داستان «فونت خوب کتاب آقای نویسنده»
نویسنده داشت به فونت کتاب فکر میکرد. فقط فونت کتاب بود که برایش تازگی داشت و حس خوشایندی به او میداد
نویسنده داشت به فونت کتاب فکر میکرد. فقط فونت کتاب بود که برایش تازگی داشت و حس خوشایندی به او میداد. اسم فونت را نپرسیده بود و پشیمان بود که چرا نپرسیده. راه، دستانداز داشت و او چشم به شیارهای سقف دوخته بود و به فونت کتاب فکر میکرد. فکرهای دیگر هم توی راه بود.
روزی که آن دو جوان آمدند، او هنوز داشت میز و کتابخانه اتاقش را دستمال میکشید. مدتها بود که کسی به دفتر کارش نیامده بود و با اینکه نیمی از سال گذشته بود، آنها اولین مهمانهای او بودند. همه جا را خاک برداشته بود. به خاطر کرونا نتوانسته بود به ممدآقا بگوید بیاید برای نظافت. از ساعتی پیش خودش آمده بود و هم توالت را تمیز کرده بود و هم راهپلهها را تی کشیده بود. بفهمینفهمی از اینکه قرار بود برایش مهمان بیاید، خوشحال بود.
وسط تمیز کردن کتابخانه نگاهی هم به قرارداد آخرین کتاب انداخت و تاسف خورد. وسط تاسف و نگاه به قرارداد بود که زنگ تلفنش به صدا درآمد. گوشی را جواب داد. مهمانش بود که میگفت زنگ در خراب است. و او دگمه کوچک دربازکن را فشار داد. یادش نبود که زنگ خراب است و هنوز درست نشده. باید به ممدآقا میگفت کسی را بیاورد برای تعمیر دربازکن. با اینکه دوست نداشت، ولی ماسک به صورت زد. همسرش سفارش کرده بود در همهحال ماسک بزند، وگرنه با آن سابقه آسم معلوم نبود چه بلایی بر سرش خواهد آمد. هرچه میگفت من که مدام توی دفترم هستم، ولی جمله کلیدی همسرش بحث را تمام میکرد: معلوم نیست کرونا کجا کمین کرده. روی دستگیره در، روی دگمه زنگ آیفون، توی نفس رهگذرها، یا کف پنجه گربهای که توی کوچه و خیابان و پشتبامها ولو است.
مهمانها دو جوان بودند که از پلهها خود را بالا میکشیدند. جلوی آینه نیمقدی گردگرفته به صورت و زیر بغل عطر زد. در آشپزخانه را هم محکم بست که هوای خنک کولر بیرون نرود.
برای اولین بار بود که آنها را میدید. دو جوان بیآنکه دست بدهند، سلام و احوالپرسی گرمی کردند و توی اتاق کوچکتر نشستند. نویسنده هم نشست. حرفهای دلش را از قبل آماده کرده بود، ولی طبق معمول گذاشت اول آنها حرف بزنند. جوانها شوری در نگاه و در کلامشان بود. یکی سبزه بود و دیگری سفید با موهایی کوتاه که او را به یاد افسرهای نیروی دریایی میانداخت. گویی مدیر و مرد مقتدر میدان همین جوان بود که خودش را حیدری معرفی کرد و دوستش را غفاری. حیدری میدانست از کجا باید شروع کند.
«من از دوران کودکی کتابهای شما را میخواندم. بعدها که وارد کار پخش کتاب شدم، کتابهای شما را کتابفروشی به کتابفروشی میبردم و پخش میکردم. حالا برام مایه افتخاره که نشر زدم و اولین کتابی که چاپ کردم، کتاب شما بوده. ما، یعنی من و آقای غفاری، دنبال این بودیم که زودتر خدمت برسیم، ولی به خاطر کرونا نشد. لعنت به کرونا که همه کاسه کوزهها را به هم ریخته. کرونا یک طرف و دوستمان حدادی هم یک طرف که مانع میشد. یعنی هربار میخواستیم خدمت برسیم، یک بهانهای جور میکرد که شما را نبینیم. یک بار میگفت رفتید سفر، یک بار میگفت حالتان خوش نیست. حالا هم که گورش را گم کرده از پیش ما رفته.»
دوستش گفت: «خودمان عذرش را خواستیم. بس که آدم چاچولبازی بود. همهاش دروغ میگفت بدمرام.»
حیدری گفت: «بگذریم. ما نیامدیم اینجا که وقت باارزش شما را بگیریم. الان کتاب شما توی تمام کتابفروشیهاست. هم توی ویترین و هم روی پیشخان. بالاخره همه با ما دوستاند و کتاب ما را روی سرشان میگذارند. البته ما کی باشیم. کتاب شما را.»
غفاری گفت: «ما خیلی با کتاب شما پز دادیم. خیلیها چشم دیدن ما را ندارن. بازاره دیگه. وقتی میبینن یکی داره قد میکشه و میاد وسط، میخوان چپهاش کنند. شما که غریبه نیستید، ولی ما ماشینمون رو فروختیم تا تونستیم سرمایه جور کنیم. فقط آقای کُتبی و علمی و معصومی بهمون روی خوش نشون دادن، چون خودشونم از کف بازار کتاب به این دم و دستگاه رسیدن. اونا نامردی نکردن و پشت ما ایستادن و تشویقمان کردن…»
دم به دم کار آقای نویسنده سختتر میشد. او آدمی احساسی بود. دورخیز کرده بود کتاب تازهاش را از این ناشر مبتدی و جوان پس بگیرد. از بچههایی که از ویزیتوری کتاب به ناشری پریده بودند، ولی حالا اینها آمده بودند و حمایت میخواستند. درددلها داشتند و انگار سر عقده شکایتشان باز شده بود. حرفهایشان که تمام شد، نویسنده ماسکش را برداشت تا بهتر نفس بگیرد و حرف بزند.
نفس نخی بود که او را به زندگی وصل میکرد. حالا این نخ تکهتکه و گرهگره شده بود. تو سقف ماشین شیارهایی شبیه بلندگوهای قدیمی مدرسهشان بود. تو زمان جنگ از این بلندگوها چقدر صدای آژیر وضعیت قرمز پخش شده بود. چه شبهایی که خواب این بلندگوها را دیده بود. هیچوقت نتوانسته بود داستان آن روزهای پرهول و هراس را بنویسد. حالا این شیارهای پلاستیکی سفید چه میخواستند بگویند؟ کاش جایی یادداشت میکرد این ایده را تبدیل به داستان کند، اما دستش از میز تحریر دنیا کوتاه شده بود. از کاغذ و قلم. سرعتگیری سرعت آمبولانس را گرفت و بعد…
گفت: «راستش من خودم را آماده کرده بودم با شما صحبت کنم تا کتابم را ازتون پس بگیرم.»
جوانها متعجب به هم نگاه کردند. نویسنده گفت: «ببخشید که این را میگم، ولی این کتاب من نیست. من هیچ حسی نسبت به این کتاب ندارم. معمولاً کتابهای تازه مرا خوشحال میکنند، ولی این یکی مرا از خودم بیزار کرد. مدام با خودم تو جنگی روانی هستم که چرا این کار را کردم. این همه دوستان خوب تو نشرهای معتبر دارم که مدام زنگ میزنند و سراغ کتابی برای چاپ میگیرند، ولی بهشان نمیدم. چرا باید کتابهام پروپخش باشند. من صدتا کتاب دارم و با بیستتا ناشر کار کردم. بعضیهاشون گردنکلفت هستند و بعضیها بدک نیستند و تحت شرایط خاصی بهشون کتاب دادم، ولی حالا دیگه اون شرایط خاص رو ندارم. حالا خودم انتخاب میکنم به کی بدم به کی ندم. ولی این یکی، مثل یک بچه ناخواسته بود و از دستم در رفت.»
خودش خندهاش گرفت از تعبیر بچه ناخواسته. چون همیشه تو جمع و جلسهها که میرفت، از او میپرسیدند بهترین کتابتان کدومه؟ و او میگفت: کتابهای نویسنده به مثالِ بچههای او هستند و او نمیتواند بین بچههایش فرق بگذارد. و حالا این کتاب شده بود بچه ناخواستهای که مسببش آقای حدادی بود.
«آقای حدادی را من نمیشناختم. یک روز آمد و گفت میخواهم با شما مصاحبهای مفصل کنم و به شکل کتاب منتشر کنم. حاضری؟ من اولش میلی نداشتم، یعنی به پیشنهاد یکی از دوستانم از او خواسته بودم نقدهایی را که بر کتابهایم نوشته شده، جمعآوری و منتشر کند. بعد قرار شد گفتوگویی هم کنار نقدها چاپ شود. بعدش آمد و صدتا کتابم را یکییکی خواند تا پرسشهایش را از دل کتابها بیرون بکشد.
بعد که دیدم این همه زحمت میکشد، دلم خواست حالی به او بدهم و گفتم داستانهای جنوبیام را جمع میکنم و میدم چاپ کنی. اون موقع فکر میکردم حدادی صاحب یک نشر معتبره، ولی بعد فهمیدم کارمند اونجا بوده و بیرون آمده تا نشر جدیدی بزنه. بعدتر فهمیدم از آنجا هم کنار کشیده و با جایی دیگه کار میکنه. حالا میبینم بدون اجازه من کتابم رو به شما داده و خودش سهمی در انتشارات شما نداره. شمایی که عزیز و محترم هستید، ولی من شما را نمیشناسم. شما را انتخاب نکردم من. اعتماد کردم به حدادی و حالا کتاب توسط شما چاپ شده. واسه همین میگم این کتاب من نیست.»
جوان سبزهرو گفت: «یعنی شما نمیخواهید از ما حمایت کنید؟»
نویسنده گفت: «شکی نیست که باید از شما حمایت کرد. شما باید از جایی شروع کنید، ولی چرا از کتاب من؟ آخه این چه کتابی است؟»
جوان سفیدرو گفت: «مگه چی شده؟»
نویسنده کتاب را برداشت و نشان داد. «این جلد را من نخواسته بودم. به حدادی هم گفتم این جلد درست شبیه کتاب قبلیام است. جوانی تنها در جاده. ببینید شبیه این کتاب نیست؟»
و کتابی دیگر را از قفسه بیرون کشید. گفتند: «آره. عین هم میمونه. ولی حدادی گفت شما جلد را تایید کردید.»
نویسنده گفت: «شاید به شما دروغ گفته. همینطور که به من دروغ گفته. من بهش گفتم این جلد شبیه کتاب قبلی است و صورت خوبی ندارد دو کتاب از دو ناشر اینطور شبیه هم. او گفت شما گرافیست حرفهای دارید و اگر شد، عوضش میکنید و چنین و چنان.» مکثی کرد و نفسی خسته کشید و گفت: «چای یا قهوه میخورید؟»
مهمانها فقط آب میخواستند. نویسنده تو سهتا لیوان یکبار مصرف آب ریخت و ادامه داد: «ببینید، نوشته پشت جلد از بدترین جای کتاب انتخاب شده. چرا از من نخواستید خودم انتخاب کنم؟ معمولاً ناشرها این بخش را به نویسنده میسپرند. تازه این نوشته مشکل دارد. نیمفاصله تویش رعایت نشده و چندتا «می» افتاده آخر سطر و فعلها نابود شده.»
جوانها به هم نگاه کردند. «به ما گفت این انتخاب شماست. ما تو این قضیه دخالتی نداشتیم. او گفت صفر تا صد کتاب با اوست و ما هم مجری بودیم.»
نویسنده گفت: «حتما متوجه نشدید اسم من توی شناسنامه اشتباه خورده.»
متوجه نشده بودند. یا خودشان را به ندانستن زدند.
«حرف نون اسم من افتاده. هیچکس نفهمیده. اون وقت توی شناسنامه اسم صد تا آدم جا خوش کرده. از ویراستار گرفته تا نمونهخوان و مدیر تولید و حروفچین و کارگر چاپخانه. مگر فیلم سینماییه؟ چه خبره این همه اسم توی شناسنامه؟ شما میخواهید وارد بازار بشید، باید حرفهای عمل کنید. این کار نشانه ناشی بودن شماست. آخه این همه اسم تو شناسنامه چیکار میکنه؟ آن وقت اسم نویسنده که بار اصلی کتاب روی دوششه، اشتباه خورده. مسخره است.»
جوانها فقط سر تکان دادند و بعد گفتند ما جبران میکنیم. لحنشان طوری بود که نویسنده خلع سلاح شد، ولی هنوز حرف داشت آقای نویسنده. «تازه قرار بود پانصدتا چاپ بشه، ولی سیصدتا چاپ شده. این یعنی چی؟ کتاب من! اونم تو چاپ اول سیصدتا؟ درسته که وضع کتاب و نشر خرابه، ولی من اگه تو اینستاگرامم اطلاعرسانی کنم، تو یک روز سیصدتاش فروش میره. شاید سیصدتا واسه بعضیا شاهکار باشه، ولی واسه من خفتباره.»
غفاری گفت: «آقا سرمایه نداشتیم بیشتر چاپ کنیم. باور کنید ما زیر فشار کتاب چاپ کردیم. من ماشین و طلاهای زنم رو…»
نویسنده کش ماسک را از پشت گوشش جدا کرد. پوزخند زد و به لیوانهای روی میز نگاه کرد. نفهمید کدام مال او بوده. همان را که راهدستش بود، برداشت و نیم قلپ خورد. یکمرتبه شک کرد. «این لیوان من بود؟»
آمبولانس ایستاد. نویسنده از بالای خطوط برچسب شیشه آمبولانس تابلوی اورژانس را دید. گویا ماشینی جلوی پل اورژانس توقف کرده بود.
دلش به حال جوانها سوخته بود. جوان سفیدرو داشت میگفت تمام کتابها را جمع میکند و صفحه شناسنامه را دوباره چاپ میکند و آن لت را عوض میکند. جلدها را هم عوض میکنند. داشت میگفت: «شما پیشنهاد بدهید کی جلد را کار کنه؟» داشت از خوبیهای کتاب حرف میزد: «ولی فونتش معرکهاس. نیست؟»
نویسنده فکری کرد و هیچ نگفت. دلش میخواست سیگاری روشن کند. جوانها برافروخته و پراحساس داشتند راضیاش میکردند. ما تجربه اولمان است. باید از همان اول مستقیم با خود شما هماهنگ میشدیم نه این حدادیِ نامرد. حالا جبران میکنیم. هر طور که شما امر بفرمایید.
نویسنده مستاصل بود و با شانههای پایینافتاده گفت: «هرکاری دوست دارید، بکنید.»
«یعنی کتاب را پس نمیگیرید؟»
«به خاطر این فونت قشنگ چشمم را روی بدیهاش میبندم.» و لبخند زد.
همهمه بیمارستان. درهای آمبولانس باز شدند. مردان سبزپوش برانکارد را بیرون کشیدند. شیلنگ ماسک بیمار را از اکسیژن کابین آمبولانس جدا کردند. بوی بیمارستان پیچید زیر بینی نویسنده. تکسرفههای خشک و کوتاه شروع شد. صدای چرخهای برانکارد او را همراه خود میکشید و میبرد به شیارهایی که از فکرشان رهایی نداشت. حدقههای چشمهای کدر و آبیاش میچسبید به نوشتههای روی درها و دیوارها. تمام فونتهای دنیا اینجا بود و او هیچکدام را دوست نداشت.
نویسنده: فرهاد حسنزاده
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۹