بهترین حکایت های جالب و شیرین عبید زاکانی
حکایات عبید زاکانی در اینجا میتوانید بهترین حکایت های طنز و جالب عبید زاکانی را بخوانید . حکایت های کوتاه و شیرین کـه میتواند نکاتی آموزنده را بـه ما گوشزد بکند را در این جا بخوانید. اوصاف بهشت : واعظی بالای منبر از اوصاف بهشت میگفت و از جهنم حرفی نمیزد. یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت:ای آقا،شـما همیشه از بهشت تعریف می...
حکایات عبید زاکانی
در اینجا میتوانید بهترین حکایت های طنز و جالب عبید زاکانی را بخوانید . حکایت های کوتاه و شیرین کـه میتواند نکاتی آموزنده را بـه ما گوشزد بکند را در این جا بخوانید.
اوصاف بهشت :
واعظی بالای منبر از اوصاف بهشت میگفت و از جهنم حرفی نمیزد. یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت:ای آقا،شـما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید. واعظ کـه حاضر جواب بود گفت: آنجا را کـه خودتان می روید و می بینید. بهشت اسـت کـه چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید.
حکایات طنز عبید زاکانی
پیرمرد باهوش:
پادشاه محمود پیرمردی ضعیف را دید، کـه پشتواره ای خار میکشد. بر او رحمش آمد؛ گفت: ای پیرمرد دو ؛ سه دینار زر میخواهی؟ یا دراز گوش«خر»؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی کـه بـه تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟
پیرمرد گفت: زر بده، تا در بین بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و بـه باغ روم و بـه دولت تو«کمک تو» در باقی عمر آنجا بیاسایم.
پادشاه را خیرمقدم و فرمود: چنان کنند.
نهایت خساست :
بزرگی که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع کرد. جگرگوشگان خودرا حاضر کرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال، زحمتهای سفر و حضر کشیدهام و حلق خودرا بـه سرپنجه گرسنگی فشردهام، هرگز از محافظت ان غافل مباشید و بـه هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.
اگر کسی با شـما سخن گوید که پدر شـما را در خواب دیدم قلیه حلوا میخواهد، هرگز بـه مکر ان فریب نخورید که ان من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.
اگر من خود نیز بـه خواب شـما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که ان را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا که ان را شیطان بـه شـما نشان داده باشد، من انچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان بـه خزانه مالک دوزخ سپرد.
حکایتی از عبید زاکانی
شرط آزادی :
یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت کـه از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت بـه غلام سپرد.
روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت بـه غلام سپرد.
روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از ان طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همان گونه غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.
حکایتی از عبید زاکانی
جنازه :
جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید کـه بابا در این جا چیست؟ گفت: آدمی
گفت کجایش میبرند؟
گفت: بـه جایی کـه نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم.
گفت: بابا مگر بـه خانه ما می برندش؟!!
حکایت های عبید زاکانی
طلخک و سرمای زمستان :
پادشاه محمود در زمستانی سخت بـه طلخک گفت کـه با این جامه ی یک لا دراین سرما چه میکنی کـه من با این همه ی جامه می لرزم. گفت ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت مگر تو چه کرده ای؟ گفت هرچه جامه داشتم همه ی را در بر کرده ام.
حکایت های جالب و خنده دار عبید زاکانی
خودکشی شیرین :
حجی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل بـه دکان برد، خواست که بـه کاری رود. حجی را گفت: درین کاسه سم اسـت، نخوردی که هلاک شوی. گفت: من با ان چه کار دارم؟ چون استاد برفت، حجی وصله جامه بـه صراف داد و تکه نانی گرفت و با ان تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید، حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم سم بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. ان سم که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی.
عبید زاکانی
زن خوش صورت :
بازرگانی زنی خوش صورت زهره نام داشت. عزم سفری کرد. از بهر او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل بـه خادم داد، کـه هرگاه از این زن حرکتی ناشایست دروجود آید، یک انگشت نیل بر جامه ی او زند، تا چون باز آیم، اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود.
پس از مدتی خواجه بـه خادم نوشت کـه:
چیزی نکند زهره کـه ننگی باشد
بر جامه ی او زنیل رنگی باشد
خادم باز نوشت کـه:
گر ز آمدن خواجه درنگی باشد
چون باز آید زهره پلنگی باشد