داستان – پولی که رفت
ماهنامۀ معیشت پشت پیشخوان صندوق بیمارستان،کارمند لاغر اندامی نشسته بود که کلهاش بزرگتر از بدنش بهنظر میرسید؛ با نگاه اول خیلی مشهود نبود؛ فقط به صورت حسی درمییافتی که مشکلی باید باشد؛ یک جور خلل در حس زیباییشناسی و درک هارمونی. صف طویلی ازمردم اعم از بیمار و یا همراه بیمار که حقیقتاً فرق چندانی با هم نداشتند، با...
پشت پیشخوان صندوق بیمارستان،کارمند لاغر اندامی نشسته بود که کلهاش بزرگتر از بدنش بهنظر میرسید؛ با نگاه اول خیلی مشهود نبود؛ فقط به صورت حسی درمییافتی که مشکلی باید باشد؛ یک جور خلل در حس زیباییشناسی و درک هارمونی. صف طویلی ازمردم اعم از بیمار و یا همراه بیمار که حقیقتاً فرق چندانی با هم نداشتند، با نگاههایی بعضاً سرزنشگر و یا وامانده به کارمند چشمغره میرفتند. او اما گوشی به دست مکالمۀ جذابی را پیش گرفته بود؛ با طرفی که به نظر برایش جذابتر مینمود و او بسیار میکوشید به طرفش بفهماند برایش جفت باهوش و جذابی است و از این جهت به هیچ وجه کلاه سرش نرفته است. این بود که با تمرکزی مضاعف به صدای لطیف پشت خط گوش میداد و در عوض پاسخ دندانشکنی در آستین مهیا میکرد و خوب گهگاه خندههای چند ثانیهای و مدید چاشنیاش میشد که گویا ملت منتظر را کفریتر میکرد.
خانم میانسالی که ناخنهای مرتبی داشت درحالیکه سعی میکرد مراتب ادب و نزاکت را حفظ کند و صورتش را از حالت چشمغره خارج کند با خشمی پنهانی رو به صندوقدار گفت:
- آقا محض رضای خدا یه پرسوجو کنید ببینید این سیستم کی مشکلش حل میشه؛ خیلی وقته منتظریم ای بابا!
مرد میانسال دیگری که چشم به صورت خانم دوخته بود و در جستجوی آثار روزهداری، صورت آرایش کردۀ خانم را ورانداز میکرد اضافه کرد:
- زبون روزه مردمو اسیر کردن؛ آقا ما مریض ناخوش احوال داریم؛ بندۀ خدا رو تخت خوابیده منتظره.
در میان ارباب رجوعها خواهر و برادری که شباهت دوری به هم داشتند با نگرانی از میان جمعیت سرک میکشیدند تا پدر و مادر پیرشان را کنترل کنند. مادر، زن رنجوری بود با صورت مهربان که پیرتر از سنش به نظر میرسید و لبهایش را به شکل مخصوصی که از دندانهای مصنوعی ناراحت حکایت میکرد، ورچیده بود. دستهایش را که لرزش خفیفی داشت به چانه گرفته بود و با بیقراری صف طویل جلوی صندوق را وارسی میکرد. یک ردیف عقبتر پدرشان درحالیکه به عصای چوبی خوشتراشی تکیه زده بود با چانهای سر بالا اتفاقات پای صندوق را زیر نظر داشت. به لحاظ جسمی متکی بود؛ اما صورت و هیکل خوشتراشش نشان نمیداد؛ یا اینکه او نمیخواست نشان دهد.
خواهر و برادر با جملههای مختصر، وضعیت والدینشان را به هم گزارش میدادند. دختر حال و روز مادر را درمیان میگذاشت و پسر اوضاع و احوال پدر را.
- گفت تست پاپ اسمیر مامانو ببرم آزمایشگاه.
- مثل اینکه آقاجون باید دوباره بره سونوگرافی … خوب شد معاینه نکرد؛ آقا جون خیلی از معاینهاش بدش میاد.
در میان هیاهوی درهم پیچیده و گفتوگوهای اعتراضآمیز مردم منتظر، زنی از میان جمعیت خودش را پای پیشخوان رساند.
دست زرد رنگ و بیرمق پسر بچۀ شش سالهای را در دست داشت و او را همراه خود میکشید. صورت پسر به شکلی غیرعادی، مخلوطی از رنگهای زرد و سیاه بود و زیر چشمهای نیمهبازش گود و کبود بود و با دهان نیمهباز جمعیت را نگاه میکرد. زن ابروهای پهنی داشت، سبزهرو با صورتی استخوانی و چشمانی بادامی و سیاه که نسبت به صورتش، باز درشت بود.چادر سیاه نسبتاً کهنه، اما آبرومندانهای بهسر داشت که با دست روی سرش نگه داشته بود. از لهجهاش برمیآمد که شهری نباشد:
- آقا ویزیت دکتر اطفال چقدر میشه؟آقا!…
کارمند پشت صندوق درحالیکه با دست دیگرش سوراخهای روی گوشی تلفن را میپوشاند گفت:
- سی و پنج هزار تومن.
زن به محض شنیدن مبلغ لبانش را گزید و زیر لب نچی کرد:
- چه خبره مگه!
این بار گویا مخاطب خاصی نداشت. بعد دست پسر بچه را دوباره با خود به سمت هدف نامعلومی کشید و پرسهوار به سمت پذیرش بیمارستان رفت. پسرک انگار رمق همپایی با مادر را نداشت گاه میخواست همانجا بنشیند و گاه چند قدمی دورتر از مادر پاهایش را میکشید.
خواهر و برادر تمام ماجرا را با چشم دنبال میکردند و گاه به یکدیگر نگاهی میانداختند؛ برادر دستش را در جیب برآمدهاش فرو برد و کیف پولش را لمس کرد و دوباره بیرون کشید و با نگاهی مردد و پرسشگر رو به خواهر گفت:
- به نظرت یه پولی، چیزی بهش ندیم؟
- نمیدونم … اینجور موقعها خیلی باید احتیاط کرد؛ یه وقت میبینی بهش بر میخوره؛ ناراحت میشه … صورت بچه رو ببین؟خیلی مریضه!
- بذار برم سرو گوشی آب بدم ببینم.
و درحالیکه هر دو نیم نگاهی به پدر و مادر داشتند مسیر حرکت زن را دنبال کردند تا در میان جمعیت پیدایشان کنند. پدر و مادر با نگاهی خسته و نگران، پسرشان راکه از عرض سالن میگذشت، همراهی میکردند.
نگهبانی از پلههای اضطراری بالا آمد و با صدای بلند اعلام کرد که تا چند دقیقۀ دیگر سیستم راه خواهد افتاد و بعد از در شیشهای اتاقک داخل شد و دستی روی شانۀ کارمند پشت باجه زد. کارمند با بیمیلی بدرودی حوالۀ صدای پشت خط کرد و با اکراه گوشی تلفن را گذاشت و در عوض موس کامپیوتر را در دست گرفت و بی محابا شروع کرد به کلیک کردن.
خواهر، برادرش را در میان جمعیت یافت و خبرش کرد که بهزودی کارشان در صندوق تمام خواهد شد و پرسید:
- چی شد؟ چیکار کردی؟
- هیچچی میگفت شهرستانیه … بچهاش تشنج کرده
- پول بهش دادی؟
- آره
در این بین کارمند صندوق نام خانوادگیشان را صدا زد:
- ماندگار… ماندگار، شمایید؟
- بله!
- کارمند بانک هستید؟ … بیمۀ تکمیلی داشتید پرداختی ندارید این قبضتون.
برادر قبض را با عجله از زیر شیشه گرفت و با هم به سمت صندلیهای انتظار حرکت کردند. مادر درحالیکه از زانوهایش کمک میگرفت ایستاد و دستهایش را به دختر داد. پدر هم دست به عصا برد و با پنجههای قدرتمندش سر عصا را گرفت و با لرزش خفیفی روی پا بلند شد و بازویش را به پسر داد. هر دو به سمت آسانسور رفتند تا یکی به آزمایشگاه و دیگری به بخش سونوگرافی برود. پای آسانسور هر دو برگشتند و با نگاه زن و پسر بچه را جستجو کردند و هرچه سرک کشیدند آنها را نیافتند. دو نفر از نگهبانان بیمارستان در اطراف پرسه میزدند و سومی هم به آنها ملحق شد.
در آسانسور که باز شد برادر رو به خواهر گفت:
- کارِتون تموم شد، بیاین تو سالن انتظار روبهروی همین تلویزیون بنشینید تا ماهم بیایم … سونو فکرکنم طول بکشه.
نیم ساعتی گذشت. دختر درحالیکه دستهای مادر را گرفته بود آرام و هماهنگ با قدمهای آهستۀ مادر به سالن انتظار رسیدند. سرظهر بود و از شلوغی کمی کاسته شده بود. باز نگاهی به اطراف انداخت تا شاید زن و پسرش را ببیند. جلوی صندوق خلوت بود و تنها تکوتوک افرادی درحال گرفتن نوبت ویزیت جلوی پذیرش ایستاده بودند. گاهی هم بیمار ناخوش احوالی روی برانکارد از این سو به آن سو هدایت میشد. مادر و دختر، خسته و بیرمق خود را روی صندلیها رها کردند. همۀ آنهایی که در صندلیهای اطراف نشسته بودند به تلویزیون چشم دوخته بودند. دختر توجهاش به آگهی بازرگانی وسط سریال جلب شد. موضوع زن خوشسیمایی بود که در حقیقت بیمار بود و چهرهاش مریض نمینمود و برای گرفتن داروهایش به داروخانه مراجعه کرده که وقتی با هزینۀ داروهایش مواجه میشود ناامیدانه از خرید داروها منصرف میشود. در این میان درحال خروج از داروخانه، متصدی صدایش میزند که خانم مشکلی پیش آمده و با ترفندی داروها را خیلی ارزانتر به بیمار تحویل میدهد که دست آخر معلوم میشود که شخص خیری بیاینکه بیمار مطلع شود هزینۀ داروها را پرداخت کرده است.
دختر با مشاهدۀ این آگهی اندکی به فکر فرو رفت و لبخندی روی صورتش نشست. بعد از مدتی پدر به همراه برادر درحالیکه هنوز بازویش در دستان پسر بود جلوی در آسانسور ظاهرشدند. پشت سرشان دو نفر از نگهبانها از آسانسور بیرون آمدند. صورت برادر اندکی کبود و مشوش بود. مادر و دختر با عجله به آن دو ملحق شدند. دختر درحالیکه چشم به صورت برافروختۀ برادر دوخته بود، پرسید:
- چی شد؟ چی گفتن؟
برادر درحالیکه به نقطۀ نامعلومی نگاه میکرد و سعی داشت کاغذ سفیدی را مرتب در میان مدارک درون پاکت جا دهد، گفت:
- این نگهبان از من پرسید اون خانمه که با بچه بود چی بهت گفت؟ منم گفتم بچهاش مریض بود؛ پول ویزیت نداشت. گفت، چیزی که بهش ندادی؟ گفتم چرا دادم. گفت، خودش و مدارکش مشکوک بود، پولتو به باد دادی.
- چقدر بهش دادی؟
- پنجاه تومن …
- صورت پسره خیلی مریض بود.
- خود زنه هم انگار چند روز گرسنگی کشیده بود. بریم دیگه از صبح این بنده خداها خسته شدن خودمونم که گرسنه و تشنه …
دختر اندکی مکث کرد. نگاه بهتآلودی به دستان لرزان مادر انداخت و دوباره آنها را در دست گرفت و چند قدم عقبتر براه افتاد.
ماهنامه معیشت، شماره ۲۳، شهریور ۱۳۹۵