اسکلت رویا
آویخته به اسکلت رویا هر روز مردی را می بینم که بر سرانگشتان شعر از افقی به افق دیگر می رود پاییز را بر شاخههای باد سپید نقاشی می کند دستان سرد خاک را در جیب آتش خدایان شست و شو می دهد و از...
آویخته به اسکلت رویا
هر روز مردی را می بینم
که بر سرانگشتان شعر
از افقی به افق دیگر می رود
پاییز را بر شاخههای باد
سپید نقاشی می کند
دستان سرد خاک را
در جیب آتش خدایان
شست و شو می دهد
و از پنجرهی آبی دریا
به گیاه، گل و آسمان نگاه می کند
مردی که هر شب
در این چرخش سکوت
همهی کلمات را
در اغوش زن گریه می کند
همچنان سادگی این خیال
همراه من است
سپید سورئال