زندگی آری


زندگی آری

پا به پای ،، پرهای فتاده از باز ، می روم در پس شادی تَه غم ، خوب میدانم ، که نباید دل بست ، به کوتاهی هر لحظه شادی و شَعَف پرتگاه غم ، در کنار خانه شادی بود نکند، آن مَردِ دِل غمگین ، نگاهش به...

پا به پای ،، پرهای فتاده از باز ،
می روم در پس شادی تَه غم ،
خوب میدانم ،
که نباید دل بست ، به کوتاهی هر لحظه شادی و شَعَف
پرتگاه غم ، در کنار خانه شادی بود
نکند، آن مَردِ دِل غمگین ،
نگاهش به شادی دل ما برسد،

من خودم پرسیدم از قناری های نزدیک چنار،
که چرا چَهچَه ای نیست ،چون کلاغی به چناری برسد ؟
پرتگاه غم ، نزدیک شَعَف بوده و هست ،
آن قناری ، نخواند ،
کنار کلاغان هرگز ،
قار قار آواز خودش زیباییست ...

سخت میگیریم گاهی ،
رنج را در بغل سنگ رها باید کرد ،
دست باید شست ، زندگی کردن ما کوتاه است ،
زندگی کوه پُر از برف است در تابستان ،
زندگی سَر تا سَر حیرت است و وحشت ، نگرانی هایی پیش پا افتاده ، ترس هایی جدی ، خنده هایی کوتاه ،شادی قبل سفر رفتن ها ، لذت خوردن یک شام سبک در حیاط خانه پیش مادر که پایش درد دارد و آرام شده ، غم بعد از شادی های بیش از حد ، تلخی ترک همه مِهمانان بعد مِهمانی ها ، شَعف آزادی زندانی ها ، غم روز اول درحیاط زندان ، و دل آرامی عطر خاک، قبل از باران
گاهی اوقات زندگی ، مثل یک کودک گیرافتاده به دل کوه، نزدیک خزان میباشد همان قدر بی رحم ،
همه چیز اینجا فانیست ،
تو خود میدانی
که برنجی ز غمی یا برقصی به وقت غم ها ،
تو خودت میدانی
تا‌چه اندازه دلت، نورانیست برای فردا ،
تو خودت میدانی
که به هنگام شَعف یا شادی ، دل نبدی به لبخند لبت یا ببندی دل به همین خنده کوچک گاهی
تو خودت میدانی
گَه گاهی که ظلمت پیداست ،
کبریت آتش بزنی بنشینی یا به دنبال سحر، تا اذان صبح دور میدان دلت تنهایی ، کفش هایت را بیشتر کهنه کنی،
تو خودت میدانی
زندگی باغ گل و خار است ،
گاه گُل می روید ، گاه خاری به انگشتانت ، تکیه زَند
اما ،
تو خودت میدانی ، که گل میمیرد و خار بعد چند روزی خودش در می آید از انگشتانت و وَرم میکند آن انگشت گاهی ولی خاری نیست
تو خودت میدانی
که برنجی در غم یا برقصی به وقت غم ها





مرغ دریایی