بحران خرافه پرستی در جامعه ایرانی/ چرا جامعه به شانس بیشتر از عقلانیت اعتقاد دارد؟
در مسائل بسیاری از جمله پوشش، رانندگی، ازدواج، درمان و... به جای آن که عنصر درونی، یعنی تعهد و فتوت ضامن هنجارهای اجتماعی باشد؛ عنصر بیرونی شدیدی که بر ترس از قانون و اطاعت پذیری تکیه دارد، مردم را ذیل چتر قانون به هنجار کرده است. در این شرایط، دیگر عقلانیت، وجدان و باور درونی مردم نیست و آن چیزی که به شدت به امری درونی تبدیل می شود،...
در مسائل بسیاری از جمله پوشش، رانندگی، ازدواج، درمان و ... به جای آن که عنصر درونی، یعنی تعهد و فتوت ضامن هنجارهای اجتماعی باشد؛ عنصر بیرونی شدیدی که بر ترس از قانون و اطاعت پذیری تکیه دارد، مردم را ذیل چتر قانون به هنجار کرده است. در این شرایط، دیگر عقلانیت، وجدان و باور درونی مردم نیست و آن چیزی که به شدت به امری درونی تبدیل می شود، احساس، تصادف، ترس و نگرانی است.
محمد زینالی اناری- اگر مردم را متهم کنیم به این که اهل خرافه و گمان هستند، در واقع مسئله را به صورت مسئله تقلیل داده ایم؛ درست است که مردم گاهی روی به ساده لوحی و جادوباوری می آورند؛ اما این یک مسئله مهم است که در عصر حل مسئله و اثبات قضایا و عصر کامپیوتر و محاسبات، مردم چطور می توانند برای حل مشکلات خانوادگی و اختلافات شخصی خود، نه صرفا از رمّال، که گاه از تخیلات ساده و ابتدایی، شانس و تصادف استفاده کنند؟ مگر چنین چیزی معقول است؟
چه چیزهایی مردم را به سمت باور وهم و گمان و کردارهای غیرحسابگرانه ترغیب می کند؟ یقینا، همه اینها، در جامعه پیرامون افراد رخ میدهد که آنها را به سمت چنین تجربههایی سوق داده است. یک احتمال هم این است که مردم به طور ابتدایی، دارای نقص در قوه فکر هستند و همین استفاده نکردن از قوه تفکر موجب میشود زندگی آنها هنوز مانند اعصار پیشین بر رمل و خرافه متکی باشد. اما صورتهای جدید باور به بخت و اقبال، وهم و تجربههای غیرمحاسباتی نشان میدهد که اتفاق جدیدی افتاده و این تجربه کنشهای احساساتی و غیر عقلانی دیگر گناه ذاتی مردم نیست. مردم در برخی از موارد، همچون انتخاب رشته، پس انداز، سوادآموزی و خیل کثیری از تجربههای تحصیل در مهندسی و علوم پایه، نشان داده اند که اقدام خود را در مشارکت درتصدیق امور عقلانی به خوبی انجام میدهند.
اما اتفاقاتی میافتد و در تجربههای جمعی، مسیرهایی در پیش روی مردم قرار میگیرد که به صورت تجربی آنها را در عقلانیت هم دچار سرخوردگی کرده و به سمت تفکراتی مشابه باورهای متکی بر وهم و گمان سوق میدهد. بر فرض مثال، وقتی که از خدمات درمانی آسیب میبینند، رو میکنند به تجربههای پیشین و "دل" را به جای عقل انتخاب میکنند. چرا که میبینند در جامعه، اقتصاد جای خود را به شور و شر رقابت نابرابر داده است. می بینند که بانکها و مراکز مالی به جای این که مکانی برای امنیت مالی آنها باشد، محاسبات و خدمات شان را یک شبه با یک بخشنامه عوض میکنند و قرار داد خود با مشتری را کلا نادیده می گیرند.
این تصادف ها و بخشنامه های یک شبه در جامعه ما حتی آرای سیاست را هم تعیین می کنند. به جای این که سیاست بر انتخاب اکثریت مردم صحه گذارد، دستی نامرئی را در جبین خود دارد و انتخابهای بدیلی را پیشروی آنها می نهد. این هم حقیقتی است که میتواند ایمان مردم به صادق بودن خردورزی و تعقل را سست کند.
در جای دیگری، نظام دانشگاهی به تجربههای غیر ریاضی علم و دانش فرصت میدهد و پایاننامهها بدون تجربههای عمیق علمی، با تردستی پول آماده می شوند؛ یا اینکه به دستآوردن و ارتقای شغل، به جای اتکا بر شایستگی و توانایی، به امتیازات وراثتی و سفارشهای گروهی وابسته می شود؛ از طرف دیگر، نظام جهانی نیز به جای تعامل و تبادل، آنها را هر روز با رنگ و لعاب جدیدی از فرهنگ فرحبخش و صنعت اعجاب انگیز مواجه میکند.
جنبههای دیگری از بختنگری هم وجود دارد که از این وضعیت ناپایدار و عادت یافته به تصادف و اقبال سود میبرند. کالاهای رنگارنگ، سعی میکند مردم را به جای داد و ستد حسابگرانه، با تبلیغات به مشتریهای پر و پا قرص تبدیل کند. بانکها و مراجع آموزشی و حتی اخیراً برنامههای رسانهای و فرهنگی به جای شکل دادن تعاملهای نهادی، از جوایز جادویی متکی بر شانس و اقبال در جذب مشارکت مشتریها و مخاطبان سود میجویند. خدمات درمانی، در برابرسازی عامه مردم در استفاده از خدمات پزشکی عاجز بوده و در درمان بیماریها به جای تضمین دقت عمل، اغلب مسئولیت سودمندی جراحیها را نپذیرفته و از مشتریان رضایت نامه مرگ و زندگی میگیرند.
علاوه براینها، به جهت ساخت و ساز غیراجتماعی نظام شهری، همبستگیهای انسانی به دلیل بی سامان بودن نظام محلهای و ناپایداری همسایگی، روزبهروز کمتر شده و انسانها به شدتی با هم غریبه میشوند و معلوم نیست روز بعد از همدیگر چه عیب و اشکالی کشف کنند؛ زیرا هنوز هنجارهای اجتماعی نتوانسته است صداقت و آشکارگی را در وجدان درونی مردم برقرار سازد. البته وجدان، بیش از آن که در ایران یک استحصال فردی باشد، همواره مولود یک اجبار بیرونی بوده است. در مسائل بسیاری از جمله پوشش، رانندگی، چک و ازدواج، به جای آن که عنصر درونی، یعنی ایمان، تعهد و فتوت ضامن عملی هنجارهای اجتماعی تلقی کردد، عنصر بیرونی شدیدی که بر ترس از قانون و اطاعت پذیری تکیه دارد، مردم را ذیل چتر قانون به هنجار کرده است. تا جایی که دیگر هیچ کس نمیتواند حتی بر عقلانیت وجدان خود و قانونمندی شخصیاش متکی باشد.
در این شرایط، دیگر عقلانیت، وجدان و باور درونی مردم نیست و آن چیزی که به شدت به امری درونی تبدیل می شود، احساس، تصادف، ترس و نگرانی است. آدمیزاد میترسد که خدای نکرده، ناگهان پولش ناپدید شود؛ مرگ مانند یک بوته جادویی در سر راهش سبز شود؛ خانهاش به خاطر افت و خیز قیمتها و برگشت خوردن چک هایش مصادره شود؛ در عوض امکان هم دارد ناگهان کلید آپارتمانی به دست بیاورد! چیزی که توسط زحمت و رقابت علمی باید به دست آورد، ناگهان با تعهد دیرینه یک دوست یا پدری قهرمان به چنگ آید! آیا این ها مصادیق تقویت بختگروی و اتکا بر اقبال نیست؟ آیا این ها موجب تصادفی شدن زندگی و بیمعنا شدن عقل و محاسبه نمی شود؟ در چنین وضعیتی چگونه می توان بر راستی عقل و راهنمایی آن درباره راست و دروغ تکیه کرد؟!