامهایش بهیاد میآید و آثاری که همچون میراثی گرانبها برایمان برجای مانده است. آنانی که در دنیای داستان ایرانی سیر میکنند، هیچگاه هدایت، علوی، چوبک، آلاحمد، گلستان، دانشور و...
گروه فرهنگ و هنر ــ ادبیات ایران با نامهایش بهیاد میآید و آثاری که همچون میراثی گرانبها برایمان برجای مانده است. آنانی که در دنیای داستان ایرانی سیر میکنند، هیچگاه هدایت، علوی، چوبک، آلاحمد، گلستان، دانشور و بسیارانی دیگر را از یاد نمیبرند. به اذعان آگاهان و صاحبنظران این عرصه، دهه چهل و پنجاه شمسی دهه شکوفایی ادبیات این ملک است. شخصیتهایی که در قصههای اینان جان گرفتند به جان و دل مخاطبان راه یافتند و همچون انسانهایی واقعی در پیرامونمان نفس کشیدند. با این حال گاه مولفان و خالقان این داستانها خود زندگی سخت و دشواری را تجربه کردند و گاه همچون هدایت، مرگ را بر زندگی ترجیح دادند. در سالهای پس از انقلاب هم بودند نویسندگان و آثاری که مخاطبان با آنها زندگی کردند و دل به روایت قصه آن بستند.
* اندیشه متعهد غزاله
21 اردیبهشتماه سالروز مرگ خودخواسته یکی از نویسندگان خوب و توانای ایران است، غزاله علیزاده، خالق خانه ادریسیها و دیگر داستانهایی که به سبک و الگوی یگانه و منحصربهفرد او امضا شدند. جهان داستانهای علیزاده چنان باورپذیر، ملموس و نزدیک است که هر مخاطب علاقهمند به لایههای احساسی آن راه مییابد و همراه با شخصیتهایش دردها و شادی و اندوهانشان را زندگی میکند. روحیه حساس و هنرمندانه این نویسنده شهیر ایرانی در نهایت زندگی و مصائبش را تاب نیاورد و مرگ را به استقبال نشست. نامه خداحافظی غزاله علیزاده یکی از محزونترین بدرودهای یک هنرمند با دوستان و خانواده و مخاطبانش است.
در این نامه علیزاده مینویسد: «آقای دکتر براهنی و آقای گلشیری و کوشان عزیز: رسیدگی به نوشتههای ناتمام خودم را به شما عزیزان واگذار میکنم. ساعت یک و نیم است. خستهام. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گم و گور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمیگویم بسوزانید. از هیچکس متنفر نیستم. برای دوست داشتن نوشتهام. نمیخواهم، تنها و خستهام برای همین میروم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانهای تاریک. من غلام خانههای روشنم. از خانم دانشور عزیز خداحافظی میکنم. چقدر به همه و به من محبت کرده است. چقدر به او احترام میگذارم. بانوی رمان، بانوی عطوفت و یک هنرمند راست و درست. با شفقت بسیار. خداحافظ دوستان عزیزم.»
* دردها و مرارتهای او
چندی پیش بود که داستانی منتشرنشده از علیزاده با نام «ملک آسیاب» منتشر شد و شناختی بیشتر و عمیقتر از این نویسنده بهدست داد، چرا که این اثر در سالهای پایانی زندگی علیزاده نگاشته شده و بخشی از دردها و مرارتهای او را که در جان و اندیشه شخصیتهایش دمیده عیان میکند. داستان اینگونه آغاز میشود: « نزدیک ساعت هفت سارا لباس عوض کرد، دامنی کلوش از کشمیر یشمی پوشید، با پیراهنی راهدار و دستمال گردنی ابریشمی به رنگ شکوفههای هلو. سرخاب به گونه مالید، برابر آینه ایستاد، چهره اش را بیگانه مییافت. رفت و زیر شیرآب، آرایش محو را شست. دستها را در جیب فرو برد، خیره شد به سرخی افق. زیر لب نجوا کرد: «خب من همینم که هستم، گور پدرش» از پلکان پایین آمد و دستمالی برداشت، غبار نازک گسترده بر اشیای چوبی را پاک کرد، لگدی به پایه میز زد، دستمال را انداخت روی میز آشپزخانه، درون راحتی شست.
مجلهای را برداشت و برای چندمین بار با شتاب ورق زد، «نیوزویک فوریه هزار و نهصد و هشتاد» تصویری از برج پیزا که چند سانتیمتر کجتر شده بود. عکس رئیسجمهور تازه و همسرش، زن جامهای سرخ به تن داشت، گردنبندی از مروارید. یک دست را بالا آورده بود، نور زیر ناخنهای صدفی رنگ میتابید و انگشترهایش برق میزد، خندهای کامل چهره پژمرده را پرچین میکرد. مجله را بست، زیر میز پرت کرد. ساعت دیواری هفت ضربه نواخت. مادر از بالا فریاد کشید: «سارا آب برایم بیاور.»
سبک و سیاق ادبی که علیزاده در این داستان بهکار برده، سبکی پخته و کارشده است، در کنار شخصیتپردازیهای دقیق، ملموس و باورپذیر. آنچه در این داستان عیان میشود بیش از همه روحیه حساس و متعهد علیزاده است به همه مفاهیم زندگی، چه اینکه حتی میتوان حساسیت او را به رویدادهای اجتماعی جامعه و کشورش به نظاره نشست و در نهایت حب عمیق وطن را در او دریافت. شاید بتوان گفت تحصیلات علیزاده در کنار منش و الگوی زندگی خانوادگیاش و همچنین سفرهای او به دیگر کشورها و آشنایی دقیق با دیگر هنرها همچون موسیقی و سینما، در این مشی فکری بیتاثیر نبوده و نیست.
* به رستگاری اعتقاد داشتیم
غزاله علیزاده با مدرک لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه تهران، برای تحصیل در رشته فلسفه و سینما در دانشگاه سوربن به فرانسه رفت. در واقع ابتدا برای دکترای حقوق به پاریس رفت ولی با زحمت زیاد رشتهاش را به فلسفه اشراق تغییر داد و قصد داشت پایاننامهاش را درباره مولوی بنویسد که با مرگ ناگهانی پدرش آن را نیمهکاره رها کرد و به ایران بازگشت. در آن دورهای که علیزاده در فرانسه بهسر برد، اوج شکوفایی جنبشهای فکری و اجتماعی بود و همین حال و هوا در روحیهاش و بعدها در تجربههای داستانیاش تاثیر عمیقی برجای گذارد. این به معنای آن نیست که او فعالیت ادبیاش را پس از این دوره آغاز کرد، سابقه فعالیت ادبی غزاله علیزاده به دهه 1340 و چاپ داستانهایش در مشهد میرسد. «سفر ناگذشتنی» نام نخستین مجموعه داستان غزاله است که در سال 1356 منتشر شد.
در شناخت این نویسنده توانای ایرانی، شاید خود او و سخنانش بهترین و بیواسطهترین منبع باشد. او چند ماه قبل از مرگش در گفتگویی با مجله ادبی گردون در مورد خودش چنین میگوید: «دوازده، سیزده ساله بودم، دنیا را نمیشناختم. کی دنیا را میشناسد؟ این توده بیشکل مدام در حال تغیر را که دور خودش میپیچد و از یک تاریکی میرود به طرف دیگر. در این فاصله، ما بیش و کم رؤیا میبافیم، فکر میکنیم میشود سرشت انسان را عوض کرد، آن مایه حیرتانگیز از حیوانیت در خود و دیگران را. ما نسلی بودیم آرمانخواه. به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تاسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت میکنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانه عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ما واژههای مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه، معنای نهفتهای داشت...»
* نشستن در سوگ عزیزان
برای نویسندهای همچون او که خالق شخصیتهای بسیاری بود، بدیهی است که سرنوشت خود را نیز همچون آدمهای قصههایش رقم بزند. او که از بیماری سرطان رنج میبرد بعد از دو بار خودکشی ناموفق، سرانجام در 21 اردیبهشت سال 1375، در روستای جواهرده رامسر، خود را از درختی حلقآویز کرد. محمد مختاری بعد از مرگ غزاله در رثایش نوشت: «همیشه میگفتند تاوان عمر دراز این است که آدم به سوگ عزیزانش مینشیند. اما اکنون انگار این قرار هم برهم خورده است. پس بی آنکه عمر به درازا کشد باید شاهد ضایعات شتابناک این پیکرِ فرهنگی بود که میخواهد با اندامهایی بیقرار و پراکنده برقرار بماند...»