در این محل، آسمان سیاه میزند و زمین برق! هجوم سارهای سیاه و انعکاس نور خورشید از سطح براق زبالهها، حال و روز بیابانی است که در سلولبهسلول خاکش زبالهها را دفن کردهاند. در این نقطه، زبالهها به آخر خط رسیدهاند و از تریلی بر سطح اسفنجی دفنگاه فرو میریزند؛ نقطهای که شروع تأمین معیشت کارگران مرکز دفن است. در هر سلول دفنِ چند دههکتاری، یک کارگر بهعنوان ناظر سازمان مپ به روند کارها چشم دوخته است.
یک نفر ایستاده درمیان لشکری از سارهای سیاهپوش؛ پرندههای کوچکِ همهچیزخواری که با ریزش زبالههای جدید، به لبه خاکریز میرسند و سرتاسر آنجا مینشینند و بهمانند افقی آشکار، بیانتهاییِ آسمان و زمین را به هم میدوزند. افزونبراین، با دانهها و تهمانده میوههایی که روی زمین یافت میشود از خود پذیرایی میکنند. اما محیط دوباره آشوبناک میشود. دسته دیگری از پَرسیاههای براق از راه رسیدهاند و انتهای تریلی ازدحام شده است.
ماشینهای خاک نیز کارشان را آغاز کردهاند. غلتکها به راه میافتند و سارها دوباره غوغا به پا میکنند. پرندههای اجتماعیِ این اقلیم با چرخشهاشان، پروازی هماهنگ را به نمایش میگذارند و نظارهگر فرایند دفن میشوند.
چرخهای تریلی، روی ترانشه خاکی متوقف میشوند. سارهای پرسروصدا وارد میشوند و زمین و آسمان را تسخیر میکنند. این پرندگان، تنها عزادارانی هستند که بالای سر گورهای دستهجمعی زبالهها مویه میکنند!
ما آیندهای نداریم
ما با صالحی، رئیس اداره دفن زبالهها، به تنها مرکز دفن زبالههای مشهد آمدهایم. به گفته همراهانمان، کارها در محل دفن، مکانیزه است. به غیر از ناظر و رانندههای کامیونها و لودرها، همین تخلیهچی هست و یک نگهبان که درمیان زبالهها زنده ماندهاند؛ ماندنی که عین تبعید است. بَرِ بیابانی که تهش ناکجاآبادِ سرنوشت زبالههاست، روزدرمیان، ١٢ساعت اقامت دارد. دنیای غربتش به اندازه تمام زبالههای شهر است.
مرد بیادعای شهر زبالهها، پیش از این، کارش در کارخانه آرد بوده است. در کارخانه جاده فریمان نیز کارگر بوده، اما در محیطی تمیز. ازآنجاکه اخراج میشود، باید پنجششکیلومتر از روستای قزقان تا ٣۵کیلومتری جاده میامی به جان بخرد تا بیکار نماند. میگوید: اگه همسرم محل کارم رو ببینه طلاق میگیره. بعد قهقهه میزند که «ما آیندهای نداریم. توی این محیط فکر بهتری نیست!».
فرمان تخلیه
یک دستگاه سیمیتریلی، وارد سلول دفنی میشود که ٣٠هکتار مساحت دارد. محمود، یک چوب به دست میگیرد و بهسمت خودرو میرود. میخواهد به راننده تریلی سلام کند و باید فریاد بزند. صدا به صدا نمیرسد. در سوز سرمای این بیابان که دندانهایمان به هم میخورد، فقط یک پلیور چرک پوشیده است. با چابکی از نردههای تریلی میگیرد و بالای بار میرود. نمیدانیم از اینکه ما به مشاهده کارش ایستادهایم به وجد آمده است یا همیشه اینطور سخت میکوشد. روی ٣٠تُن زباله فشرده شده ایستاده است. درحالیکه بوی تعفن، پیشاز رسیدن زبالههای تازه، خارج از حد تحمل بود، او فقط با یک جفت دستکش، بدون ماسک در دل زبالهها رفته است. کمی عقبتر، شیرابهای سیاه روی زمین جاری است. و با این وضع، آنچه بوی زننده محیط را میکاهد، سرمای استخوانسوز بهمنماه است.
زندگی دورریزها تا قبل از دفن، به روزگار این کارگرها گره خورده است. شاید تمیزرویی زندگی ما برآمده از چرک روی امثال محمود است و تباهیای که تا لای دندانهایش نفوذ کرده. محمود ٣۵سالش است و بچه روستا. خواهر و برادرهایش در روستا، دامداری و کشاورزی میکنند، اما او تخلیهچی شده است. وقتی یک تریلی ٣٠تُنی به مرکز دفن میرسد، او باید همان دوروبر باشد تا به پمپِ خودروهای مجهزِ حمل زباله، فرمان تخلیه بار بدهد. میگوید: وقتی راننده، ماشین رو متوقف میکنه، من باید پمپرو روشن کنم. بعداز تخلیه هم باید شیرابه کفِ تریلی رو خالی و دوروبرش رو تمیز کنم که در راه برگشت توی جاده زباله نریزه.
آینده پسرهایم این کار نباشد
این کار را رانندهها به محمود معرفی کردهاند و او هم از سر نداشتن سرمایه، عطای کارهای تولیدی روستا را به لقایش بخشیده و به این مرکز آمده است. هر نوبت کاریاش ١٢ساعت است و بهازای آن، یک روز استراحت دارد. از مال دنیا یک پراید دارد که وسیله زیر پایش است، اما «آرزویی ندارم. حق و حقوقم به جا باشه، درخواست اضافهای ندارم.».
سختتر از تحمل بوی تعفن، شاید گذراندن شیفتهای شب در محل دفن زبالههای عادی شهر باشد. بااینحال، کارگر جوان افتخار میکند که بچه روستاست و اینکه «شب وحشتی نداره.». سرگرمی او در طول ساعتها ماندن روی تپههای پُرزباله، آقای نگهبان است که همیشه چهارکلامی جدی و مردانه با هم اختلاط میکنند. اگر دقایقی نگهبان نباشد، سروصدا همیشه هست. به قول محمود «این صداها توی مخمان حک شده.». منظورش رفتوآمد بولدوزرها و تریلیها و کامیونها و غلتکهای تسطیحکننده است.
دو پسر چهار و ششساله دارد که تصوری از محیط کار پدرشان ندارند. زنش هم چیز زیادی از کارش نمیداند. محمود میگوید: از جونم سیر نشدم که! فرداش میگه دادگاه خانواده!
وقتی توی میدان پُر از زباله میرود دغدغهاش بچههایش هستند. دلش میخواهد کاری کند که در آینده پسرانش مثل او اینجا نباشند. و هدف دیگری ندارد جز اینکه «فقط میخوام روزم رو شب کنم.».
این منطقه را دوست دارم
صبحِ کارگران ناظر از دل جادهای بالا میآید که سرنوشت مختوم زبالههاست. مُهر پایان کار نیز در همین راه روی ساعتهایشان مینشیند. آدم فکر میکند وقتی کارگری شیفت کاریاش در اینجا تمام میشود با نکهتِ غلیظ زباله به خانه میرود، اما احمد میگوید: خیلی علاقه داشتم اینجا بیایم.
بُهتمان میزند. مرد از سختی کار قبلیاش برای ما تازهواردها تعریف میکند: قبلا کارخانه لاستیک کار میکردم. محیط کارخانه آلودهتر از این بیابانه. این منطقه رو بیشتر دوست دارم.
کارِ احمد، نظارت بر سلولهای دفن زباله است؛ مثلا توجه به تخلیه بار تریلیها تا مرتب باشد، یا میدان و آمدوشد خودروها و دستگاهها تا همهچیز منظم باشد. او برخلاف تخلیهچی، مدت زیادی در سلول دفن نمیماند، بلکه در ساعتهای مختلفِ شبانهروز باید از سلولهای دفن سرکشی کند. میگوید: هر یک ساعت باید از میدانمان خبر بگیریم. یک موتورسیکلت برامون گذاشتهاند که هم میتونیم باهاش از محل کانکس به اینجا بیاییم و هم با تریلیها که رفتوآمد شبانهروزی دارند.
فراموشی گرفتهام
این کارگر چهلساله، سابقه کارش بیشتر به کارخانه پسماند در جاده نیشابور مربوط میشود. دو سال است به مرکز دفن زبالهها آمده است و حالا از عوارض این کار مینالد؛ «اینجا تاحدودی خطر داره. هوا آلوده است. گاز زبالهها زیاده و فراموشی گرفتهام.».
اینجا برای مردِ میانسال، بیابانی فراخ است که به او اجازه میدهد در زمانهایی که از هیاهوی شهر دور است بیشتر به آینده و فرزند ششسالهاش فکر کند. میگوید: ضمن اینکه حواسم به کارم هست تا هنگام دفن زبالهها، ارتفاع میدان بالا نیاد، به عاقبت کارم هم فکر میکنم. کارگر چیز دیگری نداره که بخواد به آن فکر کنه.
احمد در شیفتهای کاریاش که دلتنگ خانه و خانوادهاش میشود، داستانهای صوتی گوش میدهد. بااینحال حواسش به خواسته دیگری است؛ «الان قراردادم یکساله است. آرزو دارم قرارداد دائم بشم. نمیگم در حقمان کوتاهی کردهاند، ولی آرزوی هر کسی آینده شغلیه. اگر امنیت شغلیات فراهم باشه، میتونی وام بیشتری بگیری.».
این جاده تکراری
سلول به سلولِ خاک اینجا را زباله در برگرفته است. تخلیه زباله، به طور معمول در شب انجام میشود؛ بعد از ساعت٢١ که پاکبانها زبالهها را از سطح شهر جمعآوری میکنند. اما توجه نکردن به ساعت بیرون گذاشتن زباله از سوی شهروندان، انجام تخلیه در روز را ضروری کرده است. اسفندیار راننده یکی از سیمیتریلیهایی است که ١٢ظهر به مرکز دفن رسیده است. سرووضعش شبیه رانندههای بیابان است؛ با یک لا پیراهن که چند دکمه بالاییاش را نبسته است. خوشروست، اما باگلایه. انگار که به درخواستهایش توجه نشده باشد، میگوید: لباس کار هیچی! حق و حقوقات خراب. دو، سه برج حقوق نمیدن میگن، بودجه نیست! با این شرایط زندگی ما بهسختی میگذره.
این راننده هشتسال است روزانه چهارپنج بار این راه را طی میکند. میپرسم در این راه تکراری، به چه فکر میکنید که اگر به دستش بیاورید خوشحالتان میکند. پاسخش پُر از درد است؛ «امورات زندگیمان بگذره خدا را شکر میکنیم. من به مشکلات زندگی فکر میکنم. به بوی گند، به بیخوابی... . حق و حقوقات را بِدَن ما چیزی نمیخوایم.»
بیآبی را هم به ناخرسندیهایش اضافه میکند و میگوید: از خدا میخوام برفی، بارانی بباره. خشکسالی، همه را بیچاره کرده.
دردش از راههاست و جاده باریک میامی؛ «مخصوصا شبها خطرناکه. اگر من بار داشته باشم، خالیبار باید حواسش باشه که بکشه توی خاکی تا من رد شم. در این جاده، سوانح زیادی برای همکارام اتفاق افتاده؛ مثلا چپ کردند.».
حرف آخر راننده تریلی این است: «به همه میگم ما توی کثیفیِ زبالهها با جانمان بازی میکنیم. خواهشا کم زباله تولید کنید، بدبختیش زیاده.».
مجبورم با شغلم کنار بیایم
قد متوسطی دارد. گرچه دستش به زبالهها نمیرسد، حراست از سلولهای دفنگاه وظیفه خطیر اوست. او هر روز شاهد کاشت و برداشتهای نانآوران زحمتکش در مرکز دفن هست؛ یعنی به کار سخت کارگران واقف است. حال و روز نگهبان جوان هم متفاوت از کارگران نیست. میگوید: کشاورزی که از رونق افتاد، آمدم اینجا. حالا هم مجبورم با این شغل کنار بیام.
هوای سرد نمیگذارد چانهاش گرم شود. مختصر و مفید اشاره میکند: همه مینالند. منظورش نارضایتی کارگران از سخت گذشتن معیشتشان است و اینکه باید خودشان را با شغلی که نمیخواهند تطبیق بدهند. نیروی کار در مرکز دفن، روی زمینهای بلند زندگی میکند؛ روی ٢٠متر خاک که با کوچکترین تلنگری زبالهها را بالا میآورد، اما اقبال کاری آنها به خواری همین دورریزها شده است.