روزنامه شرق در نقدی درباره فیلم «بمب؛ یک عاشقانه» نوشت:
اولین ساخته پیمان معادی «برف روی کاجها» به لحاظ ساختار و موضوع تجربه موفقی در عرصه فیلمسازی سینمای ایران به حساب میآید. معادی در «برف روی کاجها» سردی روابط یک زوج را به تصویر کشید و به خیانت از جنبه دیگر پرداخت. پیمان معادی در دومین فیلم خود «بمب، یک عاشقانه» باز هم روابط انسانی را نشانه میگیرد و در فضا و اتمسفری وسیعتر به آن میپردازد.
عشق روایت جذابی است که در خلال ویرانی و بمباران، عاشقانه بمب را میسازد. اولین پارادوکسی که در دومین ساخته معادی جلبتوجه میکند، عنوان فیلم است. در روایت دو قصه را به صورت موازی و مرتبط با هم پیش میبرد؛ یکی فروپاشی زندگی یک زوج در طبقه سوم آپارتمان و دیگری پاگرفتن عشقی خالص و کودکانه در زیرزمینی که برای زمان بمباران پناهگاهی است.
این پارادوکس ادامه دارد تا جایی که به کمرنگشدن عشق کودکانه و جانگرفتن عشق دوباره زوج قصه میرسد. برگ برنده «بمب، یک عاشقانه» جایی است که معادی توانسته در مقابل داستان کمرمق زندگی یک زوج جوان و فروپاشی تدریجی آن، نگاههای عاشقانه یک پسرک را قرار دهد، در مقابل سکوت بین آن زوج، صداهای مهیب انفجار را به گوش برساند، در مقابل واقعیت ملموس و تلخ جنگ، دیالوگی از زبان شخصیت فیلم بیان کند که جدیبودن واقعه جنگ را به چالش میکشاند؛ آنجا که در پناهگاه پسرک بیمار از پدرش میپرسد: «این یه بازیه؟» و پدر جواب میدهد: «آره یه بازی جدیده».
وجه تراژیک انفجار و ویرانی خانهای را در کنار وجه کمیک وضعیت مدرسه و سروکلهزدن با پسربچهها و سخنرانیهای پرشور و طنزگونه مدیر مدرسه قرار میدهد و با این عوامل ضدونقیض ترکیب بجا و درهمتنیده و یکدستی میسازد که به وقتش مخاطب را میخنداند و در جای خود او را به تفکر وامیدارد و در لحظهلحظه فیلم او را با خود همراه میکند. در انتها با پایانی معلق میان درست و غلط که نه تلخ است، نه شیرین، نه مرد محق است و نه زن، داستانش را پایان میدهد.
معادی با هوشمندی کامل در جایجای فیلم تلخی بمباران را با عشق تلطیف میکند. به عشقی اشاره میکند که لابهلای ترس و وحشت و مرگ شکل میگیرد. او جنگ و بمباران را دستمایهای قرار داده تا به یک نکته کلیدی برسد، آنجا که میترا (لیلا حاتمی) به همسرش ایرج، با بازی پیمان معادی، از عدم اطمینان برای زندهبودنشان در دقایقی دیگر حرف میزند.
معادی از سکوتی که از ابتدای فیلم فضای خانه این زوج را فراگرفته تعلیقی عاشقانه میسازد و هزاران ناگفته را بیان میکند تا جایی که آنها تصمیم به شکستن این سکوت میگیرند. در آن لحظه با حضور دزد در خانه فضا را عوض میکند و فضای خانه با خندههای میترا و زندانیکردن دزد در اتاق و تماس با کلانتری به توصیه ایرج، دیالوگها و فضای خانه رنگ دیگری به خود میگیرند.
«بمب؛ یک عاشقانه» میتواند هر مخاطبی را درگیر خود کند. سازنده نگاهی موشکافانه و کنایهآمیز به سیستم آموزشی دهه ۶۰ دارد. برخورد معلمان با دانشآموزان برای نسلی که آن زمان محصل بوده اند ملموس است و با یادآوری خاطرات، خنده بر لبانشان مینشیند. آژیرخطرها، همنشینیهای شبانه در پناهگاههای محله، چسبزدن به شیشهها برای نسلی که در تبوتاب آن دوران حضور داشته اند وجه نوستالژیک خاصی به همراه دارد.
برای نسل جدیدی که از آن دوران فقط شنیدههایی دارند بخشی از تاریخ این شهر به تصویر کشیده میشود. غیر از بازسازی تهران در سالهای آخر جنگ و طراحی کوچه و خیابان و فضای خانهها، از المانهای کوچکی مانند سوختن پوست پرتقال روی بخاری، توپ پلاستیکی، تیلههای رنگی یا ساختن سایههای متحرک با دست در زمان خاموشی، نمیگذرد تا به حس نوستالژیک قوام بیشتری ببخشد و به خلق فضا و حالوهوای آن زمان کمک بیشتری کند.
«بمب؛ یک عاشقانه» زیادهگویی نمیکند. در بسیاری از سکانسها موسیقی را به عنصر دراماتیک تبدیل میکند تا حسوحال شاعرانه به فضا بدهد (در لحظه نگاه پسر به دختر در پناهگاه و تبلور عشق در او و همچنین سردی رابطه زوجی که هرکدام به تنهایی در گوشه خانه خود مشغول مطالعه هستند، صرفا موسیقی است که به حس موجود در فضا معنا میدهد). جایی که سکوت شکسته میشود، نوع عاشقانه اثر متفاوت میشود.
مونولوگی که سعید در نامهای برای معشوقهاش مینویسد اوج عاشقانه قصه است. نامهای که ایرج را تحتتأثیر قرار میدهد و نوع نگاهش را تغییر. معادی از این نوع نامهنویسی گریزی به عشقهای آن دوران میزند که روی کاغذ شروع میشد و گاهی روی همان کاغذ نیز به پایان میرسید. «بمب؛ یک عاشقانه» روایت انسانهایی است که در روزمرگی غرق شده و فرصت عاشقشدن نداشتهاند؛ انسانهایی که در دام موقعیت زمان و مکان افتاده اند و به دلخواه خود زندگی نکردهاند. «بمب...» یک اثر خلاقانه است که صرفا حکایت روزهای جنگ و دهه ۶۰ نیست.
فیلم کنایهای است به زندگیهای امروزی. وقتی دقیق به جهانبینی و نگاه یک کودک به مقوله زندگی نگاه کنیم، حتی زیر بمباران که صرفا بوی مرگ میدهد، مانند سعید قصه بمب، میتوان پناهگاهی یافت برای عاشقی و عاشق شد، عاشقانه زندگی کرد، برای معشوق رخت نو پوشید و حتی عاشق لحظههای تلخ جنگ شد و از دشمن تشکر کرد!