ما و دنیای خوابهای تکرارشوندهمان
خوابهایی با یک موضوع مشخص مدام در طول زندگی ما تکرار میشوند. آنقدر تکرار میشوند که دیگر پذیرفتیم باید همین باشد.
در بیداری از خواب گفتن و خواب را تعریف کردن برای دیگران، یا با خود در تنهایی مرور کردن، برای خیلی از ما بارها پیش آمده. تفسیر کلی خواب یا تعبیر جزء به جزء آن خیلی وقتها ما را قانع نمیکند و همچنان به چیزهایی که در خواب دیدهایم، فکر میکنیم. خیلی وقتها اطلاعات مهمی در خواب به دست میآوریم که در بیداری دنبال جایگاه درست آنها میگردیم. ممکن است تعدادی اسم باشد، یا آدرس باشد، یا حرفهایی مگو از افرادی خاص، یا هر چیزی که در بیداری امکان رسیدن به آن وجود نداشته، یا اصلا ما در پی دسترسی به آن نبودیم.
خیلی از خوابهای ما چنان فضاسازی و شخصیتپردازی و دیالوگهای خاص و ناب دارد که در نمود بیرونی آن را نمیتوان ساخت. در خوابهای همه ما یک قرارداد قطعی وجود دارد و آن اینکه ما پذیرنده همه اتفاقاتی هستیم که به چشم میبینیم و با همه حواس تجربهاش میکنیم. مثلا در خواب همسایهمان با ما زندگی میکند، یا خانه پدربزرگمان محل برگزاری کلاس تابستانی شده، یا معلممان زنگ تفریح آخر با ما میآید خانهمان که نزدیک مدرسه است و ناهار میخورد و خیلی موارد عجیب و غریب که در خواب خیلی از وجودشان تعجب نمیکنیم و مطابق یک قرارداد نانوشته آن را میپذیریم.
بسیاری از هنرمندان از دنیای خواب چیزهایی را با خودشان به دنیای بیداری میآورند و در شمایل هنر به مخاطب ارائه میکنند. مثلا شاعر خوابهایش را میسراید، یا شعرهایش را مثل چیزهایی که در خواب دیده، میگوید. فروغ در شعری گفته: «من خواب دیدهام که کسی میآید/ من خواب یک ستاره قرمز دیدهام/ و پلک چشمم هی میپرد/ و کفشهایم هی جفت میشوند/ و کور شوم/ اگر دروغ بگویم…» یا نویسنده که داستان خوابش را مینویسد، مثل ایشی گورو، یا داستانهایش را خوابگونه مینویسد، یا از خواب و بیداری توامان در کارش بهره میبرد. مثلا صادق هدایت در ابتدای یکی از داستانهایش مینویسد گویی پرندگان خواب میدیدند، یا هنرمندانی که بر اساس خواب موسیقی، نقاشی، مجسمه و… خلق میکنند.
دنیای شگفتانگیز خواب مثل سحر و جادو تمامی ندارد. در کنار مسائل متعددی که میتوان درباره خواب گفت، خوابهای تکرارشونده هستند که خیلی از ما با آن سروکار داریم. خوابهایی با یک موضوع مشخص که مدام در طول زندگی ما تکرار میشوند. آنقدر تکرار میشوند که دیگر پذیرفتیم باید همین باشد، بدون اینکه دلیلش را بدانیم، یا راهی برای خلاصی از آنها بیابیم.
راقم همین سطور خواب تکراریای که مدام میبیند، این است که قرار است آماده شوم و با بقیه یا تنهایی جایی بروم. فرایند آماده شدن در تمام طول خواب ادامه دارد و هیچوقت نمیتوانم آماده شوم و به جایی که قرار بوده، بروم، یعنی یا لباسم پیدا نمیشود و ساعتها باید دنبال آنها بگردم، یا کفشهایم گم میشوند، یا کیفم را نمیدانم کجا گذاشتهام، یا هیچوقت ماشین پیدا نمیشود، یا درِ خانه و محلی که در آن هستم، قفل است و باز نمیشود. همیشه در همه خوابها قرار است من آماده شوم و به جایی بروم، ولی خودِ این آماده شدن هیچوقت تا به این لحظه به سرانجام نرسیده و من در هیچ خوابی موفق نشدهام که آماده رفتن شوم.
در پرونده پیشِ رو به تعدادی از خوابهای تکرارشونده چند نفر از شمایان پرداختیم. اگر شما هم که خواننده این مطالب هستید، دوست داشتید، از خوابهای تکراریتان برای ما بنویسید.
یه مشت غذا میخوام
فاطمه ساری
تقریبا حدود ۱۰ سال میشه که شوهرم به رحمت خدا رفته. من تنهام. حالا هرازگاهی پسرم یا دخترم یا بچههاشون که خونهشون نزدیک خونه منه، میآن و پیشم میمون. ولی بیشتر وقتا تنهام. تو این ۱۰ ساله که شوهرم رفته، بیشتر وقتا خواب میبینم اومده تو آستانه در وایساده و یه چیزی میخواد. همیشهام یه چیزایی میخواد که عقل جن هم بهش نمیرسه.
تو آستانه در میایسته و میگه یه مشت برنج پخته بده، گشنهام. دستاشو باز میکنه و همینجوری نگه میداره تا برم و برگردم. منم بدوبدو میرم آشپزخونه و قابلمه رو از تو یخچال درمیآرم و میذارم رو گاز که گرم بشه. یه کمی هم خورش گرم میکنم، بعد تو همون حین با خودم میگم خورش دستشو میسوزونه، همین برنج بهتره. یا یه پیاله ماست آماده میکنم. باز با خودم میگم ماست میماله به دستاش، همین برنج خالی بهتره. خلاصه تا برنجو گرم کنم و تو کفگیر ببرم بهش بدم، میبینم از پلهها داره میره پایین و میگه دیرم شده، میرم دوباره میآم.
یه دفعه اومد تو آستانه وایساد و گفت یه مشت ماکارونی بهم بده، هوس کردم. منم بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه مشغول پختوپز شدم. تموم مدت هم باهاش حرف میزدم و اونم اونجا وایساده بود. پیاز پوست میکندم که سس ماکارونی رو آماده کنم، از چشمم اشک میاومد و داشتم بهش میگفتم باید این دفعه پیاز پخته و آماده بگیره. ماکارونی رو آبکش کردم و گذاشتم دم بکشه. بهش گفتم بذار برات سالاد شیرازی هم درست کنم. دستاشو گودتر کرد. سالادم درست کردم و یه کفگیر ماکارونی کشیدم و روش یه قاشق سالاد شیرازی ریختم و بهش گفتم آماده شده. به آستانه در که رسیدم، دیدم داره از پلهها میره بیرون ساختمون. صداش اومد که بعدا میآم.
من و مامانم و مدرسه
سمیرا منفرد
تا اونجایی که یادم میآد، هیچوقت پدرومادر من مدرسه من نیومدن. اگه خیلی لازم بود، خواهر و برادر بزرگتری میاومد مدرسهام. همیشه مامان و بابای بقیه دوستامو تو زنگ تفریح، یا تو بعضی جشنای مدرسه میدیدم، ولی برای خود من هیچوقت اتفاق نیفتاد که مامانم یا بابام رو تو مدرسه خودم ببینم. الان که دکترای رشته خودمو گرفتم و جایی هم چندسالیه که مشغول تدریسم، بیشتر وقتا خواب میبینم که تو سالن مدرسهام و مامانم پشت دفتر مدیر وایساده و دست منو محکم تو دستش فشار میده که وقتی صدامون کردن، بریم داخل. این اتفاق همیشگیه، ولی جزئیاتشون با هم متفاوته.
یه دفعه یادمه خواب دیدم سال آخر دبیرستانم و همه بچهها میاومدن کارنامههاشونو میگرفتن و با خوشحالی یا ناراحتی از مدرسه میرفتن بیرون. ولی مامانم دست منو محکم تو دستش گرفته بود و بدون هیچ حرفی تو دفتر مدرسه نشسته بودیم. بعد که کارنامه دادن تموم شد، خدمه اومد استکانا رو از رو میزا جمع کرد. چند تا معلمی که بودن، خداحافظی کردن و رفتن. ناظم و مدیر هم بلند شدن و لوازمشونو جمع کردن و رفتن. ولی مامان من روی صندلی نشسته بود و دست منو محکم گرفته بود. یادمه درِ دفتر مدرسه رو باز گذاشتن.
همه جا سوت و کور بود. تو اون لحظات با خودم فکر کردم شاید نگهبان مدرسه هم رفته باشه واسه تعطیلات تابستونی. ولی من و مامانم همینطور روی صندلی نشسته بودیم. با خودم فکر میکردم شاید قراره همه تابستون امسالم اینجا بگذره و روی صندلی کنار مامانم تو دفتر مدرسه بشینم و سه ماه بگذره تا دوباره مدرسهها باز بشه و مدیر و ناظم و معلما و بچهها بیان تا شاید مامانم کارشو بگه. بعد یادم میافتاد که سال آخر دبیرستانم و اگرم بیان، دیگه کار منو راه نمیاندازن. همینطور ساکت روی صندلی کنار مامانم مینشستم و به راهرو مدرسه زل میزدم.
همیشه میخوام خونه بخرم
پارسا محمدی
من همیشه هر خوابی که ببینم، از وسطاش یا آخراش بالاخره پام به خرید خونه باز میشه. میرم سر یه ساختمونایی، یه خونههایی که تقریبا نصفش خرابهاس. حتما یه دیوارش ریخته و دو، سه تا در ورودی هم داره و بهاصطلاح سر نبشه، یا دو کلهاس. ولی همه درها بستهاس و باید از تو خونه همسایه وارد بشیم. مثلا بریم از تو بالاپشتبوم اونا وارد حیاط بشیم، یا از پنجره و بالکن اونا بپریم تو اون خونه مورد نظر. همیشه هم قانع میشم که خونه خوبیه و باید بخرمش.
یه بار یه ساختمون مخروبه چندین طبقه ته یه خیابون عریض و طویل بود که یه واحد تو اون ساختمون رو من رفتم که بخرم. با صاحب ملک رفتیم تو ساختمون. روی هر پلهای که پا میذاشتیم و برمیداشتیم، پله بعد از ما میریخت و از بین میرفت. ما همینطوری چند طبقه رو بالا رفتیم. بعضی جاها یادمه دیوار تا نصفه ریخته بود و میشد بیابونای دو طرف ساختمون رو دید. بهش که دست میزدیم، چند تا آجر میافتاد پایین.
فقط یه سمت ساختمون همه خونهها معمولی بود و مردم داشتن زندگی میکردن. انگار این یه ساختمون رو از یه جایی بلند کرده بودن و آورده بودن اینجا گذاشته بودن رو زمین. یه کامیون هم بیرون ساختمون پارک بود که اثاث من بود. راننده اونجا پارک کرده بود و کارگرا رفته بودن و من تا فردا خودم باید اثاثم رو یه جوری میبردم بالا و تو واحدی که خریده بودم، میچیدم. کل ساختمون نه آب داشت و نه برق و نه گاز، ولی واحد من اینا رو داشت. انگار از خونه بغلیاش دزدیده بودن. کل ساختمون شاید ۵۰ واحدی میشد. همه واحدها رو تخریب کرده بودن و یه واحد رو صاحب ملک نگه داشته بود و حالا به من داشت میفروخت.
یادمه تا خود صبح داشتم تکهتکه اثاثم رو با یه زحمتی میبردم بالا. معمولا هم وسط راه یه چیزی از اثاثو میانداختم، یا خودش پرتاب میشد و لابهلای آجرا و خاکا تو ساختمون متروک گم میشد. خیلی خستهکننده بود، ولی تا صبح همه اثاثو کول کردم، یا با طناب از تو کامیون تنهایی کشیدم بردم بالا. یادمه یه کمد لباس قدیمی داشتم که وقتی با طناب از دیوار بالا میکشیدم، دیوار ریخت و کمد موند زیر آوار. بالاخره همه اثاث رو از تو کامیون خالی کردم که یا تا خونه رسید، یا وسط راه از بین رفت.
یک، دو، سه، شتلق
حامد زارع
من یادمه وقتی بچه بودم، مثلا ۱۰، ۱۱ ساله، پشت ویترین یه مغازه همهچیزفروشی یه دوربین عکاسی دیدم و خودمو همونجا زدم زمین که من اینو میخوام، باید برام بخرین. بابام با کتک منو کشونکشون تا خونه آورد و دوربینو نخرید. تو خونه هم یه بساطی به پا کردم و باز یه کتک مفصلی خوردم و کار به جایی نرسید، تا اینکه بالاخره بعد از یه سال با وساطت فامیلا که به بابام گفتن این بچه داره شاگردی تو رو میکنه، اگه بچه خودت نبود، باید بهش دستمزد میدادی، حالا از حقوق خودش یه دوربین بگیر براش. بچهاس. بابام هم میگفت یعنی که چی مثلا یک، دو، سه، شتلق.
خلاصه من اینقدر سماجت کردم که دوربین خریدن برام. دو، سه بار حلقه فیلم گرفتم و عکس انداختم از همه کس و همه چیز. چند باری هم به رفیق رفقام قرض دادم بردن اینور اونور عکاسی کردن. دیگه همون شد و تموم شد. الانم دوربینو دارم، ولی انگار دیگه عشق عکس از سرم افتاد. با موبایلمم خیلی عکس نمیگیرم، ولی یه چیزی که با من موند، خواب همیشگی عکس انداختنه. هر اتفاقی تو خواب بیفته، من مشغول عکس انداختنم.
یه بار خواب دیدم عروسی رفیقمه. وسط مراسم جشن این دوست ما بلند شد چک و لگدی حواله عکاس بدبخت کرد که تو به زن من نظر داری. موقع عکس انداختن که میگی این کارو بکنیم، اون کارو بکنیم. خلاصه دوربینشو ازش گرفت و منو از وسط جمعیت صدا زد و گفت تو بیا از ما عکس بگیر. هرچی بهش گفتم من بلد نیستم، گوش نمیکرد. خلاصه یه ژستایی میگرفتن و یه کارایی میکردن که من میگفتم من الان به هردوتون نظر دارم و عکس نمیگیرم، ولم کنین. ولی باز میگفتن نه، باید از ما عکس بگیری.
یه بارم خواب دیدم تو صحن شابدوالعظیم وایسادم. یه عکاس خارجی داره از زوّار عکس میگیره. به من گفت بیا کمک کن به من. از این دوربینا داشت که باید میرفتی از زیر یه تکه پارچه از تو تاریکی کادر رو نگاه میکردی و دکمه شاتر رو میزدی. من هی پارچه رو میکشیدم رو سرم و تو تاریکی مردمو میدیدم و عکسشونو میگرفتم. این کنار هم این عکاس خارجی پول عکسا رو از مردم میگرفت. یه صف طولانی چندصد نفری کنار حیاط واسه عکس انداختن درست شده بود. حتی یادمه آوردن ناهار نذری کباب دادن و همه خوردن، ولی من داشتم عکس میگرفتم، به من هیچی ندادن.
یه بار دیگهام خواب دیدم با یه عده داریم میریم سفر که اسیر شدیم و طالبان ما رو گروگان گرفت. همه رو کشت و از تو بساط یکی از مسافرا یه دوربین پیدا کرد و به من گفت تو برده مایی، باید با ما بیایی و از ما عکس بگیری. طالبانیا هم که عشق عکس، اینقدر منو خسته کردن که یادمه گریه میکردم و میگفتم منو بکشین، ولی دیگه عکس نمیگیرم. دستام از مچ درد میکرد، چون دوربین یه کم سنگین بود. گردنمم میسوخت، چون دوربین رو با زنجیر بسته بودن به گردنم که یه وقت جایی جا نذارم.
همه راهها به رانندگی ختم میشه
خسرو کامبیزی
خیلی عجیبه که من همیشه تو راهم، همیشه تو جادهام. با اینکه نه عشق ماشین دارم، نه عشق جاده و نه خیلی عشق سفر و راه و رانندگی، ولی همیشه یه طوری میشه که من فرمون ماشینو میگیرم و خودم میشم راننده. هر وقت که خودم شدم راننده و یه کم تو اون مسیر روندم، دیگه از خواب پا میشم. یه چیز ثابته و ردخور نداره. تو زندگی شخصیام هم تا مدتها نه گواهینامه داشتم، نه ماشین. اینقدر این خواب واسه من تکرار میشد که رفتم گواهینامه گرفتم و چند سال بعدش هم یه ماشین گرفتم. ولی باز فرقی نکرد و هنوز خواب میبینم.
یه بار یادمه خواب دیدم تو تاکسی نشستم و راننده داره تو اتوبان همت میره. اتوبان تموم شد و رسید به یه روستای خیلی قشنگ. راننده گفت بفرمایین اینم ده ونک. ایستگاه آخر. منم مثل بقیه پیاده شدم. تو سرازیری جاده یه دهات خیلی باصفا و باغ و باغات بود. من وایسادم سر جاده که ماشین بگیرم و برم سمت خونه. یه مینیبوس کهنه آبی اومد و سوار شدم.
مسافرا کیپ تا کیپ نشسته بودن و جا نبود. من وسط مینیبوس وایسادم و دستمو به سقف ماشین گرفتم. مسافرا تکوتوک با حرکتهای ماشین به کج و کوله شدن من وسط ماشین میخندیدن. ماشین خیلی به چپ و راست میگرفت و من تعادلمو از دست میدادم از هواکش سقفی ماشین که نصفش باز بود، دستمو بردم بیرون. مسافرا از زن و مرد و بچه همگی به من میخندیدن. کلافه شدم یه چیزی به راننده بگم، سر برگردوندم دیدم ماشین اصلا راننده نداره. با وحشت پریدم پشت فرمون نشستم. مسافرا همچنان میخندیدن.
یکیشون گفت راننده یه جایی ما رو ول کرد. ما نشستیم به مقصد برسیم. افتاده بودم تو یه جادهای که دو طرفش درودشت بود و خونه و آبادی و شهرکی دیده نمیشد. فقط چند کیلومتر یه دفعه یه ایستگاه اتوبوس بود. مسافرا هرکدوم تو یه ایستگاه پیاده میشدن. تکتک هم پیاده میشدن. یه زنی که بچه بغلش بود، تو یه ایستگاه پیاده شد و گفت بچهاش رو که لای قنداق بود، تو ایستگاه بعدی پیاده کنم.
یکی دو کیلومتر بعد یه ایستگاهی بود که ماشینو نگه داشتم و بردم بچه رو گذاشتم تو ایستگاه. هیچ بنیبشری اون اطراف نبود. یه جایی یه زنی با لباس مهمونی پیاده شد، گفت شوهرمو ایستگاه بعد پیاده کن. حتی یه پیرزن و پیرمرد بودن که اونام سوا از هم پیاده شدن. تا خود صبح داشتم تو اون دشت میروندم که اینا رو برسونم.
میترا پریزاده
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۵