چتر باران


چتر باران

پشت ترافیک تمام فکرهایم تنها باران بود که آرامم میکرد... نیمی از شب گذشته بود کفش هایم را پوشیدم و بیرون زدم. سکوت عجیبی خیابان را گرفته بود، طوری که صدای قدم هایم را میشنیدم. در خیالات خودم...

پشت ترافیک تمام فکرهایم تنها باران بود که آرامم میکرد...
نیمی از شب گذشته بود
کفش هایم را پوشیدم و بیرون زدم. سکوت عجیبی خیابان را گرفته بود،
طوری که صدای قدم هایم را میشنیدم.
در خیالات خودم بودم، که نگاهم به بن بست کوچه ایی افتاد....
مرد جوانی را دیدم که به دیوار تکیه داده بود
و چترش را جدا از خود گرفته بود
با خودم گفتم: آن مرد این وقت شب آنجا چه میکند؟
چهره اش برایم واضح نبود،کمی ترسیدم
اما معمایی که در ذهنم شکل گرفته بود باید حل میشد.
در تاریکی آن کوچه نمیتوانستم خوب ببینم،
نزدیک تر رفتم خودش خیس باران بود.
ناگهان چراغ یکی از خانه ها روشن شد
با اندک نوری که افتاده بود میشد همه چیز را دید.
کنار دیوار دقیق جایی که آن مرد چترش را گرفته بود
پیرزنی روی کفش هایش خوابیده بود و کت مردانه ایی تنش را پوشیده بود.
سرجایم نشستم، حال عجیبی بود دیگر باران را حس نمیکردم.
به خودم آمدم چند ساعت گذشته بود... هوا رو به روشنایی میرفت..
و هنوز نگاهم به بن بست آن کوچه بود، باران بند آمد
مرد چترش را آرام کنار پیرزن گذاشت
دستی لای موهای خیسش کشید و رفت...
و آن پیر زن هرگز نفهمید که آن شب زیر باران چرا خیس نشده بود؟
میدانی گاهی محبت را همین چراهای بی جواب معنا میدهد.
من آن شب در بن بست آن کوچه خدا را دیدم
و بهشتی به وسعت یک چتر...

سالها میگذرد و من هنوز هم آن تصویر را به خاطر دارم...
امشب هم باران عجیبی ست...
دلم قدم زدن می خواهد، اما اینبار را چتر میبرم
مبادا کسی به امید چتر من زیر باران مانده باشد..

نویسنده: دنیاکیانی



تصاویر | سریع‌ترین 0 تا 100 خودروهای زمین