پیام رسانی زینب(س)، راز ماندگاری عاشورا/ نوشتاری از عزیز الله سالاری


پیام رسانی زینب(س)، راز ماندگاری عاشورا/ نوشتاری از عزیز الله سالاری

شفقنا-عزیزالله سالاری، کارشناس فلسفه و معارف اسلامی، در نوشتاری که در اختیار شفقنا قرار داده بر آن است تا راز جاودانگی حسین (ع) و عاشورائیان را آشکار سازد و پرده از آن بردارد. آنچه در ادامه می خوانید مقاله این استاد دانشگاه است: سخن در باب قیام و انقلاب و فراتر از این، ماندگاری آن است. تاریخ بشریت، نهضت‌ها و […]

پیام رسانی زینب(س)، راز ماندگاری عاشورا/ نوشتاری از عزیز الله سالاری

شفقنا-عزیزالله سالاری، کارشناس فلسفه و معارف اسلامی، در نوشتاری که در اختیار شفقنا قرار داده بر آن است تا راز جاودانگی حسین (ع) و عاشورائیان را آشکار سازد و پرده از آن بردارد. آنچه در ادامه می خوانید مقاله این استاد دانشگاه است:

سخن در باب قیام و انقلاب و فراتر از این، ماندگاری آن است. تاریخ بشریت، نهضت‌ها و خیزش‌های بسیار به خود دیده که با ساز و برگ جنگی خیره کننده و جمعیت چشمگیر، پرحجم‌تر، رقت بارتر و شدیدتر از خیزش کربلا بوده، اما هرگز در ذهن و ضمیر مردم و در گوش تاریخ جاودانه نمانده است. پاره‌ای از قیام‌ها هم از جنبه ماندگاری، کمرنگ و کم جاذبه رخ نمودند و تأثیر ژرف و شگرفی در دل و دیده مردم نداشتند. اما قیام حسین بن علی در سال ۶۱ هجری با آن حجم زمانی و مکانی بسیار محدود، چه ویژگی و اوصافی داشت که پس از گذشت ۱۴ قرن، نه تنها اندیشه و احساس شیعیانش که دل و جان هر فرد مذهبی و فراتر از آن، هر آزاده و حقیقت‌خواهی را به خود جذب کرده و ماناترین، زیباترین و پرجاذبه‌ ترین قطعه تاریخ انسان را به نام خود ثبت نموده است.

سخن معروفی است از دکتر علی شریعتی که هر انقلابی دو چهره دارد: پیام و خون.

حسین بن علی (ع) در روز جمعه و یا شنبه دهم محرم ۶۱ هجری قمری، برای عزّت و شکوه آیین، جان باخت و با خون پاک و جوشان خویش و یاران سرفرازش، حقانیت راهش را امضا نمود. عاشورائیان در ۱۷۵ روز- آغاز تا انجام قیام- یعنی از پانزدهم رجب ۶۰ تا عاشورای محرم ۶۱، بهترین، زیباترین و پاک‌ ترین انقلاب تاریخ را رقم زدند و الحق که سطح بشریت را ارتقا بخشیده و به اوج رساندند. این حرکت پرشگفت در نزد پروردگار، عزیزترین، جوانمردانه ‌ترین و مقدس‌ ترین حرکت و تحول به شمار می رود و همین بس که حسین‌ بن‌ علی (ع) مصداق ذبح عظیم در آیه «و فدیناه بذبحٍ عظیم» بوده و «ثارالله و ابن ثاره»، گویاترین القاب اوست. اما آیا می توان اوصاف یاد شده را علت تامه برای جاودانگی نام و یاد وی و یارانش دانست؟ مسلماً چنین نیست. چه بسیار بوده ‌اند از پیامبران و اولیاء خدا که با سخت ‌ترین شکنجه‌ ها به شهادت رسیدند؛ اما نام و یادشان به دلایلی در سینه تاریخ ماندگار نشد. چه بسیار بوده‌ اند رخدادهای خونرنگی که حجم قربانیانش از واقعه کربلا بالاتر بوده، اما در حافظه تاریخ ماندگار نگشته است. پس پیام ‌رسانی و بیان ظلم و مظلومیت‌ ها، فریادگری و بیداری مردم از خواب و خمیازه فریب و غفلت، ترسیم عزت و عظمت امامت و درخشش‌ های بی ‌چون عاشورائیان، تأثیر ژرف و شگرفی در مانایی و جاودانگی نهضت داشته و دارد.

سخن دکتر شریعتی را در باب رخداد عاشورا می توان به گونه ‌ای دیگر تعبیر نمود؛ این گونه که واقعه کربلا دو چهره درخشان دارد: یکی شهادت و دیگری اسارت. قافله سالار شهادت حسین (ع) است و کاروانسالار اسارت، زینب (س). شهادت، هیمنه بیداد و استبداد و سلطه دغل و دروغ را شکست و سریر غرور و ریا و دنیاپرستی را به زیر کشید و مرگ و زندگی با ذلّت را تحقیر نمود که رهاوردش افتخار و بالندگی و سربلندی دین و دینمداری بود؛ یعنی به فرموده سید شهیدان: «موتٌ فی عزٍّ خیرٌ مِن حیاتٍ فی ذُلٍّ».

شهادت، مردن ایستاده و با تبسم را برماندن خفته و خفت بار پیروز کرد و در دشوارترین دو راهی تاریخ، شاهراهی پرشکوه برای انسان تصویر نمود تا به پرتگاه دره‌های هولناک و بیراهه‌ های پرسنگلاخ کشیده نشود. آن جایی که حضرت ثارالله می‌فرماید: «ألا و إنَّ الدَعی بن الدَعی قَد رَکَزَنی بَینَ اثنَتَین، بَینَ السلِّهِ و الذِّلهِ و هیهات مِنّا الذِّلَه».

آگاه باشید که زنازاده پسر زنازاده (ابن زیاد)، مرا میان دو راهی شمشیر و خواری قرار داده است؛ و ذلت و خواری از ما دور است.

همچنین در کشاکش کارزار بود که فرمود: «کشته شدن بهتر از این که آدمی ننگ را بپذیرد و ننگ شایسته ‌تر از آن است که در آتش برود. به خدا سوگند که نه ننگ‌ پذیری و نه دخول در آتش روش من نیست».

اما کار با شهادت و خیزش خونین تمام نیست و این حقیقت، شرح و نشر و ارشاد می‌خواهد. کربلا طرحی نا تمام است و بی ‌سفر به کوفه و شام و خطابه ‌های آتشین و شب شکن زینب (س) به سرانجام نخواهد رسید. کربلا کتابی است پرعظمت و بسیار پربها که اگر به انتشار، تکثیر و تبلیغ سپرده نشود، در زیر گرد و غبار غفلت و فراموشی گم می شود و از حافظه، ذهن و ضمیر تاریخ رخت برمی ‌بندد. زینب (س) (متولد ۵ جمادی‌ الاولی در سال ۶ هجری)، دختر امیرمؤمنان، علی حیدرکرار، مولایی ‌ترین و علوی ‌ترین بانوی هستی، عقیله بنی‌ هاشم و به فرموده امام سجاد (ع)، «عالمه غیرمعلمه و خردمند بدون آموزگار» بود. هیچ بانویی در درازنای تاریخ به رتبه صبر، صلابت و پایداری زینب (س) نمی‌رسد. او که سنگینی نامردی‌ ها و جفای جلادان و ددمنشی‌ های دشمنان را به چشم خویش دیده؛ چیرگی خون بر شمشیر و پیروزی شقایق بر خنجر و نصرت سینه بر سنان را تماشا کرده که همان رؤیت رؤیایی‌ترین قله ‌های آفرینش در وسعت بینش، منش و معنویت است. زینب (س) که خدایی ‌ترین خاطره ‌های خطیر را از خطه خاک رؤیت کرده، باید درگامی فراتر به روایت برخیزد و بگوید که: «والله ما رأیت إلا جمیلا»، زیرا که شاهد، شهید و شهادت، سراسر جاذبه و زیبایی و پیروزی است به گفته اقبال لاهوری:

به ملک جم ندهم مصرع نظیری را «کسی که کشته نشد، از قبیله۱ ما نیست»
پس، زینب که داغ برادران و فرزندان و برادرزاده ‌ها و جوانان ایل را دیده و بر تل زینبیه، گودال قتلگاه را به نظاره نشسته و با نظر در ژرفای تاریخ، دورها را نگریسته، باید این شهود و احساس و برداشت را به شیوایی و با حرارت بیان کند، تا نیمه دیگر نهضت به کمال مطلوب و سرانجام مقصود برسد. یعنی هنگامی که مأموریت کربلا و شهادت در آن نیمروز به پایان می‌رسد، مأموریت این شیربانو آغاز می گردد تا این رویداد سترگ را رنگ جاودانگی بخشد. حسین (ع) سراینده چکامه عاشورا در آن هنگامه پردرد و دریغ، زینب (س) را به آغوش می‌کشد و از تداوم نهضت و پایداری می‌گوید و او را برای وظیفه‌ ای مردانه و حماسه ‌ای جانانه پس از شهادت خویش آماده می‌سازد. با این وصف، زینب (س) از رهبر قیام، برای دوام قیام نیرو و دستور گرفت، تا آن چکامه عرفانی- حماسی و رهایی ‌بخش را به شرح و نشر و تصویر بسپارد؛ زینب (س)، بانویی نبود که تنها اسیر احساس و عواطف بماند و چونان زنان عادی به سوگواری بی ‌هدف و دشمن شادکن بپردازد؛ بلکه عارفانه و صبورانه فرمود:

«اللهم تقبل هذا القربان»

خدایا این قربانی را پذیرا باش!

او در اندیشه فردا و فرداها و در فکر پژواک و بازتاب آن واقعه و چگونگی پردازش آموزه‌ های آن بود. پس بایسته است تا خود را برای انجام رسالتی سترگ مهیا سازد؛ زیرا «بار هجران گرچه سنگینی است می‌باید کشید»

او بر آن است تا عاشورا و کربلا بر فراز قرون بایستد و بدرخشد و آن نیمروز بی ‌بدیل در دم به دم روزها و برای همیشه هستی برقرار و بردوام بماند؛ تا حقیقت «کل یومٍ عاشورا کل ارضٍ کربلا» در رگ زمان و مکان جریان یابد.

عظمت هر حرکتی و جاذبه هر قطعه ‌ای از آفرینش و یا تاریخ، به اجزای همراه و پیرامونی آن بستگی دارد. هیچ‌گاه قطعه تصویری در تابستان کویر، به اندازه همان تصویر در بهار و در لابه‌لای شبنم، شقایق، سبزه، درخت و چشمه‌ سار جاذبه نخواهد داشت. همچنین آواز صاحب نفسی بدون همنوازی و همراهی سازهای مناسب و در شرایط محیطی و پیرامونی و موقعیتی نامناسب، به اندازه آن آواز با همنوازی و همراهی سازها و برخوردار از شرایط و موقعیت مناسب، جذاب و دل ‌انگیز نبوده و نیست.

قطعه کربلا در عاشورای ۶۱ با آن درخشش‌ ها و پاکبازی‌ ها و ارزش‌ ها و سپس شهادت عزیزترین و متعالی ‌ترین انسان ‌ها، در اوج رشادت و مظلومیت، توسط پلیدترین و فرومایه ‌ترین افراد؛ آن هم در موقعیت یک انتخاب بزرگ و سازنده تاریخی، در کنار پیکرهای مانده بر خاک سوزان و سرهای برفراز نیزه و سوارشدن بر اشتران برهنه و نیز خستگی‌ ها، کوفتگی ‌ها، حزن، اندوه، اشک، فریاد و دست و پاهای در غل و زنجیر، در گذار منزل ‌ها و شهرها و خطابه ‌های شورانگیز و آتشین زینب (س) در مجد و بزرگی عاشورائیان و تحقیر دشمنان نابه‌ کار از سوی قافله‌ ای که معصومانی چون امام سجاد و فرزند ۵ ساله ‌اش باقر (ع) را با خود دارد، قطعه ‌ای فوق ‌العاده جذاب و بی‌ مانند و تکرارناپذیر در گذشته بشریت بوده که در رخدادهای آینده هم همتایی نخواهد داشت. از این روست که افشاگری و پرده‌ برداری از چهره‌ های سالوس، ریا، رنگ و نیرنگ با آن آهنگ غربت و مظلومیت توسط مولایی‌ ترین و ایوبی‌ ترین بانوی هستی و خدایی‌ ترین خواهر بیدار در حلقه بیداد، واقعاً تماشایی، شنیدنی و آموختنی است. آن جاست که حرکت، هدف، آرمان، فریاد، دادخواهی، راهبری و روشن‌گری، به شیواترین شکل ممکن جاودانه می ‌شود.

غربت و مظلومیت حسین (ع) و یارانش تنها منحصر به آن روز و یا تا روز اربعین نبود؛ بلکه از آغاز آن خیزش خدایی و کوچ منزل به منزل، تا به امروز و فرداها جریان دارد.

هنگامی که زنگ اسارت به گوش رسید و قافله زینب (س) به قصد کوفه و شام به حرکت درآمد، نگاه اسیران به پیکرهای پاره پاره و خون آلود شهیدان دوخته شده بود. زینب (س) گرچه در مقام صبر جمیل، وقار و اعتبار را حفظ کرده بود، اما غریبانه به جدش رسول الله (ص) گفت:

«یا محمداهٌ! صَلّی علیک مَلیکُ السماءِ هذا حسینٌ بِالعَرا مَرْمَلٌ بالدَّماع مُقَطَّعُ الاعضاءِ یا محمداهُ و بَناتُک السَّبایا و ذُرّیَتک مُقتلهٌ تَسفی علیها الصَّبا.»

ای محمد (ص)! فرشته‌های آسمان بر تو درود می‌گویند. این حسین است که بر دشت افتاده، به خون غلتیده و پیکرش قطعه قطعه است. ای محمد (ص)! دخترانت به اسارت رفته، فرزندانت کشته شده و نسیم صبا بر آنها می‌وزد.

قافله سالار آزادگان از همان آغاز در آیینه آیین، نقش مانای حسینی و جاودانی قیامش را دیده بود. وی در خطاب به امام سجاد (ع)- که برای شهیدان کربلا می‌گریست- پرسید: «پسر برادرم تو را چه می‌شود؟

امام سجاد (ع) گفت: می‌بینم که پیکرهای شهدای ما، رها بر خاک افتاده است.

زینب (س) گفت: از آن چه می‌ بینی، نالان مباش. به خداوند سوگند، این پیمانی است از پیامبر خدا به جدت و پدرت و عمویت. خداوند از مردم پیمان گرفته است؛ مردمی از این امت که فرعون‌ های زمین آنان را نمی‌شناسند، اما فرشتگان آسمان آنها را می ‌شناسند، این پیکرهای پاره پاره وخونین را جمع می ‌کنند. در این سرزمین، برفراز مرقد حسین (ع) پرچمی نصب می‌ کنند که هیچ‌گاه کهنه نمی ‌شود و درگذر روزها و سال ها،‌ آسیب نمی‌ بیند و پیشوایان کفر و پیروان گمراه آنان می‌ کوشند که آن را محو کنند؛ اما همواره اثر آن بروز می ‌کند و تعالی می‌ گیرد»

به راستی که زینب (س) می‌دانست که پیامبر (ص) فرموده است:

«إن لقتل الحسین حراره فی قلوب المؤمنین لاتبرد ابداً.»

از شهادت حسین (ع)، سوزشی در دل ‌های اهل ایمان است که هرگز سرد نمی‌ شود و به گفته عطار نیشابوری:

امامی کافتاب خافقین است امام از ماه تا ماهی حسین است
بسی خون کرده ‌اند اهل ملامت ولی این خون نخسبد تا قیامت
هر آن خونی که بر روی زمانه است برفت از یاد و این خون جاودانه است
شیربانوی کربلا در آن گیر و دار اسارت و بروز غرور و سرمستی کوفه و شام، عزم را جزم و اراده را استوارتر از گذشته ساخته بود تا در رویارویی با جبهه باطل، پیروزی خون بر شمشیر را به رخ کشد. در آن هنگامه جشن و پایکوبی حاکمان و پاره‌ ای از مردم کوفه، سخنان سجاد و زینب و ام کلثوم (ع) چونان پتکی بر فرق حاکمیت و نیز سنانی در سینه بیداد فرو می رفت. بیان مظلومیت، افشاگری و روشن ‌گری، اثر ژرفی بر مردمان نهاد؛ به گونه ‌ای که استاندار کوفه- ابن زیاد- و کارگزاران او در زمان کوتاهی به شدت منفعل شده و تشت رسوایی شان واژگون شد. سخنان کوبنده و برنده قافله سالار در آن فضای رعب و وحشت و تحریف،خطابه ‌های شهره علی (ع) را در یادها زنده می کرد. او که با فرهنگ و مردم شناسی کوفه دیرآشنا بوده و پدرش در دو دهه پیش از این امام و خلیفه رسول خدا (ص) در آن دیار بود، به جوسازی ‌ها و جوشکنی ‌های آنان واقف بود. چه بسیار کوفیان که در غفلت و خواب خرگوشی و زمستانی فرو رفته بودند.

او پس از حمد و ستایش خداوند، چنین جوشید و خروشید و گفت: «مردم کوفه! مردم مکار فریبکار! مردم‌خوار و بی ‌مقدار! بگریید که همیشه دیده‌ هاتان گریان و سینه‌ هاتان بریان باد! زنی رشته باف را مانید که آن‌چه را استوار بافته است،از هم جدا سازد. پیمان ‌های شما دروغ است و چراغ ایمانتان بی‌ فروغ. مردمی هستید لاف‌ زن و بلندپرواز! خودنما و حیلت ساز! دوست کش و دشمن نواز! چون سبزه پارگین، درون سوگنده، برون سبز و رنگین، نابکار چون سنگ گور نقره آگین. چه زشت کاری کردید! خشم خدا را خریدید و در آتش دوزخ جاوید خزیدید، می‌گریید؟!

بگریید! که سزاوار گریستنید؛ نه درخور شادمان زیستن. داغ ننگی برخود نهادید که روزگاران برآید و آن ننگ نزاید. این ننگ را چگونه می‌ شویید؟ و پاسخ کشتن فرزند پیغمبر را چه می‌ گویید؟ سید جوانان بهشت و چراغ راه شما مردم زشت، که در سختی یارتان بود و در بلاها غمخوار. نیست و نابود شوید ای مردم غدار.

هر آینه باد در دست دارید و در معامله ای که کردید زیانکار! و به خشم خدا گرفتار، و خواری و مذلت بر شما باد. کاری سخت زشت کردید، که بیم می‌ رود آسمان‌ها شکافته شود و زمین کافته و کوه ها از هم گداخته.

می‌ دانید چگونه جگر رسول خدا را خستید؟ و حرمت او را شکستید و چه خونی ریختید؟ و چه خاکی بر سر بیختید؟ زشت و نابخردانه کاری کردید که زمین و آسمان از شر آن لبریز است و شگفت مدارید که چشم فلک خونریز است. همانا عذاب آخرت سخت‌ تر است و زیانکاران را نه یار و نه یاور است.

این مهلت، شما را فریفته نگرداند! که خدا گناهکاران را زودازود به کیفر نمی ‌رساند و سرانجام خون مظلوم را می‌ستاند. اما مراقب ما و شماست و گناهکار را به دوزخ می‌ کشاند».

پیامد فراز به فراز این سخنان گیرا و جگر سوز، سکوت بود و هق هق گریه‌ ها و دیده ‌های حیران پاره ‌ای از تماشاگران.

«در قصر ابن زیاد بار عام داده بودند، تا همه مردم حاضر شوند و در جشن پیروزی ابن زیاد شرکت کنند. در قصر، از فرمانده هان نظامی سپاه عمر بن سعد، اعیان و اشراف کوفه دعوت شده بود. بسیاری نیز به‌ عنوان تبریک پیروزی به قصر آمده بودند. سرهای شهیدان، هفتاد سر را در کنار مجلس قرار داده بودند. سرها بر نیزه ‌ها قرار داشتند، مثل حلقه ای، محفل ابن زیاد در محاصره سرهای خونین شهیدان بود».

ابن زیاد، در حالی که چوبدستی ‌ای در دست داشت، سر حسین (ع) در پیش روی او بود و او با چوبدستی‌ اش به لب ها و دندان های امام حسین (ع) می‌زد؛ دندان هایی که به تعبیر زیدبن ارقم مثل مروارید می‌ درخشید. ابن زیاد می‌ گفت: «چه دندان های زیبایی داری حسین! و یا چقدر زود پیرشدی اباعبدالله. بالاخره جنگ بدر را تلافی کردیم».

در این میان یکی از اصحاب رسول خدا (ص) به نام زید بن ارقم از خود واکنشی عاطفی و عاشقانه نشان داد و گفت: «این چوب را از روی آن لب‌ ها بردار. به خدای بزرگ، که جز او خدایی نیست، من خودم دیده‌ ام که لب‌ های پیامبر (ص) بر این لب‌ ها بود و لب‌ های حسین (ع) را می بوسید. صدای بغض شکسته و گریه بی ‌امان زیدبن ارقم بلند شد.

ابن زیاد گفت: تو پیر شده ‌ای و عقلت را از دست داده ‌ای والا گردنت را می‌زدم. زیدبن ارقم از مجلس ابن زیاد بیرون آمد و فریاد می‌ زد: ای مردم. از امروز برده‌ اید! پسر فاطمه (س) را کشتید و پسر مرجانه را برخود حاکم کردید. او برگزیدگان و صالحین شما را می ‌کشد و بدان و سفلگان را به بردگی می گیرد و هر کس به خواری و زبونی تن در دهد، از رحمت خداوند به دور است».

عبیدالله که به احتمال بسیار زینب (س) را شناخته بود، برای تحقیر پرسید: این زن کیست؟ زینب (س) به او پاسخی نداد. بار دوم پرسید. باز هم جوابی نشنید. ابهت و رعب مورد انتظار عبیدالله بن زیاد، با شلاق سکوت زینب (س) آسیب دید. سه باره پرسید. زینب (س) همچنان خاموش بود. خاموشی، محاسبه شده و مدبرانه.

یکی از زنان گفت: این زینب (س) است، دختر فاطمه (س).

عبیدالله بن زیاد همه خشم خود را در جمله ‌ای خلاصه کرد و گفت:

سپاس خداوندی را که شما را رسوا کرد و کشت و قصه و فتنه شما را دروغ گردانید.

زینب (س) گفت: «اَلحَمدُلِله الّذی اَکرَمنا بِمُحَمّدٍ (ص) وَ طَهَّرَنا تَطهیراً لا کَما تَقُولُ اِنّما یَقتَضِحُ الفاسِقٌ یُکَذَّبُ الفاجِرُ». سپاس خداوندی را سزاست که ما را به وجود محمد (ص) گرامی داشت و ما را پاک و پیراسته گردانید. نه چنان است که تو می گویی. بلکه تبهکار، رسوا و بدکار تکذیب می‌شود.

ابن زیاد گفت: کار خدا را با خاندانت چگونه دیدی؟

زینب (س) گفت: «ما رَاَیتُ اَلّا جَمیلاٍ، هولاءِ القَومُ کَتَبَ عَلَیهِمُ القَتلَ فَبَرَزُوا اِلی مَضاجِعِهم وَ سَیَجمَعُ اللهُ بَینَک وَ بَینَهُم یا ابنَ زیاد، فَتُحاجُّونَ وَ تَخاصَمُونَ، فَاَنظَر لِمَنِ الفَلَحَ یومئذٍ! ثَکَلَتکَ اُمُّکَ یَا ابنَ مَرجانه»! جز زیبایی ندیده ‌ام. شهادت برای آنان مقدر شده بود. به سوی کشتنگاه خویش رفتند. به زودی خداوند آنان و تو را فراهم می‌ آورد تا در پیشگاه خداوند حجت گویید و داوری خواهید. نگاه کن در آن روز، پیروزی و رستگاری از آن کیست؟ مادرت به عزایت بنشیند پسر مرجانه!

سخن زینب (س) تیر خلاصی بود بر قلب ماهیت پست و پلشت عبیدالله بن زیاد. زینب (س) در میان آن همه باد و بروت فخرفروشی قبیله‌ ای، بر ریشه تباه و رسوای عبیدالله دست نهاد. پسرمرجانه! گویی سقف بر سر عبیدالله فرود آمده بود. زینب (س) از خداوند و معاد و پیروزی سخن گفته بود. ابن زیاد خشمگین و برافروخته، در حالی که هیچگونه تسلطی بر خویش نداشت، به طرف زینب (س) یورش برد.» عمرو بن حریث او را آرام کرد و گفت: امیر! او زن است. سخن زن که اعتباری ندارد!
ابن زیاد، یک بار دیگر خشم فرو خورده و عصبیت جاهلی خود را در جمله ‌ای گنجاند و گفت: سرانجام، خداوند دل مرا از سرکش- حسین- و دیگر سرکشان خاندان تو خنک کرد.

در نبرد سخن، عبیدالله بن زیاد بر خاک افتاده بود. آخرین کلامش با زینب (س) همین بود که این زن سجع می‌گوید.

همان گونه که پدرش هم شاعر بود و سجع می‌گفت. یعنی کلمات و عبارات آهنگین و مناسب انتخاب می‌کرد.

زینب (س) گفت: «مرا با سجع چه کار؟ کلمات همان گونه که از سینه‌ام می‌جوشد، بر زبانم جاری می‌شود. من که وقتی برای سجع ندارم.»

عبیدالله بن زیاد درمانده و خرد، از گفت و گوی با زینب (س) صرف نظر کرد. تیغ حلم و سخن زینب (س) او را مخدوش و پر آسیب نموده بود.

به هر روی صدای گریه و ناله و نگاه‌های حیرت زده، ورق را برگرداند و عبیدالله که می‌خواست با این صحنه گردانی، از سویی کوفیان را مرعوب و مقهور قدرت خویش سازد و از دیگر سو به تحقیر و تخفیف آل رسول (ص) بپردازد، شاهد دگرگونی و بیداری جماعت بود؛ آن گونه که برخی از شدت شرم، روی خود را می‌پوشاندند. بی گمان ابن زیاد خود را شکست خورده دید.

ابن زیاد به امام سجاد (ع) نظری افکند و گفت: نامت چیست؟ فرمود: من علی بن الحسین هستم. ابن زیاد گفت: مگر خدا علی پسر حسین را نکشته است؟ وی هیچ پاسخی نداد. ابن زیاد گفت: چرا سخن نمی‌گویی؟ سجاد (ع) فرمود: برادری داشتم، نامش علی بود، شما او را به قتل رساندید. ابن زیاد گفت: خدا وی را کشت. امام سجاد (ع) سخنی نگفت. عبیدالله دیگر بار گفت: چرا صحبت نمی‌کنی؟ امام (ع) به قرائت این دو آیه پرداخت: «الله یتوفی الانفس حین موتها» و «ما کان لنفسٍ اَن تموت إلّا باذن الله». هیچ کس جز به امر الهی نمی‌میرد. عبیدالله گفت: تو از آنانی! سپس رو کرد به «مری بن معاد» و گفت: «آیا او [سجاد (ع)] به سن بلوغ رسیده است؟ به پندار من او خود مردی است. ابن معاد گفت: آری. ابن زیاد گفت: وی را بکش! زینب (س) علی را در برگرفت و فرمود: آیا هنوز کافی نیست؟ از خون ما سیراب نگشته ‌ای؟ کسی را از خاندان ما زنده گذارده ‌ای؟! تو را به خدا قسم- اگر به خدا ایمان داری- چنان چه قصد کشتن او داشته باشی، مرا هم با او بکش. عبیدالله گفت: این جوان را آزاد کنید. امام علی بن الحسین (ع) فرمود: آیا مرا به قتل می‌ ترسانی؟ هنوز نمی‌دانی که کشته شدن راه ما و شهادت کرامت ماست؟! عبیدالله سکوت کرده بود. رباب- مادر علی اصغر- سر حسین(ع) را از مقابل عبیدالله برداشته، بر آن بوسه زد و در آغوش گرفت و اشعاری را خواند.

در مجلس ابن زیاد، تب و تاب اعتراض پدیدار بود؛ اعتراض نسبت به فاجعه‌ای که او ساخته و پرداخته بود؛ به‌ ویژه هنگامی که مردم را در مسجد بزرگ شهر گرد آورد و برفراز منبر چنین گفت:

سپاس سزاوار خداوندی است که به حق و اهلش چیرگی بخشید. امیرمؤمنان (یزید) و حزبش را یاری داد و دروغگو پسر دروغگو، حسین بن علی و همراهانش را کشت.

فریاد حق طلبانه یکی از یاران علی (ع)، یعنی عبدالله بن عفیف ازدی، سخنان عبیدالله و نیز سکوت مجلس را شکست. او که چشمانش را در دو نبرد جمل و صفین از دست داده بود، به پاخواست و گفت:

ای پسر مرجانه! دروغگو و پسر دروغگو تو هستی و پدرت و کسی که تو را حاکم کرده است. فرزند پیامبر را به قتل می رسانید و چونان درستکاران سخن می گویید. عبیدالله که باز خود را شکست خورده دید، بانگ برآورد که او را دستگیر کنید. عبدالله بن عفیف، رمز و شعار مشهور قبیله‌اش (ازد) را که «یا مبرور» بود، سرداد. غیور مردان قبیله‌اش هجوم آورده و وی را از دستان چکمه‌ پوشان و گزمه ‌های عبیدالله رهانیده و به منزلش بردند. در آن روز، پاره‌ ای از مردان أزدی توسط نیروهای انتظامی دستگیر و بازداشت شدند. پس از این، شبگردها و مأموران عبیدالله، شبانگاه به خانه عبدالله بن عفیف یورش بردند و او را به دارالحکومه آوردند. تهدید به مرگ و تحکم و گستاخی از ابن زیاد و ابراز اشتیاق به شهادت از ابن عفیف، واقعاً بهترین قطعه از دلیری، رهایی و شوق پرواز را آشکار می ساخت. در رویارویی و بگو مگو میان عبدالله و عبیدالله، این عبیدالله بود که شکست خورد و از این رو دستور داد تا گردن او را بزنند. این ماجرا هم برگ برنده‌ ای شد برای قافله آزادگان و مایه خواری و فرومایگی برای قاتلان حسین و عاشورائیان.

در آن روزها و شب‌ های کوفه، ظهور مظلومیت و آه مظلومان و اسیران دل شکسته و خون گریسته، بر شمشیرها و سرنیزه‌ های طاغوت فائق آمد.

حرکت کاروان اسیران به سوی شام

یزید بر این گمان بود که انتقام نیاکانش را یکجا از آل رسول (ص) گرفته و دادش را ستانده است و کربلا واپسین دژ پایداری آن خاندان بوده و پس از آن، دیگر فریادی و صلای بیداربخشی بر نخواهد خواست. سرهای شهیدان را که زیر نظر «زحر بن قیس جُعفی» به سمت دمشق آوردند، زحر گزارش پیروزی و کشتن دلیر مردان نینوا را به یزید داد. یزید مغرور و مسرور از این رخداد، نکته‌ هایی را گفت که پاره ‌ای از آنها با مشی و حرکات ددمنشانه او سازگاری ندارد؛ از جمله این که گفته بود: «من از شما بی قتل حسین هم راضی و شادمان بودم. اگر او نزد من می‌ آمد، می‌ بخشیدمش؛ ولی خدا پسر مرجانه را شرّ دهد که این کار را کرد.»

اما نمایش سنگدلانه یزید، به هنگام دیدن سر امام حسین (ع)، پرده از روح خشمگین و پرکینه وی بر می ‌دارد.

هنگامی که محمل ‌ها سررسیدند و آن سرها بر بالای جیرون درخشیدند، یزید در برابر سر سالار شهیدان به فخرفروشی و مقایسه خاندان خود با خاندان امام حسین (ع) پرداخت و با تلاوت آیات قرآن، چوب خیزران بر لب و دندان او زد و گفت: ابوعبدالله خوب سخن می‌ گفت. «ابوبرزه اسلمی» در واکنش به جسارت یزید چنین گفت: وای بر تو ای یزید! به لب و دندان کسی چوب می‌زنی که رسول خدا (ص) بارها بر آن بوسه می زد و می‌ گفت: شما سروران جوانان بهشتید. خدا کشنده شما را بکشد و لعنت کند! و دوزخ را که بدجایگاه و بدسرانجامی است، نصیب آنها سازد. ای یزید! روز رستاخیز تو را می‌ خوانند، در حالی که ابن زیاد شفیع توست و حسین (ع) را می‌ آورند، در حالی که محمد (ص) شفاعت کننده اوست. یزید با چهره ‌ای برافروخته و خشم ‌آلود، دستور داد که ابوبرزه را از آن جا بیرون بیندازند.

کاروان اسیران (آزادگان) در روز اول یا دوم صفر سال ۶۱ هجری، وارد شام شد. شامیان در اثر سالیانی دروغ و دغل و وارونه نمودن حقایق از سوی معاویه، فضای پرغبار و ناشفافی داشتند. از این رو سرور و شادمانی از سراپای وجودشان نمایان بود.

هنگامی که قافلۀ اسیران را از دروازه ساعات به سمت دارالحکومه می بردند، زنان شامی با دف و کف و هلهله و غریو شادی به پیشوازشان شتافتند. گفت و گوی یکی از اصحاب پیامبر (ص) به نام «سهل بن سعد» با دو سه نفر از اهالی شام در وقت ورود اسیران، گویای این است که حرکت حاکمیت با راه و مکتب و آرمان پیامبر (ص)، به هیچ روی سازگاری ندارد. سهل که از صدای طبل و دف و کف و شادی به شگفت آمده بود و نمی ‌دانست که این جشن و پایکوبی برای چیست، از چند شامی پرسید. آنان در پاسخ گفتند: سر حسین (ع) فرزند رسول الله (ص) را به شام می‌آورند. آیا در عجب نیستی که چرا آسمان خون نمی ‌گرید و زمین مردم را نمی ‌بلعد؟

سهل می ‌گوید با حیرت و اندوه بسیار به سمت دروازه ساعات رفتم. جلودار کاروان، سرحسین بود که بر فراز نیزه قرار داشت. زنان و دختران پای در زنجیر هم در پی آن می‌آمدند. به یکی از آنان گفتم: نامت چیست؟ پاسخ داد: سکینه دختر حسین (ع) هستم. خودم را معرفی کردم و گفتم: سهل بن سعد هستم، جدت را دیده و از او نقل حدیث می کنم. او گفت: به نیزه ‌داری که سر پدرم را حمل می‌کند بگو تا آن را از پیش چشمان ما دور کند که مردم به تماشای ما ایستاده ‌اند. به حامل نیزه بگو پیش ‌تر برود تا نگاه مردم به ما دوخته نشود. سهل می ‌گوید: ۴۰۰ دینار به او دادم تا جلوتر برود.

روزگار غریبی بود و همه چیز در پایتخت امپراتوری- به اصطلاح اسلامی- وارونه جلوه می داد. مردم آن سامان با فرهنگ علوی و سیره اهل بیت (ع) بیگانه بودند. علی (ع) بر منابر لعن می شد و فرزندان علی (ع) جایگاهی در دل و دیده مردم نداشتند. در شام نه خبری از خلافت بود و نه از امامت؛ هرچه بود، خدم و حشم پادشاهی و دنیاپرستی بود و بس. آن فضای تحریف و وارونگی حقایق، فریاد شب شکنی می‌ طلبید تا وجدان‌ ها را بیدار و گرد و غبار از آیینه دلها بسترد. اَبَر انسانی را بایسته می‌نمود تا در آن جماعت خموده و جامعه شبه گورستان، رستاخیزی به پا کند. ماجرای کربلا و سپس اسارت بازماندگانش، فرصت طلایی بود برای یک انقلاب سترگ. انقلابی که خواب و غفلت را به بیداری و بازگشت تبدیل کرده و با خطابه‌های کوبنده شیرزنی که ذوالفقار حیدر در نیام دهان داشت و زبان او درکام، قامت به قیام و قیامت برافرازد. در قصر یزید، باز صحنه‌ های پردرد و دریغ کوفه تکرار شد. نگاه‌ های آزاردهنده، سخنان نیش آکند و حرکت‌های سینه‌سوز و دلخراش. صحنه سر حسین (ع) در تشت طلا و جسارت ‌ها و غروربازی‌ های یزید؛ اما آزادگان آل علی (ع) چه شکیبا و باوقار به کاخ امپراتوری وارد شدند. در آن رویارویی، نخست امام سجاد (ع) که به زنجیر بسته شده بود، خطاب به یزید گفت: «ما ظنک بجدنا رسولِ الله (ص) لو یرانا علی مثل هذه الحاله؟»: به گمانت اگر نیای ما رسول الله (ص) ما را در چنین حالتی می ‌دید، چه می ‌کرد؟

واکنش به چنین سخن ژرف و استوار، انفعال و شرمساری یزید بود و گریه پاره‌ای از تماشاگران. از این رو گفت: خدا ابن مرجانه را رسوا سازد! اگر میان وی و شما، رشته خویشاوندی بود، چنین کاری نمی ‌کرد. پس از این دستور داد تا زنجیرها و بندها را از دست و گردن آزادگان بگشایند.

پیداست که هیمنه یزید در همان گام نخست در هم شکست و قدری در برابر قامت مظلومیت، زانو زد. اما اوکه بوزینه باز، سگ باز، شرابخوار و نماگر شیطنت و سرکشی بود به این زودی و آسانی از حرکات کینه توزانه ‌اش دست نمی‌ کشد.

ای کاش بزرگسالان تبار من که در نبرد بدر کشته گشتند، می ‌دیدند که چه سان طایفه خزرج در برابر نیزه ‌ها به زاری افکنده شده‌اند. [اگر بودند] از شادی هلهله کرده و می‌ گفتند: ای یزید دست مریزاد. ما به انتقام کارزار بدر، بزرگان آنان را کشتیم و با آنان تسویه حساب کردیم. آل هاشم با حکومت و سلطنت بازی ‌کردند، وگرنه، نه خبری از فراسو بود و نه وحی فرو فرستاده شده است.

اگر انتقامم را از آل محمد (ص) به خاطر کینه ‌ام نسبت به جدشان نگیرم، از خاندان خندف نخواهم بود.

گفت و گوهای امام سجاد (ع) با یزید واقعاً خواندنی و قابل تأمل است که ما گزیده‌ای از آنها را می‌آوریم:

«یزید نگاهی به اسیران افکند. علی بن حسین (ع) پرسید: جوان! نامت چیست؟ گفت: علی بن حسین. یزید گفت: ای علی. پدر تو خویشاوندی‌ اش را با من قطع کرد. حق مرا انکار نمود و بر سر قدرت و سلطنت با من منازعه کرد. خداوند با او چنین رفتار کرد که دیدی. علی بن حسین (ع) این آیه را تلاوت کرد که: «ما اَصابَکُم مِن مُصیبَهٍ فِی الاَرضِ وَلا فی اَنفُسِکُم اِلافی کِتابٍ مِن قَبلُ اَن نَبرَأها اِنَّ ذلِکَ عَلَی اللهِ یَسیر» هیچ مصیبتی به مال یا جانتان نرسد، مگر پیش از آن‌که آن را بیافرینیم، در کتابی نوشته شده است و این بر خدا آسان است.

یزید به پسرش خالد اشاره کرد که به علی بن حسین (ع) پاسخ دهد. می‌ خواست نشان دهد پسر او از پسر حسین (ع) چیزی کم نمی ‌آورد. خالد مات و ساکت ماند. نگاه ها به طرف او بود که با بهت و بلاهت درمانده بود. یزید خودش این آیه را تلاوت کرد که «وَما اَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَهٍ فَبِما کَسَبَتْ اَیدیکُمْ وَ یَعْفُو عَنْ کَثیرٍ»، اگر شما را مصیبتی رسد، به خاطر کارهایی است که می کنید و خدا بسیاری از گناهان را عفو می‌کند.

علی بن حسین (ع) به یزید گفت: ای پسر معاویه و هند و صخر. حکومت در دست آبا و اجداد من بوده است، پیش از آن‌که متولد شوی. جد من علی بن ابی ‌طالب، که خداوند از او خشنود باد، در بدر و احد و احزاب، پرچم پیامبر خدا را در دست داشت و در دست پدر تو و جد تو، پرچم کافران بود اگر پیامبر (ص) به شما بگوید، شما که آخرین امت ‌ها بودید.

پس از رفتن من، با عترت و خاندان من چگونه رفتار کردید، چه خواهید گفت؟ گروهی را اسیر کردید و دسته‌ای را در خون خود آغشته ساختید.

پاداش نصیحت ‌های من این نبود که پس از من، با نزدیکانم به بدی رفتار کنید.

امام سجاد (ع) گفت: وای بر تو ای یزید. اگر می ‌دانستی که چه کرده ‌ای و درباره پدر و خاندان و برادر و عموهای من چه جنایت ‌هایی را مرتکب شده ‌ای، اگر می‌ دانستی، به کوهستان‌ ها می‌ گریختی و بر خاک و خاکستر می‌ نشستی و به مصیبت و ماتم فرا می‌ خواندی. آیا باید سر حسین (ع)، پسر علی (ع) و فاطمه (س)، که امانت رسول خدا بود، در جلو دروازه شهر شما نصب شود؟ ای یزید! روز قیامت وقتی مردم به پا خیزند، تو را به خواری و پشیمانی بشارت می ‌دهم. یزید پاسخی نداشت؛ سرافکنده و خوار و درمانده شده بود. دوباره با عصایش شروع کرد به ضربه زدن به چهره حسین (ع).

اگرکار به همین جا پایان می‌ یافت، او برنده بازی بود. اما زینب نگذاشت یزید، شهد این پیروزی را بمکد، آن‌چه را مایه شیرینی کام خود می‌دانست در دهانش تلخ‌ تر از شرنگ ساخت. در سخنانی کوتاه به مجلسیان فهماند چه کسی بر آنان حکومت می ‌کند، و به نام که حکومت می ‌کند و اینان که زنجیر به گردن نهاده پیش تخت او ایستاده‌ اند چه کسانند!. سخنان او را از روی دیرینه ‌ترین متنی که در دست دارم (بلاغات النساء) نوشته احمدبن ابی طاهر که یکصد و چهل سال پس از حادثه متولد شده آورده‌ ام و در مصادر متأخر اختلاف‌ ها در ضبط کلمات دیده می ‌شود:

پس پایان کسانی که بدی کردند، بدتر (دوزخ) بود. چه آنان آیت‌ های خدا را دروغ خواندند و بدان فسوس کردند.

یزید! پنداری اکنون که زمین و آسمان بر ما تنگ است، و چون اسیران شهر به شهرمان می‌ برند، در پیشگاه خدا ما را ننگ است؟ و تو را بزرگواری است و آن‌چه کردی نشانه سالاری؟ به خود می ‌بالی و از کرده خویش خوشحالی که جهان تو را به کام است و کارهایت به نظام.

نه چنین است. این شادی تو را عزاست و این مهلت برای تو بلاست و این گفته خدا است: «آنان که کافر شدند می ‌پندارند، مهلتی که بدانها می‌ دهیم برایشان خوبست، همانا مهلتشان می ‌دهم تا بر گناهان بیفزایند و برایشان عذابی دردناکست.»

پسر آزادشدگان. این آیین دادست که زنان و کنیزانت را در پرده نشانی و دختران پیغمبر را از این سو بدان سو برانی؟ حریم حرمتشان شکسته! و نفسهاشان در سینه بسته! نژند بر پشت اشتران! و شتربانانِ آنان دشمنان.

از سویی به سویی، و هر روز بکویی؛ نه تیمارخواری دارند، نه یاری. نه پناه و نه غمگساری، دور و نزدیک به آنان چشم دوخته و دل کسی به حالشان نسوخته.

آنکه ما را خوار می ‌شمرد و به چشم کینه و حسد در ما می ‌نگرد، نه شگفت اگر دشمنی ما را از یاد نبرَد. با چوبدستی به دندان جکرگوشه پیغمبر می‌ زنی؟! و جای کشتگانت را در بدر، خالی می کنی؟ که کاش بودند و مرا می ‌ستودند! آن‌چه را کردی خرد می ‌شماری؟ و خود را بی‌ گناه می ‌پنداری؟

چرا شاد نباشی؟ که دل ما را خستی. و ازرنجِ سوزش درون رستی و آن‌چه ریختی خون جوانان عبدالمطلب بود؛ ستارگان زمین و فرزندان رسول رب العالمین.

و به زودی بر آنان خواهی درآمد، در پیشگاه خدای متعال و دوست خواهی داشت که کاش کور بودی و لال. و نمی ‌گفتی «چه خوش بود که کشتگان من در بدر، این‌جا بودند و مرا خوش باش می‌ گفتند و شادی می ‌نمودند.»

خدایا حق ما را بستان! و کسانی را که بر ما ستم کردند به کیفر رسان! یزید! به خدا جز پوست خود را ندریدی! و جز گوشت خویش را نبریدی! و به زودی و به ناخواست بر رسول خدا در می‌ آیی! روزی که خویشان و کسان او در بهشت غنوده‌اند و خدایشان در کنار هم آورده است و از بیم پریشانی آسوده‌ اند. این گفته خدای بزرگ است که «مپندار آنان که در راه خدا کشته شده‌ اند، مرده ‌اند که آنان نزد پروردگار خود زنده ‌اند و روزی خورنده‌ اند».

به زودی آن‌که تو را بر این مسند نشانده و گردن مسلمانان را زیر فرمان تو کشانده، خواهد دانست که زیانکار کیست وخوار و بی ‌یار چه کسی است. آن روز داور خدا و دادخواه مصطفی و گواه بر تو دست و پاست.

اما ای دشمن و دشمن زاده خدا. من هم اکنون تو را خوار می ‌دارم و سرزنش تو را به چیزی نمی ‌شمارم اما چه کنم که دیده‌ ها گریانست و سینه‌ ها بریان.

و دردی که از کشته شدن حسین به دل داریم بی ‌درمان. سپاه شیطان ما را به جمع سفیهان می‌فرستد تا مال خدا را به پاداش هتک حرمت خدا بدو دهند. این دست جنایت است که به خون ما می ‌آلایند. و گوشت ماست که زیر دندان می‌ خایند و پیکر پاک شهیدان است که گرگان بیابان از هم می ‌ربایند. اگر ما را به غنیمت می ‌گیری غرامت خود را می گیریم. در آن روز جز کرده زشت چیزی نداری.

تو پسر مرجانه را به فریاد می‌ خواهی! و او از تو یاری می ‌خواهد. با یارانت در کنار میزان ایستاده چون سگان بر آنان بانگ می ‌زنی و آنان به روی تو بانگ می‌ زنند و می ‌بینی که نیکوترین توشه‌ ای که معاویه برای تو ساخت کشتن فرزندان پیغمبر بود که به گردنت انداخت. به خدا که جز از خدا نمی ‌ترسم و جز بدو شکوه نمی برم. هر حیله ‌ای داری به‌کار دار و از هر کوشش که توانی دست مدار و دست دشمنی از آستین‌ برآر که به خدا این عار به روزگار از تو شسته نشود.

سپاس خدا را که پایان کار سادات جوانان بهشت را سعادت و آمرزش مقرر داشت و بهشت را برای آنان واجب انگاشت.از خدا می‌ خواهم که پایه قدر آنان را والا و فضل فراوان خویش به ایشان عطا فرماید که او مددکار تواناست.

اندک اندک مردم دمشق از حقیقت آن‌چه در عراق رخ داده بود آگاه شدند. و دانستند آن که به امر یزید و به دست سپاهیان کوفه کشته شده است، ماجراجویی عصیان گر نبوده بلکه دخترزاده رسول خدا و این زنان و کودکان را که به اسیری به دمشق آورده‌ اند خاندان پیغمبر آنهاست؛ خاندان کسی است که یزید به نام جانشینی او بر آنان و بر دیگر مسلمانان، حکومت می کند. از روی دادهای آن مجلس و خرده گیری چند تن بر یزید و سخنان امام علی بن الحسین در مسجد دمشق در متن‌های متأخر گزارش ‌هایی دیده می شود. همه این گزارش‌ ها به طور اجمال واقعیتی را نشان می دهد:

«ناخرسندی مردم از آن چه بر خاندان پیغمبر رفته است.»

پس از این ماجراها بود که یزید مصلحت ندید اسیران را نزد خود نگاه دارد. نخست درصدد دلجویی از ایشان برآمد و کوشید تا آن چه را در عراق رخ داده است به گردن پسر زیاد بیندازد. به هر حال کاروان رخصت بازگشتن یافت و روی به حجاز نهاد.»

ماجراها و بگومگوهای بسیاری در آن روزهای اسارت رخ داد که به خاطر گزیده‌ گویی از بسط و بیان جامع آن پرهیز می کنیم. قدر مسلم این که زینب (س) حماسه عاشورا را تکمیل و در سینه تاریخ ثبت کرد. حسین (ع) نگارشگر کتاب کربلا و رخداد عاشوراست و زینب (س) شارح، مفسر و فریادگر برای واژه، واژه این کتاب پرشکوه. شهادت رسیدن است و کمال؛ اما اسارت رساندن است و تکمیل. عاشورا غزلی خونرنگ و دلاویز و چکامه‌ ای مهرانگیز در حق و آیین است و زینب (س) آیینه ای برای بازتاب آن. پس حسین آیین است و زینب آیینه؛ حسین آوا و زینب طنین و پژواک؛ زینب (س) گزارشی است فاخر و شیوا از صحنه‌ های سرفرازی و بی ‌قراری حسین (ع). شهادت، تجلی سربه داری است و اسارت ترنم سربلندی. شهادت راه است و اسارت راه نما. زینب یعنی تکثیر حسین در جای جای زمین و زمان، تا این حقیقت بر نمایه تاریخ نقش بندد که: «کل یوم عاشورا و کل ارضٍ کربلا» و بیشترین سهم این ماندگاری، رهین صبوری، پایداری، دلیری و هدایت خردمندانه و عارفانه کاروان اسارت از سوی زینب است که مایه نشر و گسترش رخداد عاشورا شد و اگر چنان نبود، کربلا در کربلا می‌ماند.

سرّ نی در نینوا می ‌ماند اگر زینب نبود کربلا در کربلا می ‌ماند اگر زینب نبود
چهره سخر حقیقت بعد از آن طوفان رنگ پشت ابری از ریا می ‌ماند اگر زینب نبود
چشمه فریاد مظلومیت لب تشنگان در کویر تفته جا می ‌ماند اگر زینب نبود
زخمه زخمی‌ترین فریاد در چنگ سکوت از طراز نغمه وا می‌ ماند اگر زینب نبود
در طلوع داغ اصغر استخوان اشک سرخ در گلوی چشم ما می ‌ماند اگر زینب نبود
ذوالجناح دادخواهی بی ‌سوار و بی‌ لگام در بیابان ‌ها رها می ‌ماند اگر زینب نبود
در عبور از بستر تاریخ سیل انقلاب پشت کوه فتنه ‌ها می ‌ماند اگر زینب نبود
(شعر از قادر طهماسبی)

منابع:

ابی مخنف: «وقعه الطف»، مؤسسه النشر الاسلامی، قم.ابن العساکر: «تهذیب تاریخ دمشق الکبیر»، ج ۴، بیروت: داراحیاء التراث العربی، ۱۴۰۷.ابن هشام: «سیره النبویه»، ج ۴.خوارزمی: «مقتل الحسین»، ج ۲، نجف- مطبعه الزهرا.سبط ابن الجوزی: «تذکرۀ الخواص»، تهران- مکتبه نینوی الحدیثه.سپهر، میرزا عباسقلی خان: «الطراز المذهب یا زندگانی بانوی بزرگ اسلام، زینب کبری»، انتشارات رحیمیان،شریف القرشی، باقر: «حیاه الامام زین العابدین»، قم- دارالکتاب اسلامی.شهیدی، سید جعفر: «زندگانی فاطمه زهرا»، دفتر نشر فرهنگ اسلامی.طبری، محمد بن جریر: «تاریخ الامم و الملوک»، ج ۴، بیروت- مؤسسه الاعلمی.علامه مجلسی، محمدباقر: «بحارالانوار»، ج ۴۴، تهران- مکتبه الاسلامیه.قرآن کریم.قمی، شیخ عباس: «نفس المهموم»، ترجمۀ محمد باقر کمره ای، انتشارات مسجد مقدس صاحب الزمان.مستدرک الوسائل، ج ۱۰.موسوی المقرم، سیدعبدالرزاق: «متقل الحسین»، بیروت- دارالکتاب الاسلامی ۱۹۷۹.مهاجرانی، عطاءالله: «پیام آور عاشورا»، انتشارات اطلاعات.

انتهای پیام

fa.shafaqna.com

شفقنا در شبکه های اجتماعی: توییتر | اینستاگرام | تلگرام


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

عکس پروفایل روز مادر _ عکس نوشته مادرانه