درود ای همزبان، من هم از ایرانم
سید محمدرضا هاشمی – روزنامهنگار افغانستانی
چند روزی است که فیلم شعرخوانی «غفران بدخشانی» شاعر افغانستانی در حضور هوشنگ ابتهاج در فضای مجازی دست به دست میشود. شعری که این شاعر همزبان برای سایه میخواند، محتوایی پر از دوستی، مهر و ریشه مشترک ایران و افغانستان دارد و به نظر میرسد شنیدن همین محتوای فرهنگی از زبان شاعری که آن را به لهجه زیبای دری میخواند مورد توجه فارسی زبانان قرار گرفته است.
زبان مشترک بزرگترین سرمایه مشترک ایران، افغانستان و تاجیکستان است، سرمایهای که میتواند باعث اتفاقات مثبت زیادی بین این سه کشور شود. وزیر فرهنگ و ارشاد هم با اشتراک گذاری این فیلم در صفحه توئیتر خود نوشته است: «سرودهای که این روزها دستبهدست میگردد و قند پارسی را در کام مینشاند.» هرچند که این فیلم مربوط به سالهای گذشته است، اما شیرینی زبان فارسی کهنگی ندارد و شنیدنش آن هم در قالب شعر لطفش را دو چندان میکند.
«غفران بدخشانی» غبار از چهره افغانستان کنار زد و نشان داد که این سرزمین کهن، فقط عرصه جنگ و خشخاش نیست. افغانستان بزرگتر و ماندگار تر از آن چیزی است که ما در خاطر داریم. این کشور میراث دار مردان و زنان بزرگی است که سالها برای رسیدن به صلح و امنیت از جانشان گذشتهاند و به دشمنان این سرزمین اجازه ندادند با چشم طمع به آن سرزمین نگاه کنند.
این شاعر افغانستانی با تکیه به کلمه و با ابزار شعر به ما نشان داد که افغانستان میدان نزاع نیست، بلکه یک جغرافیای فرهنگ، ادبی و تاریخی است که نه تنها از طریق مرزهای توافقی و خاکی بلکه به واسطه دل، زبان و عواطف انسانی و ملی به هم پیوند خورده است و زبان فارسی همان گمشدهای است که میتواند در هنگام سختی و دشواری ما را به هم پیوند بزند.
*
درود ای همزبان، من از بدخشانم
همان مازندرانِ داستانهای کهن
آن زادگاه این زبان ناب اجداد و نیاکانت
تو از تهران، من از کابل
من از زابل، من از سیستان
تو از مشهد ز غزنی و هَریوایَم
تو از شیراز و من از بلخ می آیم
اگر دست حوادث در سر من تیغ می کارد
و گر بیداد و استبداد می بارد
نوایَم را اگر دزدیده اند از من
سکوت تیرهای در خانه ی خورشید گُستَرده است گر دامن
سیه پوشان نیک اندیش و فوج ِ سَر بداری در رگانم رخش میرانند
مرا بشناس
من آنم که دِماغم بوی جوی مولیان دارد
و آمویی میان سینه ام پیوسته در فریاد و جریان است
و در چین ِ جَبین مادرم روح ِ فَرانک می تپد
از روی و از مویش فُروهر می تراود ، مهر می بارد
و سام و زال سام و رستم و سهراب و آرش را
منُ این پاک کیشان کمانکش را
به قول راز های سینه ی ِ تاریخ پیوندیست دیرینه!
نگاهم کن، نه!
نه با توهینُ با تحقیرُ با تصغیر
نگاهم کن ، نگاهت گر پذیرد برگ سیمایم
ز بومسلم و سِیس و بو مقنع صورتی دارد
درست، امروز شرح داستانُ داستان با توست
و اما استخوان قهرمان داستان با من
تو گر نامی، نشانم من
تنت را روح و جانم من
من ایرانم!!
خراسان در تن من می تپد
پیوسته در رگ های ِ من جاریست
بشناسم
بنی آدم گر از یک گوهرند
ما را یکی تر باشد آن گوهر
درود ای همزبان
من هم از ایرانم
*غفران بدخشانی